خوب، نیک، نیکو، پسندیده درختی شبیه سیب با برگ های کرک دار، میوۀ زرد رنگ و آب دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد به شدن: خوب شدن، از بیماری برخاستن
خوب، نیک، نیکو، پسندیده درختی شبیه سیب با برگ های کرک دار، میوۀ زرد رنگ و آب دار این درخت که برای تهیۀ مربا به کار می رود و تخم آن نیز مصرف دارویی دارد به شدن: خوب شدن، از بیماری برخاستن
برای بیان پیوستن، رسیدن یا مماس شدن به کار می رود مثلاً به پرواز نرسیدم، برای خطاب به کار می رود مثلاً به پدرم می گویم، به سوی مثلاً به خارج رفت، به بهای مثلاً به دو ریال هم نمی ارزد، سوگند به مثلاً به خدا، به پیغمبر، نسبت به مثلاً به ازدواج تمایلی ندارد، بر روی مثلاً به زمین افتاد، برای مثلاً به تماشا رفته بودیم، همراه با مثلاً به نام خدا، برای بیان شروع یک عمل ادامه دار به کار می رود مثلاً به راه افتاد، به حرف آمد، بین دو واژۀ واحد برای بیان تدریج به کار می رود مثلاً قدم به قدم، قطره به قطره، کوچه به کوچه، سطربه سطر، برای بیان موافقت و سازش به کار می رود مثلاً علف باید به دهن بزی شیرین بیاید، در میان دو اسم برای ساختن صفت به کار می رود مثلاً دست به جیب، گوش به زنگ، برای بیان مقایسه به کار می رود مثلاً سه به دو، قبل از حاصل مصدر و اسم مصدر برای ساخت قید به کار می رود مثلاً به زیبایی، به ناچار، براساس مثلاً به قول شما، دارای مثلاً به رنگ زرد، در مثلاً به کرمان درگذشت، هنگام، برای مثال دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید (منوچهری - ۱۵۴)، به عنوان، برای مثال هیچ کس را تو استوار مدار / کار خود کن، کسی به یار مدار (سنائی۱ - ۵۴۴)
برای بیان پیوستن، رسیدن یا مماس شدن به کار می رود مثلاً به پرواز نرسیدم، برای خطاب به کار می رود مثلاً به پدرم می گویم، به سوی مثلاً به خارج رفت، به بهایِ مثلاً به دو ریال هم نمی ارزد، سوگند به مثلاً به خدا، به پیغمبر، نسبت به مثلاً به ازدواج تمایلی ندارد، بر رویِ مثلاً به زمین افتاد، برای مثلاً به تماشا رفته بودیم، همراه با مثلاً به نام خدا، برای بیان شروع یک عمل ادامه دار به کار می رود مثلاً به راه افتاد، به حرف آمد، بین دو واژۀ واحد برای بیان تدریج به کار می رود مثلاً قدم به قدم، قطره به قطره، کوچه به کوچه، سطربه سطر، برای بیان موافقت و سازش به کار می رود مثلاً علف باید به دهن بزی شیرین بیاید، در میان دو اسم برای ساختن صفت به کار می رود مثلاً دست به جیب، گوش به زنگ، برای بیان مقایسه به کار می رود مثلاً سه به دو، قبل از حاصل مصدر و اسم مصدر برای ساخت قید به کار می رود مثلاً به زیبایی، به ناچار، براساسِ مثلاً به قول شما، دارای مثلاً به رنگ زرد، در مثلاً به کرمان درگذشت، هنگامِ، برای مِثال دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید (منوچهری - ۱۵۴)، به عنوانِ، برای مِثال هیچ کس را تو استوار مدار / کار خود کن، کسی به یار مدار (سنائی۱ - ۵۴۴)
در ایرانی باستان ’وهیه’ (اوستا ’ونگه، وهیه’. ’بارتولمه ص 1405’ نیز ’وهو’ صفت است بمعنی خوب و نیک و به. ’بارتولمه ص 1395’. سانسکریت ’وسو’، پارسی باستان ’وهو’، پهلوی ’وه’. (از حاشیۀ برهان چ معین). خوب و نیک. (برهان). خوب و نیک و پسندیده. (انجمن آرا) (آنندراج). بهتر. نیکوتر. خوبتر: قند جداکن از اوی دور شو از زهروند هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند. رودکی. شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال. رودکی. باده خوریم اکنون با دوستان زآن که بدین وقت می آغرده به. خفاف. گمان برده کش گنج بر استران بود به چو بر پشت کلته خران. ابوشکور. زدن مرد را تیغ بر تار خویش به از بازگشتن ز گفتار خویش. ابوشکور. نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر خرد ز خستوانه چه مایه به است شوشتری. معروفی. ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز به از این کن نظر و حال من و خویش بهاز. قریعالدهر. ملوک زمان را کدامین ذخیره به از ذکر باقیست ز ایام فانی. فریدون العکاشه. ز زال گرانمایه داماد به نباشد همی داند از که و مه. فردوسی. همی گفت هر کس که مردن بنام به از زنده دشمن بدو شادکام. فردوسی. خاری که بمن درخلد اندر سفر هند به چون بحضردر کف من دستۀ شب بو. فرخی. بر در تو صد ملک و صد وزیر به ز منوچهر و به از کیقباد. فرخی. باﷲ نزدیک من، به زین سوگند نیست کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم. منوچهری. نیست یک تن بمیان همگان ایدر به اینچنین زانیه باشد بچۀ اهرمنی. منوچهری. بمردن به آب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. نه از اندوه تو سودی فزاید نه از تیمار تو فردا به آید. (ویس و رامین). چو امید داری نباشم بدرد که امید نیکو به از پیشخورد. اسدی. احمد بگریست و گفت به از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی به بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. نه کمتر شوند این چهار و نه افزون نه هرگز بدانند به را ز بدتر. ناصرخسرو. هرچه بر لفظ پسندیدۀ او رفت و رود پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف. سوزنی. ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی وی به به جوانمردی از حاتم و ازافشین. سوزنی. سخن به است که ماند ز مادر فکرت که یادگار هم اسمانکوتر از اسما. خاقانی. حاصل دنیا که یکی طاعت است طاعت کن کز همه به طاعت است. نظامی. لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد. (از ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 270). هست تنهایی به از یاران بد نیک چون با بد نشیند بد شود. مولوی. اسب تازی اگر ضعیف بود همچنان از طویله ای خر به . سعدی. نادان را به از خاموشی نیست... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی. (گلستان). چون نداری کمال و فضل آن به که زبان در دهان نگه داری. سعدی. اگرچه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به . حافظ. دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب ای عزیز من گناه آن به که پنهانی بود. حافظ. - امثال: به از راستی در جهان کار نیست. فردوسی. حدزده به بود که بیم زده. سنایی. صحبت نیک را ز دست مده که و مه به شود ز صحبت به . سنایی. دلی آسان گذار از کشوری به . (ویس و رامین). بداندیش شاه جهان کشته به . فردوسی. راز دوست از دشمن نهان به . سعدی. به است از روی نیکو نام نیکو. (ویس و رامین). به از روی خوب است آواز خوش. سعدی. با ما به از این باش. - به روزگار، خوشبخت. آنکه دارای روزگار خوب باشد: به رستم چنین گفت پس شهریار که ای نیک پیوند به روزگار. فردوسی. مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد بر تخت و به روزگار. فردوسی
در ایرانی باستان ’وهیه’ (اوستا ’ونگه، وهیه’. ’بارتولمه ص 1405’ نیز ’وهو’ صفت است بمعنی خوب و نیک و به. ’بارتولمه ص 1395’. سانسکریت ’وسو’، پارسی باستان ’وهو’، پهلوی ’وه’. (از حاشیۀ برهان چ معین). خوب و نیک. (برهان). خوب و نیک و پسندیده. (انجمن آرا) (آنندراج). بهتر. نیکوتر. خوبتر: قند جداکن از اوی دور شو از زهروند هرچه به آخر بِه است جان ترا آن پسند. رودکی. شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده بِه ْ زیغال. رودکی. باده خوریم اکنون با دوستان زآن که بدین وقت می آغرده به. خفاف. گمان برده کش گنج بر استران بود بِه ْ چو بر پشت کلته خران. ابوشکور. زدن مرد را تیغ بر تار خویش بِه ْ از بازگشتن ز گفتار خویش. ابوشکور. نگر ز سنگ چه مایه بِه است گوهر خرد ز خستوانه چه مایه بِه است شوشتری. معروفی. ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز بِه ْ از این کن نظر و حال من و خویش بهاز. قریعالدهر. ملوک زمان را کدامین ذخیره بِه ْ از ذکر باقیست ز ایام فانی. فریدون العکاشه. ز زال گرانمایه داماد بِه ْ نباشد همی داند از که و مه. فردوسی. همی گفت هر کس که مردن بنام بِه از زنده دشمن بدو شادکام. فردوسی. خاری که بمن درخلد اندر سفر هند بِه ْ چون بحضردر کف من دستۀ شب بو. فرخی. بر در تو صد ملک و صد وزیر بِه ز منوچهر و بِه از کیقباد. فرخی. باﷲ نزدیک من، بِه زین سوگند نیست کز همه دیوان ملک دودبرآرد بهم. منوچهری. نیست یک تن بمیان همگان ایدر بِه ْ اینچنین زانیه باشد بچۀ اهرمنی. منوچهری. بمردن به آب اندرون چنگلوک بِه از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. نه از اندوه تو سودی فزاید نه از تیمار تو فردا بِه آید. (ویس و رامین). چو امید داری نباشم بدرد که امید نیکو بِه از پیشخورد. اسدی. احمد بگریست و گفت بِه از این می باشد که خداوند میاندیشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). آن بِه ْ که نگویی چو ندانی سخن ایراک ناگفته بسی بِه ْ بود از گفتۀ رسوا. ناصرخسرو. نه کمتر شوند این چهار و نه افزون نه هرگز بدانند بِه ْ را ز بدتر. ناصرخسرو. هرچه بر لفظ پسندیدۀ او رفت و رود پادشاهان جهان را بِه از آن نیست تحف. سوزنی. ای مه به هنرمندی از صاحب و از صابی وی بِه ْ به جوانمردی از حاتم و ازافشین. سوزنی. سخن بِه ْ است که ماند ز مادر فکرت که یادگار هم اسمانکوتر از اسما. خاقانی. حاصل دنیا که یکی طاعت است طاعت کن کز همه بِه ْ طاعت است. نظامی. لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره بِه ْ از هزار خورشید نشد. (از ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 270). هست تنهایی بِه از یاران بد نیک چون با بد نشیند بد شود. مولوی. اسب تازی اگر ضعیف بود همچنان از طویله ای خر بِه ْ. سعدی. نادان را بِه ْ از خاموشی نیست... و گر این مصلحت بدانستی نادان نبودی. (گلستان). چون نداری کمال و فضل آن بِه ْ که زبان در دهان نگه داری. سعدی. اگرچه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان بِه ْ. حافظ. دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب ای عزیز من گناه آن بِه ْ که پنهانی بود. حافظ. - امثال: بِه از راستی در جهان کار نیست. فردوسی. حدزده بِه ْ بود که بیم زده. سنایی. صحبت نیک را ز دست مده که و مه به شود ز صحبت بِه ْ. سنایی. دلی آسان گذار از کشوری بِه ْ. (ویس و رامین). بداندیش شاه جهان کشته بِه ْ. فردوسی. راز دوست از دشمن نهان بِه ْ. سعدی. بِه است از روی نیکو نام نیکو. (ویس و رامین). به از روی خوب است آواز خوش. سعدی. با ما بِه ْ از این باش. - به روزگار، خوشبخت. آنکه دارای روزگار خوب باشد: به رستم چنین گفت پس شهریار که ای نیک پیوند بِه ْروزگار. فردوسی. مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد بر تخت و بِه ْروزگار. فردوسی
نام میوه ای است مشهور. (برهان). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). درختی است از تیره گل سرخیان، جزو دستۀ سیبها که پشت برگهایش کرک دار است. میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی. آبی. سفرجل. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’به’. رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیۀ برهان چ معین). میوۀ معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درختی است از تیره رزاسه و از جنس ’سیدونیا’ نام گونه آن ’سی اوبلونگا’ میباشد. این درخت در سراسر جنگلهای کرانۀ دریای مازندران فراوان است. آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول، شغال، به یاشال. به، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به، در خاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242) : کدو برکشیده طرب رود را گلوگیر گشته به امرود را. نظامی. به چو گویی براگنیده بمشک پسته باخنده تر از لب خشک. نظامی (هفت پیکر ص 247). باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم. سعدی. به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت. بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38). - امثال: به یک دست نتوان گرفتن دو به . مثل به پخته
