شهرداری، سازمانی که در هر شهر برای پاکیزه نگهداشتن کوچه ها، خیابان ها، مواظبت باغ های عمومی، روشنایی شهر، تقسیم آب و تعیین نرخ خواربار تشکیل می شود و زیر نظر انجمن شهر یا وزارت کشور قرار دارد
شهرداری، سازمانی که در هر شهر برای پاکیزه نگهداشتن کوچه ها، خیابان ها، مواظبت باغ های عمومی، روشنایی شهر، تقسیم آب و تعیین نرخ خواربار تشکیل می شود و زیر نظر انجمن شهر یا وزارت کشور قرار دارد
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل. این دهستان در حومه قصبۀ بلده مرکز تابستانی بخش نور در طول درۀ اوزه رود واقع است و از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3100 تن است. مرکز دهستان همان مرکز بخش است و قرای مهم دهستان عبارتست از: چل، مزید، پل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، نام عام گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. (فرهنگ فارسی معین). - حب البلسان، دانۀ بلسان. منشم. (منتهی الارب) : حب البلسان گرمتر از عود بلسان است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). - روغن بلسان، دهن بلسان. روغن که از درخت بلسان گیرند. رجوع به روغن شود. ، نوعی از پرندگان که همان ’زرازیر’ باشد، و ابن عباس در حدیثی گوید: ’بعث اﷲ الطیر علی أصحاب الفیل کالبلسان’ و عباد بن موسی گوید منظور از بلسان در اینجا زرازیر (ج زرزور) است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان و تاج)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل. این دهستان در حومه قصبۀ بلده مرکز تابستانی بخش نور در طول درۀ اوزه رود واقع است و از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3100 تن است. مرکز دهستان همان مرکز بخش است و قرای مهم دهستان عبارتست از: چل، مزید، پل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، نام عام گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. (فرهنگ فارسی معین). - حب البلسان، دانۀ بلسان. مَنشَم. (منتهی الارب) : حب البلسان گرمتر از عود بلسان است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). - روغن بلسان، دهن بلسان. روغن که از درخت بلسان گیرند. رجوع به روغن شود. ، نوعی از پرندگان که همان ’زرازیر’ باشد، و ابن عباس در حدیثی گوید: ’بعث اﷲ الطیر علی أصحاب الفیل کالبلسان’ و عباد بن موسی گوید منظور از بلسان در اینجا زرازیر (ج ِ زرزور) است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان و تاج)
شهر، مانند بصره و دمشق. (منتهی الارب). واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین). شهر و شهر آبادان. (دهار). قطعه ای از بلد یعنی جزء معین و تخصیص یافته ای از آن چون بصره از عراق و دمشق از شام. (از اقرب الموارد). بلدان. (دهار). و رجوع به بلد و بلده شود: اًنما امرت أن أعبد رب هذه البلده الذی حرمها... (قرآن 91/27) ، امر شده ام فقط پروردگار این شهر را که آن را حرام گردانیده است بپرستم.
شهر، مانند بصره و دمشق. (منتهی الارب). واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین). شهر و شهر آبادان. (دهار). قطعه ای از بَلد یعنی جزء معین و تخصیص یافته ای از آن چون بصره از عراق و دمشق از شام. (از اقرب الموارد). بُلدان. (دهار). و رجوع به بلد و بلده شود: اًنما امرت أن أعبد رب هذه البلده الذی حرمها... (قرآن 91/27) ، امر شده ام فقط پروردگار این شهر را که آن را حرام گردانیده است بپرستم.
