جدول جو
جدول جو

معنی بلد - جستجوی لغت در جدول جو

بلد
راهبر، راهنما، کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند، شهر، سرزمین، نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، الفجر
بلد شدن: کاری را یاد گرفتن، راهی را شناختن
تصویری از بلد
تصویر بلد
فرهنگ فارسی عمید
بلد
(اِ)
گشاده ابرو و ابلج بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بلد
(بَ لَ)
البلد، ام سورۀ نودم از قرآن کریم است و آن مکیه است پس از سوره الفجرو پیش از سوره الشمس قرار دارد. و بیست آیت باشد و با آیۀ ’لا اقسم بهذا البلد (قرآن 1/90) شروع شود
لغت نامه دهخدا
بلد
(بَ لَ)
شهرکی است مشهور از نواحی دجیل در نزدیکی حظیره و حربی، از اعمال بغداد. (از معجم البلدان) (از مراصد) ، منسوب به بلدالکرج، که ابودلف آن را بساخت. (از اللباب فی تهذیب الانساب). منسوب به بلد که نام شهر کرج بوده است و علی بن ابراهیم بن عبداﷲ محدث بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان) ، منسوب به بلد که شهری بوده است به دجله، و علی بن محمد بن عبدالواحد بن اسماعیل محدث قرن پنجم هجری، و محمد بن زیاد بن فروه محدث قرن چهارم هجری و محمد بن عمر بن عیسی بن یحیی محدث قرن چهارم هجری بدان نسبت دارند. (از معجم البلدان) ، منسوب به بلدالحطب، که شهری بوده است در نزدیکی موصل. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
بلد
(بَ لَ)
جای باش حیوان، عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین، عامر و آباد باشد یا غیر عامر، خالی از سکنه باشد یا مسکون، و واحد آن بلده است. (از دهار). هر موضعی از زمین، عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بلد
(بَ لَ)
راهبر و پیشوا. (غیاث) ، شهر. (فرهنگ فارسی معین) : عامل بلدۀ قم در سنۀ خمسین و ثلاثمائه (350 هجری قمری) آن را فراخ و بزرگ گردانید. (تاریخ قم ص 214) ، لقب همدان، کرمانشاهان، کاشان، فومن، شوشتر، دزفول، تویسرکان. گویند بلدۀ همدان و غیره. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بلد
(بُ)
گوی زر یا سیم یا ارزیز که بدان آب را قسمت کنند. (منتهی الارب). بلد. رجوع به بلد شود
لغت نامه دهخدا
بلد
شهر، و به معنی راهنما و راهبر هم گویند
تصویری از بلد
تصویر بلد
فرهنگ لغت هوشیار
بلد
((بَ لَ))
شهر، جمع بلاد، بلدان، زمین، ناحیه، آن که راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند
تصویری از بلد
تصویر بلد
فرهنگ فارسی معین
بلد
دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی، آشنا، مطلع، وارد، واقف، دیار، شهر، مدینه، ولایت، منطقه، ناحیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلد
وارد –مطلع، آزموده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلده
تصویر بلده
بلد، شهر، سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به بلد که نام شهر مروالرود است و ابومحمد بن ابی علی حسن بن محمد از مشایخ قرن ششم بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان).
منسوب به بلده، که شهری است در اندلس. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلده شود
لغت نامه دهخدا
به معنی پسر زبان، که قصد از فصاحت می باشد، او شخصی بود که در وقت مراجعت زروبابل از بابل با وی مصاحبت نمود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهر، مانند بصره و دمشق. (منتهی الارب). واحد بلد. (فرهنگ فارسی معین). شهر و شهر آبادان. (دهار). قطعه ای از بلد یعنی جزء معین و تخصیص یافته ای از آن چون بصره از عراق و دمشق از شام. (از اقرب الموارد). بلدان. (دهار). و رجوع به بلد و بلده شود: اًنما امرت أن أعبد رب هذه البلده الذی حرمها... (قرآن 91/27) ، امر شده ام فقط پروردگار این شهر را که آن را حرام گردانیده است بپرستم.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بلده. ناحیه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
شهری از اعمال ریّه و بقولی از اعمال قبره. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلده. و رجوع به بلده شود.
لغت نامه دهخدا
نام حوای زن آدم علیه السلام. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لقب ابوعثمان سعید بن محمد بن سید ابیه بن یعقوب اموی بلدی است. وی از صوفیان زاهد بود، بسال 328 هجری قمری متولد شد و در سال 350 هجری قمری به مشرق سفر کرد و بسال 351 هجری قمری وارد مکه شد. بلدی درسال 397 هجری قمری درگذشته است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلد. شهری. (دهار) (ناظم الاطباء). شهری و مربوط به شهر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بالای سینه، یا حلقوم و سر معده که مجرای طعام است به حلقوم پیوسته، یا آنچه جنبان باشد از حلقوم اسب. (منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
زن فربه تناور. (منتهی الارب). بلندح. (اقرب الموارد). و رجوع به بلندح شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
مکۀ معظمه. (منتهی الارب). رجوع به مکه شود، زن سطبر یا سبک. (منتهی الارب). زن سبک و خفیف، زن سطبر پرگوشت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلزّ
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
وادیی است در مکه. یا کوهی است به طریق جده. (منتهی الارب). وادیی است پیش از مکه از جهت مغرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل. این دهستان در حومه قصبۀ بلده مرکز تابستانی بخش نور در طول درۀ اوزه رود واقع است و از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3100 تن است. مرکز دهستان همان مرکز بخش است و قرای مهم دهستان عبارتست از: چل، مزید، پل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، نام عام گیاهانی است که از آنها صمغ استخراج میشود. (فرهنگ فارسی معین).
- حب البلسان، دانۀ بلسان. منشم. (منتهی الارب) : حب البلسان گرمتر از عود بلسان است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- روغن بلسان، دهن بلسان. روغن که از درخت بلسان گیرند. رجوع به روغن شود.
، نوعی از پرندگان که همان ’زرازیر’ باشد، و ابن عباس در حدیثی گوید: ’بعث اﷲ الطیر علی أصحاب الفیل کالبلسان’ و عباد بن موسی گوید منظور از بلسان در اینجا زرازیر (ج زرزور) است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان و تاج)
لغت نامه دهخدا
در زبان رتازی: انجمن شهر در زبان فارسی: شهرداری مونث (بلدی) : امور بلدیه، شهرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدیت
تصویر بلدیت
معرفت شناسایی ظگاهی اطلاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدح
تصویر بلدح
زن فربه تناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدی
تصویر بلدی
شهری منسوب به بلد و بلده شهری مربوط به شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده طیبه
تصویر بلده طیبه
شهر پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان بالا میان رود شهرستان نور، روستایی از بخش خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی