جدول جو
جدول جو

معنی بلغار - جستجوی لغت در جدول جو

بلغار
نوعی چرم سرخ رنگ، موج دار و خوش بو
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
فرهنگ فارسی عمید
بلغار
(بُ)
شهریست (به ناحیت ونندر) که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده و اندر وی همه مسلمانانند و از وی مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید. (حدود العالم). شهری است نزدیک به ظلمات و آن در زمان سکندر بنا شده و هوایش بغایت سرد می باشد و طوطی در آن شهر زنده نمی ماند، و بعضی گویند نام ولایتی است که بلغار یکی از شهرهای آن ولایت است. (برهان). معنی ترکیبی آن بسیارغار است چه در آن سرزمین بسیار غار است و بعضی گویند که در اصل بن غار است، نون به لام بدل شده و بعضی آن را نام شهر بلغر دانسته اند. (از غیاث). شهر صقالبه است در شمال، بسیار سردسیر است و در تمام فصول سال پوشیده از برف و ساکنان آن ندرهً زمین را خشک می بینند. ساختمانهای آنان فقط از چوب است. سرزمینی است پرخیر و برکت، فاصله آن از راه بیابان تا اتل که شهر خزر است در حدود یک ماه می باشد، از بلغار تا ابتدای مرز روم در حدود ده منزل است و از آنجاتا ’کویابه’ که شهر روس است بیست روز فاصله می باشد، و تا بشجرد بیست وپنج منزل است. پادشاه و اهالی بلغار در زمان المقتدر باﷲ عباسی اسلام آوردند و رسولی به بغداد فرستادند تا این موضوع را به خلیفه خبر دهدو از او بخواهد کسانی را به مملکت آنان گسیل دارد تا نماز و شرایع را بدانها بیاموزد، ولی یاقوت حموی گوید سبب و علتی برای اسلام آوردن آنها نیافتم. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود:
چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار.
(تاریخ بیهقی).
برون آرند ترکان را ز بلغار
برای پردۀ مردم دریدن.
ناصرخسرو.
دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز
وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار.
ناصرخسرو.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر به هندستان شده طوطی به بلغار آمده.
خاقانی.
هواپشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینۀ باز خزران نماید.
خاقانی.
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار.
خاقانی.
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند.
خاقانی.
دبیری از حبش رفته به بلغار
بشنگرفی مدادی کرده برکار.
نظامی.
ز بلغار فرخ درآمد به روس
برآراست آن مرز را چون عروس.
نظامی.
هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم
آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
بلغار
نوعی چرم که برنگ سرخ و موج دار و خوش بو میباشد، اهل بلغارستان
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
فرهنگ لغت هوشیار
بلغار
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
فرهنگ فارسی معین
بلغار
((بُ))
پوست های رنگین دباغی شده خوشبوی
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
بلغاک، فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
فتنه، آشوب، شور و غوغای بسیار، برای مثال مرا چون زلف تو تشویش از آن است / که چشمت در جهان افکند بلغاک (ابن یمین - مجمع الفرس - بلغاک)، به گیتی گشت بلغاکی پدیدار / که مردم در زمین در رفت چون مار (امیرخسرو- مجمع الفرس - بلغاک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلغور
تصویر بلغور
گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، برغول، فروشک، افشه، فروشه
آشی که با این گندم نیم کوفته تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیغار
تصویر بیغار
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تفشه، سرزنش، بیغاره، ملامت، سرکوفت، نکوهش، تفش، تفشل، طعنه، عتیب، زاغ پا، پیغاره، سراکوفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الغار
تصویر الغار
ایلغار، حرکت سریع سپاهیان به طرف دشمن، یورش، هجوم، تاخت و تاز، شبیخون
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان چولائی خانه، بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 823 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
هرچیز درهم شکسته و درهم کوفته، عموماً. (برهان) (آنندراج) ، آبی است مر بنی ابی بکر را. (منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان). بلیق. نام چند اسب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
جمع واژۀ بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شیواسخنان. چیره زبانان. زبان آوران. سخنگزاران. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلیغ شود.
- بلغاء عشرۀ ناس، عبدالله بن المقفع، عماره بن حمزه، حجر بن محمد، محمد بن حجر، انس بن أبی شیخ، سالم، مسعده، هریر، عبدالجبار بن عدی، احمد بن یوسف الکاتب. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغاک، شور و غوغای بسیار، و بعضی این را مغولی دانسته اند. (از آنندراج) (از هفت قلزم). بولغاق. بلغاک. و رجوع به بلغاک شود، تن پرور و فربه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شور و غوغای بسیار، چه بل به معنی بسیارست و غاک به معنی شور و غوغا. (از آنندراج) (از هفت قلزم). آشوب. فتنه. (فرهنگ فارسی معین). بلغاق. بولغاق. و رجوع به بل شود:
مرا چون زلف تو تشویش از آنست
که چشمت در جهان افکند بلغاک.
ابن یمین (از آنندراج).
به گیتی گشت بلغاکی پدیدار
که مردم در زمین دررفت چون مار.
خسرو دهلوی (از آنندراج ذیل بل) ، گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان) (آنندراج). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). افشه. بربور. برغل. برغول. پرغور. پرغول. جریش. فروشک. کبیده. کبیدۀ گندم. جشیش. جشیشه. یارمه:
به صد بلغور میافتد به دستم
ز قزغان فلک یک کفجه اوماج.
بسحاق.
- امثال:
فراخور بلغور سماع باید کرد، نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. (از امثال و حکم دهخدا).
بلغور کشیدن موش از انبان کسی، کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. (فرهنگ لغات عامیانه).
موش از دهنش بلغور میدزدد، سخت ضعیف و ناتوان است. (امثال و حکم دهخدا).
، آشی که از گندم مذکور پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. (شرفنامۀ منیری). جشیشه. دشیش. دشیشه، کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغور کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
وعده، و از لغات ترکی است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ)
بولوار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بولوار شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان هرم و کاریان، بخش جویم، شهرستان لار. سکنۀ آن 598 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیغار
تصویر بیغار
سرزنش، ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاخت و تاز، جمع لغز، چیستان ها سربسته ها، راه های پیچیده کوره راه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغاری
تصویر بلغاری
منسوب به بلغار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیار
تصویر بلیار
لباس ظریف و مزین
فرهنگ لغت هوشیار
میدان و خیابانی که باغچه ها و چمنها و درختان بسیار دارد و محل گردش عموم است بلوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقار
تصویر بلقار
پارسی است و درست آن: بلغار چرمی است پیراسته و خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلغار
تصویر یلغار
بنگرید به ایلغار ایلغار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغور
تصویر بلغور
گندم نیم پخته که آن را در آسیاب انداخته و شکسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
شور وغوغای فراوان، فتنه شور و غوغای بسیار آشوب فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بلغاک: غوغای بسیار مرا با زلف تو تشویش از آن است - که چشمت درجهان افکنده بلغاک (ابن یمین) آشوب فتنه شور و غوغای بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
شیوا سخنان، سخنگزاران، جمع بلیغ، شیوایان سخنوران جمع بلیغ شیوا سخنان چیره زبانان زبان آوران سخنگزاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجار
تصویر بلجار
ترکی دیسیات (وعده) پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغور
تصویر بلغور
((بَ یا بُ))
گندم نیم کوفته، آشی که از گندم مذکور پزند، سخنان درهم برهم، هر چیز درهم شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاک
تصویر بلغاک
((بُ))
آشوب، فتنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاء
تصویر بلغاء
((بُ لَ))
جمع بلیغ، سخندانان، سخن سنجان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیغار
تصویر بیغار
((بِ))
سرزنش، طعنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغاق
تصویر بلغاق
((بُ))
آشوب، شور و غوغای بسیار
فرهنگ فارسی معین