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. احزئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خب ّ. رفعه. سمک. سموّ. سنم. سنی ̍. شخوص. شصوّ. شمخ. شموخ. طغیان. طموّ. طمی. عفو. علوّ. قلوص. نبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اقناع، بلند شدن پستان گوسپند. امتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قنع، بلند شدن پستان گوسپند. متع، بلندشدن سراب. مستشزر، بلندشونده. (از منتهی الارب). - بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن: امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی. - بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب: شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب. فردوسی. - بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن: چون دولت زمانه محال است بی زوال گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند. اثر (از آنندراج). - بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) : دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند. میرزا رضی (از آنندراج). - بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب: کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد. اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود. ، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن: محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. متح. - بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن: طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند. حافظ (از آنندراج). ، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام: عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند. اثر (از آنندراج). - بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نفح: ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند. صائب (از آنندراج). تقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قتر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اشمخرار. سموق. شرف: چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخجیر شیر آوریدی ببند. فردوسی. اعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) : دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن. بیدل (از آنندراج). آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد اشک آن قدر چکید که جام شراب داد. بیدل (از آنندراج). خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار می کشد. صائب (از آنندراج). مور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب). - بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) : فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم. دانش (از آنندراج). ، مسموع شدن. بگوش رسیدن: ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو. هاتف. عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب). - بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز: سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران میشد گر از شکستن دلها صدا بلند. صائب. - بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او: خصم ار بلند شد نفس ناصواب او بی گفتگو خموشی باشد جواب او. واله هروی (از آنندراج). ، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن: به دولتت همه آزادگان بلند شدند چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. استعلاء، بلند و بزرگوار شدن. - بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او: بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. اِحزِئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خَب ّ. رَفعه. سَمک. سُموّ. سَنَم. سِنی ̍. شُخوص. شُصُوّ. شَمَخ. شُموخ. طغیان. طُموّ. طَمْی. عَفْو. عُلوّ. قُلوص. نَبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اِقناع، بلند شدن پستان گوسپند. اِمتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تَکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طَمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قَنع، بلند شدن پستان گوسپند. مَتع، بلندشدن سراب. مُستشزِر، بلندشونده. (از منتهی الارب). - بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن: امروز بکش چو میتوان کشت کآتش چو بلند شد جهان سوخت. سعدی. - بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب: شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب. فردوسی. - بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن: چون دولت زمانه محال است بی زوال گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند. اثر (از آنندراج). - بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) : دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند. میرزا رضی (از آنندراج). - بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب: کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد. اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود. ، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن: محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. مَتح. - بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن: طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند. حافظ (از آنندراج). ، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام: عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند. اثر (از آنندراج). - بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نَفح: ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند. صائب (از آنندراج). تَقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قَتَر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اِشمخرار. سُموق. شَرف: چو یکچند بگذشت او شد بلند به نخجیر شیر آوریدی ببند. فردوسی. اِعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) : دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن. بیدل (از آنندراج). آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد اشک آن قدر چکید که جام شراب داد. بیدل (از آنندراج). خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط آخر میان ما و تودیوار می کشد. صائب (از آنندراج). مَور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب). - بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) : فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم. دانش (از آنندراج). ، مسموع شدن. بگوش رسیدن: ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو. هاتف. عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند. صائب (از آنندراج). - بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قَطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب). - بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز: سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران میشد گر از شکستن دلها صدا بلند. صائب. - بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او: خصم ار بلند شد نفس ناصواب او بی گفتگو خموشی باشد جواب او. واله هروی (از آنندراج). ، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن: به دولتت همه آزادگان بلند شدند چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی. اوحدی. استعلاء، بلند و بزرگوار شدن. - بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او: بدانگه شود تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند. فردوسی
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه: تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم با ریش بلمۀ شب تیره قران کند. کمال اسماعیل. آنچه کوسه داند از خانه کسان بلمه از خانه خودش کی داندآن. مولوی. کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را. مولوی. و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم). - بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه: تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم با ریش بلمۀ شب تیره قران کند. کمال اسماعیل. آنچه کوسه داند از خانه کسان بلمه از خانه خودش کی داندآن. مولوی. کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را. مولوی. و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم). - بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
تکمه. گوی گریبان. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). بندیمه. بندنه. بندینه. تکمه. گوی گریبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بندیمه و بندنه و بندینه شود
تکمه. گوی گریبان. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء). بندیمه. بندنه. بندینه. تکمه. گوی گریبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بندیمه و بندنه و بندینه شود
دهی از دهستان باوی، بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفۀ حوشیه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان باوی، بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. ساکنان این ده از طایفۀ حوشیه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بستن بیطار پای ستور را بسبب علتی که بدان رسیده است، گویند: بلجم البیطار الدابه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب گوید گمان نمی کنم این لغت عربی باشد
بستن بیطار پای ستور را بسبب علتی که بدان رسیده است، گویند: بلجم البیطار الدابه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب گوید گمان نمی کنم این لغت عربی باشد
خاموش شدن از بیم. (از منتهی الارب). سکوت کردن از ترس. (از اقرب الموارد) ، ایفای وعده نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلدحه. و رجوع به بلدحه شود
خاموش شدن از بیم. (از منتهی الارب). سکوت کردن از ترس. (از اقرب الموارد) ، ایفای وعده نکردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بَلدحه. و رجوع به بلدحه شود