جدول جو
جدول جو

معنی بنگارسن - جستجوی لغت در جدول جو

بنگارسن
چوب های نازک که برای افروختن آتش به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگارین
تصویر نگارین
(دخترانه)
نقاشی شده، زیبا، آراسته، مزین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نگارین
تصویر نگارین
رنگین، هر چیز رنگ آمیزی شده، آرایش شده، نقش دار، برای مثال حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را / تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی (سعدی۲ - ۶۰۰)، کنایه از معشوق و محبوب خوب رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیشخدمت رستوران، هتل یا مهمان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
انگاشتن، انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
نام شهری است در هندوستان و آن معبد سترگ هنود است. (از آنندراج). شهری است در جنوب شرقی اوتارپرادش هند بر ساحل چپ رود گنگ. دارای 355788تن جمعیت و شهر مقدس برهمنان و مرکز فرهنگی است. نام آن از دو رود: ورونه، و آستی که از قسمتهای شمالی و جنوبی شهر میگذرد، مأخوذ است. این شهر مرکز تلاقی خطوط آهن و بازرگانی و دارای صنایع نساجی و جواهرسازی و اشیاء برنجی است و پارچه های ابریشمی و گلدوزی آن که بوسیلۀ مسلمانان آنجا بافته می شود معروف است. گویند این شهر در حدود 1200 قبل از میلاد بنا شده و در آئین هندوان و بودائیان مقدس است. همه ساله قریب 1000/000 تن بزیارت گهاتها (حمام مقدس) و مقابر مقدس به آنجا مسافرت میکنند و گروهی از مؤمنان هندی آخر عمر خود را در آنجا بسر می برند. بنارس در سال 590 هجری قمری بتصرف محمدسام درآمد و بسیاری از بتهای متعدد آن بدست او نابود شده و شهر ویران گردید. در سال 935 هجری قمریبابر آن را تصرف کرد. اورنگ زیب بجای یکی از معابد مسجدی بنا کرد. بعد مستعمرۀ بریتانیا شد و بسال 1950 میلادی جزء اتحادیه هند شد. (از دایره المعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و لباب الالباب و التفهیم و حبیب السیر و فهرست آن شود، بعضی مردی را گویند که دو زن داشته باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در حال نگاشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
رجوع به نگاریدن و نگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پارچه های نازک زری دوزی که در شهر بنارس بافته می شود. رجوع به بنارس و بنارس زری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پنگان: چون روز شد معلوم کردند که هیچ غایب نشده بود جز یکی بنگان زرین و وزیر وی از مال خالص خود بنگانی فرمود که وزن او هفتصد مثقال بود و به خزینه فرستاد. (تاریخ بخارای نرشخی صص 32- 33).
لغت نامه دهخدا
(بِ / بِ نِ)
نگاربسته. نقش بسته. منقوش. (فرهنگ فارسی معین) :
و آن قطرۀ باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله ازآن باران بنگار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننگاریدن. ننگاشتن. مقابل نگاردن. رجوع به نگاردن و نگاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ/ اِ)
در حال انگاشتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ کَ دَ)
پنداشتن. تصور کردن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج). انگاشتن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن:
همه شاه بگذارد از تو همی
بدی نیکی انگارد از تو همی.
فردوسی.
و رجوع به انگار و انگاره و انگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حساب و کتاب و آوارجه و دفتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان سیریک بخش فیات است که در شهرستان بندرعباس واقع است. دارای 300 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
نقش کردن. رجوع به نگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
پنداشتن تصور کردن گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیش خدمت مهمانخانه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نگار: نقاشی شده، رنگ شده: بی تابی دل افزود از دست نگارینش دریا نشود ساکن از پنجه مرجانها. (صائب. فرنظا)، آرایش شده مزین: فی الجمله شراب ازدست نگارینش برگرفتم و بخوردم، معشوق محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگاردن
تصویر انگاردن
((اِ دَ))
پنداشتن، تصور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگارین
تصویر نگارین
((نِ))
هرچیز رنگ آمیزی شده و آرایش شده، محبوب، معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنگار
تصویر بنگار
((بِ نِ))
منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگارین
تصویر نگارین
منقوش
فرهنگ واژه فارسی سره
مزین، منقش، منقوش، نقش دار، دلبر، محبوب، معشوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گریه کردن، اشک بسیار ریختن، باریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از شاخه های نازک و خشک جهت افروختن آتش استفاده نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
اصابت کردن، برخورد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نالیدن، در سانسکریت نارد naard آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی
از زیر چیزی رد شدن، از پایین به سمت بالا با کسی یا چیزی روبرو
فرهنگ گویش مازندرانی
چاق شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خسته شدن، نابود شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سفارش کردن، سپردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گردیدن، گشتن، جستجو کردن، قربان صدقه رفتن، تغییر حالت دادن
فرهنگ گویش مازندرانی