غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
غُنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بَندَک، پُنجَک، غُندِش، کَندِش، بَندَش، پُندَش، کُلَن، غُند، گُل غُنده
شادمانی و تازگی. (غیاث) (آنندراج). سرور و شادی و شادمانی. (ناظم الاطباء) : آن ولایات دیگر بار ببهجت ملک و روای سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 301).
شادمانی و تازگی. (غیاث) (آنندراج). سرور و شادی و شادمانی. (ناظم الاطباء) : آن ولایات دیگر بار ببهجت ملک و روای سلطنت او آراسته گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 301).
قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمد بن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمد بن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است. (از تاج العروس) (از معجم البلدان) : گیسوی تو شهبال همای نبوی دان بوینده چو مشک تبت و بنکت و طمغاج. سوزنی، ثمر درخت گل. (برهان) ثمر درخت گل که آنرا گلبن خوانند. (انجمن آرا). چنانکه درخت نار را ناربن گویند. (آنندراج). میوۀ درخت گل. (ناظم الاطباء). ثمر بوتۀ گل. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای است شبیه سپستان. و میوه ای است مغزدار شبیه چتلاقوچ. (برهان). میوه ای است شبیه سپستان که مغز آنرا خورند که آنرابنگلک و بوگلک نیز خوانند و آنرا بن دون و بترکی چتلاقوچ و بعربی حبهالخضرا خوانند و پسته وار اندک گشاده دهان است. (آنندراج) (انجمن آرا). میوۀ بن. چتلاقوچ. چاتلانقوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنگلک شود
قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمد بن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمد بن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است. (از تاج العروس) (از معجم البلدان) : گیسوی تو شهبال همای نبوی دان بوینده چو مشک تبت و بنکت و طمغاج. سوزنی، ثمر درخت گل. (برهان) ثمر درخت گل که آنرا گلبن خوانند. (انجمن آرا). چنانکه درخت نار را ناربن گویند. (آنندراج). میوۀ درخت گل. (ناظم الاطباء). ثمر بوتۀ گل. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای است شبیه سپستان. و میوه ای است مغزدار شبیه چتلاقوچ. (برهان). میوه ای است شبیه سپستان که مغز آنرا خورند که آنرابنگلک و بوگلک نیز خوانند و آنرا بن دون و بترکی چتلاقوچ و بعربی حبهالخضرا خوانند و پسته وار اندک گشاده دهان است. (آنندراج) (انجمن آرا). میوۀ بن. چتلاقوچ. چاتلانقوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنگلک شود
پنبۀ محلوج و گلوله کرده را گویند بجهت رشتن. (برهان) (مجمع الفرس) (شعوری). پنجک. (مجمع الفرس) : یکی از ایشان بنجک ستان و پنبه فروش که ریش گاوی نامه ست و نام او عنوان. روحانی (از مجمعالفرس)
پنبۀ محلوج و گلوله کرده را گویند بجهت رشتن. (برهان) (مجمع الفرس) (شعوری). پنجک. (مجمع الفرس) : یکی از ایشان بنجک ستان و پنبه فروش که ریش گاوی نامه ست و نام او عنوان. روحانی (از مجمعالفرس)
در تداول عوام، قسمت کم و بد باقیمانده از چیزی بسیار. آنچه از مالهای بد که در دکان مانده و بفروش نمیرود. اشیاء بی فائده و خراب. باقیمانده و برجای مانده. بد و پست از چیزها یا چیزی. ته مانده های بد چیزها. ردی از جنسی. نفایه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - بنجل آب کردن، چیزهای بی مصرف را بفروش رسانیدن. چیز بی مصرف و نامرغوب و بی ارز را بفروش رسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ماندن، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، قائم شدن. (آنندراج). محکم شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین نعوذباﷲ اگر پا فرورود بخلاب. وحشی (از آنندراج). ، قطع شدن. بازایستادن. بازماندن: هر امیری نیزۀ خود درفکند تا شود در امتحان آن سیل بند. مولوی
در تداول عوام، قسمت کم و بد باقیمانده از چیزی بسیار. آنچه از مالهای بد که در دکان مانده و بفروش نمیرود. اشیاء بی فائده و خراب. باقیمانده و برجای مانده. بد و پست از چیزها یا چیزی. ته مانده های بد چیزها. ردی از جنسی. نفایه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - بنجل آب کردن، چیزهای بی مصرف را بفروش رسانیدن. چیز بی مصرف و نامرغوب و بی ارز را بفروش رسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ماندن، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، قائم شدن. (آنندراج). محکم شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین نعوذباﷲ اگر پا فرورود بخلاب. وحشی (از آنندراج). ، قطع شدن. بازایستادن. بازماندن: هر امیری نیزۀ خود درفکند تا شود در امتحان آن سیل بند. مولوی
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به بازو کمان و به زین بر کمند میان را به زرین کمر کرده بند. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو مر آن نامه را کرد بند. فردوسی. عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143). ، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن: دادبگ از رای او دست ستم بند کرد زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند. سوزنی. بند کن چون سیل سیلابی کند ورنه رسوایی و ویرانی کند. مولوی. ، بستن. مسدود کردن: سخت خاک آلوده می آید سخن آب تیره شد سر چه بند کن. مولوی. خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن: زبان بند کردن به صد قید و بند بسی به ز گفتارناسودمند. امیرخسرو دهلوی. ، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). - بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن: گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند. مسیح کاشی (از آنندراج). ، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن: بسی چاره ها جست و ترفند کرد سرانجام پنهان یکی بند کرد. اسدی. جادوکی بند کرد حیلت برما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن: گفت تو بحث شگرفی میکنی معنیی را بند حرفی میکنی. مولوی
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به بازو کمان و به زین بر کمند میان را به زرین کمر کرده بند. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو مر آن نامه را کرد بند. فردوسی. عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143). ، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن: دادبگ از رای او دست ستم بند کرد زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند. سوزنی. بند کن چون سیل سیلابی کند ورنه رسوایی و ویرانی کند. مولوی. ، بستن. مسدود کردن: سخت خاک آلوده می آید سخن آب تیره شد سر چه بند کن. مولوی. خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن: زبان بند کردن به صد قید و بند بسی به ز گفتارناسودمند. امیرخسرو دهلوی. ، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). - بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن: گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند. مسیح کاشی (از آنندراج). ، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن: بسی چاره ها جست و ترفند کرد سرانجام پنهان یکی بند کرد. اسدی. جادوکی بند کرد حیلت برما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن: گفت تو بحث شگرفی میکنی معنیی را بند حرفی میکنی. مولوی
نسبت است به بنج رودک که قریه ای است از قرای رودک در نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، پر کردن فاصله میان دو آجر از گچ، زندان را تحمل کردن. در بند و اسارت بودن: بی هیچ گنه چونکه در این دار بماندی بی هیچ گنه بند کشیدن دشوار است. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 55)
نسبت است به بنج رودک که قریه ای است از قرای رودک در نواحی سمرقند. (انساب سمعانی) ، پر کردن فاصله میان دو آجر از گچ، زندان را تحمل کردن. در بند و اسارت بودن: بی هیچ گنه چونکه در این دار بماندی بی هیچ گنه بند کشیدن دشوار است. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 55)
بنیه. بنیه. نهاد و آفرینش چیزی. فطرت. (فرهنگ فارسی معین) : بنیاد فضل و بنیت فضل است و پشت فضل وز پشت فضل باز شه شرق یادگار. فرخی. که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. (کلیله و دمنه). اول فکرآخر آمد در عمل بنیت عالم چنان دان در ازل. مولوی. رجوع به بنیه شود.
بنیه. بنیه. نهاد و آفرینش چیزی. فطرت. (فرهنگ فارسی معین) : بنیاد فضل و بنیت فضل است و پشت فضل وز پشت فضل باز شه شرق یادگار. فرخی. که بنیت آدمی چون آوندی ضعیف است. (کلیله و دمنه). اول فکرآخر آمد در عمل بنیت عالم چنان دان در ازل. مولوی. رجوع به بنیه شود.