جدول جو
جدول جو

معنی بندین - جستجوی لغت در جدول جو

بندین
روستاهایی از دهستان های چهاردانگه ی هزارجریب ساری، بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنگین
تصویر بنگین
(دخترانه)
زندانی ابد (نگارش کردی: بهنگین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
(پسرانه)
پیرو آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بندان
تصویر بندان
بسته کننده، در حال بستن یا بسته کردن مثلاً یخ بندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندین
تصویر چندین
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندزن
تصویر بندزن
کسی که پیشه اش به هم چسباندن و بند زدن ظرف های شکسته است، بش زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بددین
تصویر بددین
بدکیش، بدمذهب، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنزین
تصویر بنزین
مایعی بی رنگ، فرّار، قابل اشتعال و دارای بوی مخصوص که از تقطیر نفت به دست می آید و برای سوخت موتورها، ماشین ها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین زردشتی، دین بهی، پیرو دین زردشتی، زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، مزدیسنا، گبر، گبرک، مزداپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلندین
تصویر بلندین
پیرامون در، چهارچوب در خانه، برای مثال در او افراشته درهای سیمین / جواهرها نشانده در بلندین (شاکر بخارایی - شاعران بی دیوان - ۴۸)، چوب بالای در، سردر خانه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
تثنیۀ برد در حالت نصبی و جری، بمعنی صبح و شام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حدیث: من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ / بُسْ سَ)
منسوب به بسد که مرجان باشد و مراد از سرخی است. (از غیاث) (آنندراج). سرخ به رنگ مرجان. (ناظم الاطباء). قرمزرنگ. به رنگ بسد:
از آن کو ز ابری بازکردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.
رودکی.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
ابر بر کار کرده کارگهی
بسدین پود و زمردینش تار.
مسعودسعد.
ز بسدین لب لعل شکر سرشتۀ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.
سوزنی.
فرو گسست بعناب عنبرین سنبل
فرو شکست بخوشاب بسدین شکر.
انوری.
و در اشعار فارسی گاهی به تخفیف نیز آمده است:
به سمن زار درون لالۀ نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
وان دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار
چون دو انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بی دین و بدراه و ملحد. (آنندراج). بدکیش و بدمذهب و ملحد. (ناظم الاطباء). بداعتقاد. لامذهب. مقابل پاک دین:
بدانند شاهان که روزی است این
که بددین پدید آید از پاک دین.
دقیقی.
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا.
فردوسی (از آنندراج).
مرا گویند بددین است و فاضل بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش.
ناصرخسرو.
مر مرا گویی برخیز که بددینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید.
ناصرخسرو.
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان.
خاقانی.
منافقان و بددینان هر یکی سخنی پلید آغاز کردند و صحابه پاک شکسته دل شدند. (راحه الصدور). اما آنک گوید بوحنیفه یا شافعی نه برحق بودند کافر بی یقین و بددین باشد. (راحه الصدور). و مهتر پسر او راباحرب نام بود متهوری، متهتکی، بددینی، خداناشناسی. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مأخوذ از راحت عرب و یاء مصدری متداول در زبان فارسی، آسایش، (آنندراج)،
- کفش راحتی، دم پایی،
، طشت متوضا، (آنندراج)، چراغی است که پایه ها دارد وآن را چراغپایۀ راحتی گویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دفی که دارای جلاجل باشد. (فرهنگ فارسی معین) (دزی ج 1 ص 118) (تاج العروس ج 3 ص 60)
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ اُ دَ)
بستن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح موسیقی) نام قدیم یکی از پرده ها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درد و فضله و سفل چیزی. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندینه
تصویر بندینه
تکمه، گوی گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندین
تصویر چندین
اینهمه، این قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بددین
تصویر بددین
ملحد، کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین نیک آیین خوب، آنکه دارای آیینی نیکوست، دین زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدین
تصویر بیدین
آنکه دین ندارد بی کیش لامذهب مقابل دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیر
تصویر بندیر
دف زنگی دفی که دارای جلاجل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است که از تقطیر نفت بدست میاید و دارای بوی مخصوص نیز میباشد و جهت سوخت موتورها و ماشینها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بسد که مرجان باشد مرجانی بسدی. توضیح در شعر فارسی بتخفیف بسدین آید
فرهنگ لغت هوشیار
((بِ))
از فرآورده های نفتی که از تقطیر نفت خام به دست می آید و جهت سوخت وسایل نقلیه استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندین
تصویر چندین
((چَ))
این همه، این اندازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلندین
تصویر بلندین
((بَ یا بِ لَ))
پیرامون در خانه، آستانه، چوب بالایین در خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
((بِ))
دین نیک، آیین خوب، دین زردشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندزن
تصویر بندزن
((~. زَ))
آن که ظروف شکسته را پیوند می زد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندیل
تصویر بندیل
((بَ))
وسیله و بار سفر، واحد شمارش ورق فلزی
فرهنگ فارسی معین