نام میوه ای است مشهور. (برهان). نام میوه ای است مشهور که آنرا بهی نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). درختی است از تیره گل سرخیان، جزو دستۀ سیبها که پشت برگهایش کرک دار است. میوه اش زرد و خوشبو و کرک دار و تخمدانش پنج برچه ای و در میوه اش مواد غذایی بسیار جمع میشود. بهی. آبی. سفرجل. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’به’. رجوع کنید به آبی و فرهنگ روستایی ص 259 و گل گلاب ص 227. (از حاشیۀ برهان چ معین). میوۀ معطر و زرد و گوارا که در پائیز می رسد و آنرا آبی و بهی و بتازی سفرجل گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سفرجل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درختی است از تیره رزاسه و از جنس ’سیدونیا’ نام گونه آن ’سی اوبلونگا’ میباشد. این درخت در سراسر جنگلهای کرانۀ دریای مازندران فراوان است. آنرا در آستارا، هیوا، در رامیان و کتول، شغال، به یاشال. به، در لاهیجان و دلیجان و رودسر، توچ و در رامسر و شهسوار، سنگه مینامند. درخت به، در خاکهای خشک و خیلی آهکی خوب نمیروید و نیازمند بخاک ژرف است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242) : کدو برکشیده طرب رود را گلوگیر گشته بِه ْ امرود را. نظامی. بِه ْ چو گویی براگنیده بمشک پسته باخنده تر از لب خشک. نظامی (هفت پیکر ص 247). باری غرور از سر بنه انصاف درد من بده ای باغ شفتالو و بِه ْ ما نیز هم بد نیستیم. سعدی. به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب بالنگ شد گلو و ترنجش ظهیر گشت. بسحاق اطعمه (دیوان چ قسطنطنیه ص 38). - امثال: به یک دست نتوان گرفتن دو بِه ْ. مثل به پخته
وه. په. کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). به به. بخ. به. زه. احسنت. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف).
وه. په. کلمه تحسین که در تعریف و تمجید استعمال شود. خوشا. خرّما. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). به به. بخ. به. زه. احسنت. آفرین. (یادداشت بخط مؤلف).
کلمه رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه برسر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً ’ها’ را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند ’بشما’ و ’به شما’ و ’بخانه’ یا ’به خانه’ و ’بروید’ یا ’به روید’ و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی ’پت’، ایرانی باستان ’پتی’، اوستائی ’پئیتی’، پارسی باستان ’پتی’، پازند ’په’، پهلوی تورفان ’پده’. (حاشیۀ برهان چ معین). حرف اضافۀ ’به’ بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند) : به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین).
کلمه رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه برسر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً ’ها’ را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند ’بشما’ و ’به شما’ و ’بخانه’ یا ’به خانه’ و ’بروید’ یا ’به روید’ و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی ’پت’، ایرانی باستان ’پتی’، اوستائی ’پئیتی’، پارسی باستان ’پتی’، پازند ’په’، پهلوی تورفان ’پده’. (حاشیۀ برهان چ معین). حرف اضافۀ ’به’ بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند) : به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین).
نیک اندیش، برف انبوه که از کوه فرو ریزد، پسر و جانشین اسفندیار، نام ماه یازدهم از سال شمسی، نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند، نام روز دوم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
نیک اندیش، برف انبوه که از کوه فرو ریزد، پسر و جانشین اسفندیار، نام ماه یازدهم از سال شمسی، نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند، نام روز دوم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی