جدول جو
جدول جو

معنی بنگ - جستجوی لغت در جدول جو

بنگ
شاه دانه، گیاهی یکساله با برگ هایی بلند و دانه هایی به اندازۀ فندق که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته می شود، گردی مخدر که از سرشاخ های این گیاه گرفته می شود و به صورت تدخین یا خوردن مصرف می شود
فنگ، بنج، زمرّد گیاه، زمرّدگیا، شاهدانج، شهدانج، کنودانه
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
فرهنگ فارسی عمید
بنگ
(بَ)
دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، میوۀ درخت خرمابن که چاتلانقوش نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاه درختی از تیره سماقی ها که شبیه پستۀ معمولی است. ارتفاعش تا 4 یا 5 متر هم میرسد و گونه های مختلفش در جنگلهای خشک نواحی خراسان و کرمان ویزد و فارس و لرستان و کردستان و دیگر کوهستانهای ایران فراوان است. گل این گیاه رنگ قرمزی میدهد که دررنگ رزی استعمال میشود و میوه اش را چاتلانقوش و چتلاقوچ نامند و از آن مربا یا ترشی کنند. معمولاً به این گیاه پیوند پستۀ معمولی را به منظور تکثیر پسته میزنند. از پوست این درخت بوسیلۀ تعبیۀ شکافی، صمغی استخراج میکنند که سقز یا بطم نامیده میشود و در صنعت از این سقز در موارد مختلف استفاده می کنند. بن. بنگ، حبهالخضرا. درخت چاتلانقوش. بوی کلک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بنگ
(بُ)
مخفف بانگ است: از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358) ، مؤخرهالجیش. ساقه:
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه.
فردوسی.
نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت
با بنۀ میر قصد رفتن داری.
فرخی.
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقۀ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
، بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء).
- از بنه، از بیخ و بن. ازاصل:
که اسفندیار ازبنه خود مباد
نه آنکس به گیتی کز او هست شاد.
فردوسی.
به تابوت زرینش اندرنهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد.
فردوسی.
مگر بیخشان از بنه برکنیم
به بوم و برش آتش اندرزنیم.
فردوسی.
می نمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد.
منوچهری.
نبایست از بنه آزاد جستن
کنون این پوزش بسیار جستن.
(ویس ورامین).
دروغ از بنه آب رو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن.
اسدی.
همه منع یوسف به زن بازگشت
دلش فرش عشق از بنه درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.
ناصرخسرو.
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
جهان را نبود از بنه هیچ ساز
بفرمان او نقش بست این طراز.
نظامی.
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید.
نظامی.
، خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء) :
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز برشد بلند از بنه.
فردوسی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دور کن.
نظامی.
، دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین) :
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچه کردند ترکان یله.
فردوسی.
، خاصۀ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین) ، جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود، در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی).
- بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف).
، درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بنه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
بنگ
(بَ)
سانسکریت ’بهنگ’. اوستا ’بنگهه’. پهلوی ’منگ’ (کنب). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانۀ آن (چرس) را فروشند. دانه های کوبیدۀ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیۀبرهان چ معین). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن. (از آنندراج). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت تودۀ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). مادۀ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این مادۀ سبز، مادۀ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگردانندۀ حس. (از اقرب الموارد) :
فصیح تر کس، جایی که او سخن گوید
چنان بود ز پلیدی که خورده باشد بنگ.
فرخی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
خر بنگ خورد گویی و دیوانه شد به شعر
خرزهره خورده بودی باری به جای بنگ.
سوزنی.
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنارو بنگ.
سوزنی.
گر بنگ خوری چو سنگ مانی برجای
یکباره چو بنگ میخوری سنگ بخور.
سعدی.
شیرازی در مسجد بنگ می پخت، خادم مسجد بدو رسید با او از در سفاهت درآمد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 147). عربی بنگ خورده بود و در مسجدی خفته، مؤذن به غلط گفت: النوم خیر من الصلوه. عرب گفت: والله صدقت یا مؤذن بالف مره. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 167).
بنگت آن اشتها دهد بدروغ
که چو ماءالعسل بلیسی دوغ.
اوحدی.
میزند بنگ صرف مرشد خواف
فارغ ازنوشداروی عنبی است
گرچه الشیخ کالنبی گویند
کالنبی نیست شیخ ما کنبی است.
کمال خجندی.
و رجوع به بنج و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود.
- بنگ از سر پریدن. بنگ از کله پریدن، ناگاه خبردار شدن. ناگهان هشیار گشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- بنگ ساختن، فریب دادن و دل ربودن. (ناظم الاطباء).
- بنگ رسایی، بنگی که نشئۀ کامل دارد. (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بنگ
گردی مخلوط از برگها و سرشاخه های تازه گلدار که شاهدانه میگیرند و بواسطه مواد سمی که دارد مخدر است
فرهنگ لغت هوشیار
بنگ
((بَ))
شاهدانه، گردی که از کوبیدن برگ ها و سرشاخه های گلدار شاهدانه می گیرند که به خاطر داشتن مواد سمی مخدر است، حشیش
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
فرهنگ فارسی معین
بنگ
مخدر
تصویری از بنگ
تصویر بنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
بنگ
چرس، حشیش، شاهدانه، گیج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنگ
اسباب و وسایل خانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
گیج
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، بدخرد، غتفره، خام ریش، چل، گول، لاده، بی عقل، نابخرد، خرطبع، سبک رای، خل، تاریک مغز، انوک، ریش کاو، کاغه، غمر، تپنکوز، گردنگل، کهسله، شیشه گردن، کردنگ، دنگ، فغاک، کانا، دنگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگش
تصویر بنگش
بلع، فرو بردن چیزی از حلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی که در آن میوه یا چیز دیگر بریزند، در موسیقی تنبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگو
تصویر بنگو
اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگه
تصویر بنگه
بنگاه، خانه، انبار، جای داد و ستد، سازمان، مؤسسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگن
تصویر بنگن
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، فه، کتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنگی
تصویر بنگی
معتاد به استعمال بنگ
فرهنگ فارسی عمید
(بُ گُ)
درخت گل. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ گَهْ)
بمعنی بنگاه که جا و مقام و منزل باشد. (برهان) (آنندراج) :
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بنگه آز.
منوچهری.
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبۀ بزاز.
سنایی.
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنهکار.
سنایی.
بر دل من باد مجلس تو گذر کرد
تب ز من اندرنوشت بنگه و مفرش.
سوزنی (دیوان نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا ص 66).
در تنگنای دیده وصلت کجا درآید
در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد.
خاقانی.
تا ز بنگه رسید خواجه فراز
شمع را دید در میان دو گاز.
نظامی.
تا بدان جا که بود بنگه او
مرد بیدیده بود همره او.
نظامی.
هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتاده ست مگر بنگه هند و یغماست.
کمال الدین اسماعیل.
رجوع به بنگاه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه بنگ خورد از عالم شرابی. (آنندراج). آنکه بنگ خورد. آنکه بنگ کشد. آنکه عادت به کشیدن بنگ دارد:
مست و بنگی را طلاق وبیع نیست
همچوطفل است او معاف و معتقی است.
مولوی.
سخت می خندید همچون بنگیان
غالب آمد خنده بر سود و زیان.
مولوی.
گفتۀ بسحاق پیش بنگیان
بر مثال ارده با خرما خوش است.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
عهد و پیمان در حاصل آوردن زمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ)
لفظی است که آنرا بعربی بلع میگویند. (برهان) (آنندراج). بلع. (ناظم الاطباء). بلع. فروبردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنگشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ)
نام ولایتی است از ماوراءالنهر و ساکنان آن ملک را نیز بنگش گویند. (آنندراج) (از برهان). نام ملکی است قریب کشمیر و ساکنان آن ملک را نیز بنگش گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
احمق کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگش
تصویر بنگش
بلع فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگل
تصویر بنگل
بوته و درخت گل، ثمر بوته گل، میوه بن چتلاقوچ چاتلانقوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبنگ
تصویر تبنگ
طبق چوبی بقالان و میوه فروشان
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی باشد پهن با دسته ای چوبی که بهر دو طرف آن دو ریسمان بندند. یک شخص دسته آنرا و دیگری ریسمانهارا بگیرد و زمین را بدان هموار کنند، کج بیل باغبانی، قلابی که بدان علف هرزه را از کشتزار بر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگو
تصویر بنگو
اسپغول
فرهنگ لغت هوشیار
منزل مسکن جای باش، جایی که نقد و جنس در آنجا نهند، مقام مرکز مستقر، آبادی ده، سازمان موء سسه، انبار مخزن، صندوق، خیمه خرگاه، چند اول لشکر، اسباب وزیران و ارکان دولت. یا بار و بنگاه. چیزهای قابل حمل مانند چادر و خیمه و دیگر اسباب و لوازم سفر. بانگه آواز نعره، کشیدن آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگی
تصویر بنگی
آنکه عادت بع کشیدن بنگ دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگه
تصویر بنگه
((بَ گَ یا گِ))
آواز، نعره، کشیدن آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبنگ
تصویر دبنگ
((دَ بَ))
احمق، کودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنگش
تصویر بنگش
اعتیاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنگی
تصویر بنگی
معتاد
فرهنگ واژه فارسی سره
سرنهر، محل بستن نهر جهت هدایت آب آن به شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی