معرب بلغاک، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج) (از هفت قلزم). بولغاق. بلغاک. و رجوع به بلغاک شود، تن پرور و فربه. (آنندراج)
معرب بلغاک، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج) (از هفت قلزم). بولغاق. بلغاک. و رجوع به بلغاک شود، تن پرور و فربه. (آنندراج)
فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار، برای مثال مرا چون زلف تو تشویش از آن است / که چشمت در جهان افکند بلغاک (ابن یمین - مجمع الفرس - بلغاک)، به گیتی گشت بلغاکی پدیدار / که مردم در زمین در رفت چون مار (امیرخسرو- مجمع الفرس - بلغاک)
فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار، برای مِثال مرا چون زلف تو تشویش از آن است / که چشمت در جهان افکند بلغاک (ابن یمین - مجمع الفرس - بلغاک)، به گیتی گشت بلغاکی پدیدار / که مردم در زمین در رفت چون مار (امیرخسرو- مجمع الفرس - بلغاک)
آشوب افتادن. فتنه برپا شدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغاق شود، یک بسته و یک لنگ بار و پشتواره. (برهان) (آنندراج). لنگۀ بار و پشتواره. (از ناظم الاطباء) ، هر چیزکه بربسته شده باشد، مثل خون بسته و بلغم بسته و امثال آن. (برهان) (آنندراج). هر چیز بسته شده و منعقدشده مانند گردش خون. (ناظم الاطباء)
آشوب افتادن. فتنه برپا شدن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغاق شود، یک بسته و یک لنگ بار و پشتواره. (برهان) (آنندراج). لنگۀ بار و پشتواره. (از ناظم الاطباء) ، هر چیزکه بربسته شده باشد، مثل خون بسته و بلغم بسته و امثال آن. (برهان) (آنندراج). هر چیز بسته شده و منعقدشده مانند گردش خون. (ناظم الاطباء)
شور و غوغای بسیار، چه بل به معنی بسیارست و غاک به معنی شور و غوغا. (از آنندراج) (از هفت قلزم). آشوب. فتنه. (فرهنگ فارسی معین). بلغاق. بولغاق. و رجوع به بل شود: مرا چون زلف تو تشویش از آنست که چشمت در جهان افکند بلغاک. ابن یمین (از آنندراج). به گیتی گشت بلغاکی پدیدار که مردم در زمین دررفت چون مار. خسرو دهلوی (از آنندراج ذیل بل) ، گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان) (آنندراج). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). افشه. بربور. برغل. برغول. پرغور. پرغول. جریش. فروشک. کبیده. کبیدۀ گندم. جشیش. جشیشه. یارمه: به صد بلغور میافتد به دستم ز قزغان فلک یک کفجه اوماج. بسحاق. - امثال: فراخور بلغور سماع باید کرد، نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. (از امثال و حکم دهخدا). بلغور کشیدن موش از انبان کسی، کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. (فرهنگ لغات عامیانه). موش از دهنش بلغور میدزدد، سخت ضعیف و ناتوان است. (امثال و حکم دهخدا). ، آشی که از گندم مذکور پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. (شرفنامۀ منیری). جشیشه. دشیش. دشیشه، کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغور کردن شود
شور و غوغای بسیار، چه بل به معنی بسیارست و غاک به معنی شور و غوغا. (از آنندراج) (از هفت قلزم). آشوب. فتنه. (فرهنگ فارسی معین). بلغاق. بولغاق. و رجوع به بُل شود: مرا چون زلف تو تشویش از آنست که چشمت در جهان افکند بلغاک. ابن یمین (از آنندراج). به گیتی گشت بلغاکی پدیدار که مردم در زمین دررفت چون مار. خسرو دهلوی (از آنندراج ذیل بل) ، گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان) (آنندراج). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). اَفشه. بُربور. بُرغل. بُرغول. پُرغور. پُرغول. جَریش. فَروشَک. کبیده. کبیدۀ گندم. جشیش. جشیشه. یارمه: به صد بلغور میافتد به دستم ز قزغان فلک یک کفجه اوماج. بسحاق. - امثال: فراخور بلغور سماع باید کرد، نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. (از امثال و حکم دهخدا). بلغور کشیدن موش از انبان کسی، کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. (فرهنگ لغات عامیانه). موش از دهنش بلغور میدزدد، سخت ضعیف و ناتوان است. (امثال و حکم دهخدا). ، آشی که از گندم مذکور پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. (شرفنامۀ منیری). جَشیشه. دَشیش. دَشیشه، کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغور کردن شود
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
بولاق. بلاغ. چشمۀ آب، از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در اسامی امکنه ترکیب شود مانند ساوجبلاق. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغ شود.
دهی است از دهستان کرچمبو، بخش داران شهرستان فریدن. سکنۀ آن 1277 تن. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و محصول آن غلات، حبوب، سیب زمینی و کتیرا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان کرچمبو، بخش داران شهرستان فریدن. سکنۀ آن 1277 تن. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و محصول آن غلات، حبوب، سیب زمینی و کتیرا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
جمع واژۀ بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیواسخنان. چیره زبانان. زبان آوران. سخنگزاران. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلیغ شود. - بلغاء عشرۀ ناس، عبدالله بن المقفع، عماره بن حمزه، حجر بن محمد، محمد بن حجر، انس بن أبی شیخ، سالم، مسعده، هریر، عبدالجبار بن عدی، احمد بن یوسف الکاتب. (الفهرست ابن الندیم)
جَمعِ واژۀ بَلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیواسخنان. چیره زبانان. زبان آوران. سخنگزاران. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلیغ شود. - بلغاء عشرۀ ناس، عبدالله بن المقفع، عماره بن حمزه، حجر بن محمد، محمد بن حجر، انس بن أبی شیخ، سالم، مسعده، هریر، عبدالجبار بن عدی، احمد بن یوسف الکاتب. (الفهرست ابن الندیم)
شهریست (به ناحیت ونندر) که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده و اندر وی همه مسلمانانند و از وی مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید. (حدود العالم). شهری است نزدیک به ظلمات و آن در زمان سکندر بنا شده و هوایش بغایت سرد می باشد و طوطی در آن شهر زنده نمی ماند، و بعضی گویند نام ولایتی است که بلغار یکی از شهرهای آن ولایت است. (برهان). معنی ترکیبی آن بسیارغار است چه در آن سرزمین بسیار غار است و بعضی گویند که در اصل بن غار است، نون به لام بدل شده و بعضی آن را نام شهر بلغر دانسته اند. (از غیاث). شهر صقالبه است در شمال، بسیار سردسیر است و در تمام فصول سال پوشیده از برف و ساکنان آن ندرهً زمین را خشک می بینند. ساختمانهای آنان فقط از چوب است. سرزمینی است پرخیر و برکت، فاصله آن از راه بیابان تا اتل که شهر خزر است در حدود یک ماه می باشد، از بلغار تا ابتدای مرز روم در حدود ده منزل است و از آنجاتا ’کویابه’ که شهر روس است بیست روز فاصله می باشد، و تا بشجرد بیست وپنج منزل است. پادشاه و اهالی بلغار در زمان المقتدر باﷲ عباسی اسلام آوردند و رسولی به بغداد فرستادند تا این موضوع را به خلیفه خبر دهدو از او بخواهد کسانی را به مملکت آنان گسیل دارد تا نماز و شرایع را بدانها بیاموزد، ولی یاقوت حموی گوید سبب و علتی برای اسلام آوردن آنها نیافتم. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود: چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همی گیر تا در بلغار. (تاریخ بیهقی). برون آرند ترکان را ز بلغار برای پردۀ مردم دریدن. ناصرخسرو. دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار. ناصرخسرو. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر به هندستان شده طوطی به بلغار آمده. خاقانی. هواپشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. سگ آبی کدام خاک بود که برد آب قندز بلغار. خاقانی. چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند. خاقانی. دبیری از حبش رفته به بلغار بشنگرفی مدادی کرده برکار. نظامی. ز بلغار فرخ درآمد به روس برآراست آن مرز را چون عروس. نظامی. هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر. سعدی.
شهریست (به ناحیت ونندر) که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده و اندر وی همه مسلمانانند و از وی مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید. (حدود العالم). شهری است نزدیک به ظلمات و آن در زمان سکندر بنا شده و هوایش بغایت سرد می باشد و طوطی در آن شهر زنده نمی ماند، و بعضی گویند نام ولایتی است که بلغار یکی از شهرهای آن ولایت است. (برهان). معنی ترکیبی آن بسیارغار است چه در آن سرزمین بسیار غار است و بعضی گویند که در اصل بن غار است، نون به لام بدل شده و بعضی آن را نام شهر بلغر دانسته اند. (از غیاث). شهر صقالبه است در شمال، بسیار سردسیر است و در تمام فصول سال پوشیده از برف و ساکنان آن ندرهً زمین را خشک می بینند. ساختمانهای آنان فقط از چوب است. سرزمینی است پرخیر و برکت، فاصله آن از راه بیابان تا اِتِل که شهر خزر است در حدود یک ماه می باشد، از بلغار تا ابتدای مرز روم در حدود ده منزل است و از آنجاتا ’کویابه’ که شهر روس است بیست روز فاصله می باشد، و تا بَشجِرد بیست وپنج منزل است. پادشاه و اهالی بلغار در زمان المقتدر باﷲ عباسی اسلام آوردند و رسولی به بغداد فرستادند تا این موضوع را به خلیفه خبر دهدو از او بخواهد کسانی را به مملکت آنان گسیل دارد تا نماز و شرایع را بدانها بیاموزد، ولی یاقوت حموی گوید سبب و علتی برای اسلام آوردن آنها نیافتم. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود: چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همی گیر تا در بلغار. (تاریخ بیهقی). برون آرند ترکان را ز بلغار برای پردۀ مردم دریدن. ناصرخسرو. دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار. ناصرخسرو. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر به هندستان شده طوطی به بلغار آمده. خاقانی. هواپشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. سگ آبی کدام خاک بود که برد آب قندز بلغار. خاقانی. چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند. خاقانی. دبیری از حبش رفته به بلغار بشنگرفی مدادی کرده برکار. نظامی. ز بلغار فرخ درآمد به روس برآراست آن مرز را چون عروس. نظامی. هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر. سعدی.
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم