شراب. (برهان). شراب، زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج) (از انجمن آرا) : یکی بلبلی سرخ در جام زرد تهمتن به روی زواره بخورد. فردوسی (از جهانگیری). بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان آن که زلف بخم غالیه سای تو کند. منوچهری.
شراب. (برهان). شراب، زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج) (از انجمن آرا) : یکی بلبلی سرخ در جام زرد تهمتن به روی زواره بخورد. فردوسی (از جهانگیری). بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان آن که زلف بخم غالیه سای تو کند. منوچهری.
ابومحمدعبدالله بن اسحاق بن عبیدالله بن سوید بلبلی، مشهور به بیطاری. محدث بود و در صفر سال 231 هجری قمری درگذشت. او از مالک بن انس روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
ابومحمدعبدالله بن اسحاق بن عبیدالله بن سوید بلبلی، مشهور به بیطاری. محدث بود و در صفر سال 231 هجری قمری درگذشت. او از مالک بن انس روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
منسوب بشهر بابل: در شب خط ساخته سحر حلال بابلی غمزه و هندوی خال. نظامی. خلق از آن سحر بابلی کردن دل نهاده ببابلی خوردن. نظامی. گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت. حافظ. - اذخر بابلی، قسم متوسط اذخر. - کمان بابلی، کمان ساختۀ بابل: کمان بابلیان دیدم و طرازی تو که برکشیده شود بابروان تو ماند. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1275). - هاروت بابلی، نام فرشتۀ معروف که با ماروت غالباً اسم برده شوند و آورده اند که در چاه بابل معلق باشند: گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت. حافظ
منسوب بشهر بابل: در شب خط ساخته سحر حلال بابلی غمزه و هندوی خال. نظامی. خلق از آن سحر بابلی کردن دل نهاده ببابلی خوردن. نظامی. گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت. حافظ. - اِذخِر بابلی، قسم متوسط اذخر. - کمان بابلی، کمان ساختۀ بابل: کمان بابلیان دیدم و طرازی تو که برکشیده شود بَابْروان تو ماند. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1275). - هاروت بابلی، نام فرشتۀ معروف که با ماروت غالباً اسم برده شوند و آورده اند که در چاه بابل معلق باشند: گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت. حافظ
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
مصدر بلبال است در تمام معانی. رجوع به بلبال شود، خیر، ضد بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چرب زبانی. فصاحت. (منتهی الارب). و گویند قرار گرفتن زبان است بر مخارج حروف، گویند ما أحسن بلته، هرگاه سخن آور و فصیح باشد و یا مخارج حروف را صحیح ادا کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شهد درخت سمر. (منتهی الارب). سمر، و یا عسل آن. (از ذیل اقرب الموارد). بلّه. و رجوع به بله شود
مصدر بِلبال است در تمام معانی. رجوع به بلبال شود، خیر، ضد بدی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چرب زبانی. فصاحت. (منتهی الارب). و گویند قرار گرفتن زبان است بر مخارج حروف، گویند ما أحسن بلته، هرگاه سخن آور و فصیح باشد و یا مخارج حروف را صحیح ادا کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شهد درخت سمر. (منتهی الارب). سمر، و یا عسل آن. (از ذیل اقرب الموارد). بَلّه. و رجوع به بله شود
هزاردستان. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف، بقدر عصفوری و خوش الحان. (از تحفۀ حکیم مؤمن). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرنده ایست جزو راستۀ گنجشکان متعلق به دستۀ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازۀ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است. نوکش ظریف و تیز است. این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام هریک از مرغان برّ قدیم ازنوع ’لوسکینیا’ از تیره گنجشکها. برعکس چهچهۀ دل انگیزش، رنگ بال و پر آن زیبایی خاصی ندارد. در هر دوجنس نر و ماده رنگ پرها در پشت قهوه ای مایل به سرخی، و در زیر شکم سفید مایل به خاکستری و در سینه تیره تر است، و تنها دم آن رنگ جالبی دارد. پرنده ایست مهاجر و زمستانها را در عربستان و نوبی و حبشه و الجزایر می گذراند. بلبل از قدیم الایام بسبب چهچهۀ دل انگیز و نغمات موزونش در ادبیات، خاصه ادبیات شرقی و بخصوص ادبیات فارسی، مقام بلند داشته است. از زمان آریستوفانس تاکنون کوشش در تحلیل نغمه های آن به سیلابها بعمل آمده، ولی هنوز توفیق حاصل نشده است. (از دایره المعارف فارسی). مرغی است معروف که در ولایت می باشد، و اینکه در هندوستان می باشد مرغی دیگر است. و خوشخوان، خوشگوی، خوش نغمه، خوش آهنگ، خوش آواز، خوش ترانه، شیرین نفس، آتش نفس، آتش زبان، آتش نوا، رنگین نوا، فردنوا، نواساز، نواپرداز، بلندصفیر، شوخ زبان، هنگامه طراز، شوریده، بی درد، بی طالع، محبوب، زار از صفات اوست. (آنندراج). بوبر. بوبرد. بوبردک. تندر. تندور. جملانه. جمیل. جمیّل. جمیلانه. زندباف. زندخوان. زندلاف. زندواف. زندوان. عندلیب. فتّال. کزم. کعیت. مرغ باغ. مرغ چمن. مرغ خوشخوان. مرغ زندخوان. مرغ سحر. مرغ سحرخوان. مرغ شب خوان. مرغ شب خیز. مرغ صبح خوان. نغر. هزار. هزارآوا. هزارداستان. هزاردستان. ج، بلابل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ای بلبل خوش آوا آوا ده ای ساقی آن قدح را با ما ده. رودکی. ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر. بوالمثل. ز گرگان به ساری و آمل شدند بهنگام آواز بلبل شدند. فردوسی. بود جغد خرم به ویران زشت چو بلبل به خوش باغ اردیبهشت. اسدی. ز می بلبله گونۀ گل گرفت بم و زیر آوای بلبل گرفت. اسدی. دفتر پر کن زفعل نیک که یکچند بلبله کردی تهی به غلغل بلبل. ناصرخسرو. همچو بلبل لحن و دستانها زنند چون لبالب شد چمانه و بلبله. ناصرخسرو. گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلی. خاقانی. بی عشق ز خاقانی چیزی نگشاید بی وصل گل از بلبل آواز نخواهند. خاقانی. وی بلبل جغدگشته وقت است کز نوحه گری نوات جویم. خاقانی. مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه گل در دهن گداخته و ناله در برش. خاقانی. وقت آنست که بر سماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136). بلبل عرشند سخن پروران باز چه مانندبه آن دیگران. نظامی. ز آوازۀ آن دو بلبل مست هر بلبله ای که بود بشکست. نظامی. ز گریۀ بلبل وز نالۀ بلبل گره بر دل زده چون غنچۀ گل. نظامی. تو که در خواب بوده ای همه شب چه نصیبت ز بلبل سحر است. سعدی. بلبلا مژدۀ بهار بیار خبر بد به بوم بازگذار. سعدی. دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری توخود چه آدمیی کز عشق بی خبری. سعدی. بلبل بیدل توعمر خواه که آخر باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید. حافظ. بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته هرکس بقدر همت خود خانه ساخته. هلالی. چرا ننالد بلبل که بی وفایی دهر امان نداد که گل خنده را تمام کند. کلیم. عندله، بانگ کردن بلبل. (منتهی الارب). - امثال: بلبلان خاموش و خر عرعر کند و یا خر در عرعر است، در مورد کسی گفته میشود که به آهنگ کریه و ناهنجاری آواز بخواند. یا در موردی گفته میشود که هنرمندان از کار کناره جوئی وخاموشی کنند و بی هنران جای ایشان گیرند و به خودنمایی پردازند. (از فرهنگ عوام). بلبل هفت بچه میگذارد یکی بلبل میشود، از فرزندان پدر ومادری غالباًیکی نامور و هنری میشود. (از امثال و حکم). از بین فرزندان یک خانواده یک یا دو نفر ترقی می کنند و از خود لیاقت و هوش و نبوغ نشان می دهند ونه تمامی آنها. (از فرهنگ عوام). بلبلیش بلبل است یا لندوک است، پرنیاورده یا پیر است پرریزانده، گویند قزوینیان غوکی دیدند و از شناختن نوع آن عاجز ماندند، دخو را خبر کردند او بیامد و گفت بلبلیش بلبل... یعنی در بلبل بودن آن شکی نیست. مثل را در موردی گویند که حدس زننده در هردو شق تردید، به خطا رود. (امثال و حکم دهخدا). بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشد بهتر ازین نمیخواند، به کتاب داستانهای امثال مراجعه شود. (فرهنگ عوام). مثل بلبل، خوش آواز. خوش بیان. (امثال و حکم دهخدا). - بلبل آمل،لقب طالب آملی، که شاعر معتبر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به طالب آملی شود. - بلبل بوستان مازاغ، کنایه از حضرت رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (هفت قلزم). - بلبل شاه طهماسب، کسی که پشت سر هم حرف میزند. (فرهنگ فارسی معین). آدم پرحرف و روده دراز که در غیر موقع مناسب پرحرفی می کند. (فرهنگ لغات عامیانه). - بلبل طنبور، در اصطلاح موسیقی، پل طنبور و خرک آن. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). چوبکی که بر کاسۀ طنبور گذارند و آن را خرک و خر طنبور نیز گویند و اصل همین لفظ خر است، اهل خرابات تغییر داده بلبل نامیده اند و هندی گهورج خوانند. (از آنندراج). - بلبل گنج، جغد را گویند که پرنده ایست منحوس و پیوسته در ویرانه ها باشد. (برهان). - بلبل هزاردستان، در اصطلاح بعضی از اهل کمال کنایه از سعدی شیرازی است. (از ریحانه الادب). - پردۀ بلبل، نوایی است از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
هزاردستان. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف، بقدر عصفوری و خوش الحان. (از تحفۀ حکیم مؤمن). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرنده ایست جزو راستۀ گنجشکان متعلق به دستۀ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازۀ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است. نوکش ظریف و تیز است. این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام هریک از مرغان برّ قدیم ازنوع ’لوسکینیا’ از تیره گنجشکها. برعکس چهچهۀ دل انگیزش، رنگ بال و پر آن زیبایی خاصی ندارد. در هر دوجنس نر و ماده رنگ پرها در پشت قهوه ای مایل به سرخی، و در زیر شکم سفید مایل به خاکستری و در سینه تیره تر است، و تنها دم آن رنگ جالبی دارد. پرنده ایست مهاجر و زمستانها را در عربستان و نوبی و حبشه و الجزایر می گذراند. بلبل از قدیم الایام بسبب چهچهۀ دل انگیز و نغمات موزونش در ادبیات، خاصه ادبیات شرقی و بخصوص ادبیات فارسی، مقام بلند داشته است. از زمان آریستوفانس تاکنون کوشش در تحلیل نغمه های آن به سیلابها بعمل آمده، ولی هنوز توفیق حاصل نشده است. (از دایره المعارف فارسی). مرغی است معروف که در ولایت می باشد، و اینکه در هندوستان می باشد مرغی دیگر است. و خوشخوان، خوشگوی، خوش نغمه، خوش آهنگ، خوش آواز، خوش ترانه، شیرین نفس، آتش نفس، آتش زبان، آتش نوا، رنگین نوا، فردنوا، نواساز، نواپرداز، بلندصفیر، شوخ زبان، هنگامه طراز، شوریده، بی درد، بی طالع، محبوب، زار از صفات اوست. (آنندراج). بوبَر. بوبَرد. بوبَردک. تُندر. تُندور. جُملانه. جُمیل. جُمیَّل. جُمَیلانه. زَندباف. زندخوان. زندلاف. زندواف. زندوان. عَندلیب. فَتّال. کُزَم. کُعیَت. مرغ باغ. مرغ چمن. مرغ خوشخوان. مرغ زندخوان. مرغ سحر. مرغ سحرخوان. مرغ شب خوان. مرغ شب خیز. مرغ صبح خوان. نُغَر. هزار. هزارآوا. هزارداستان. هزاردستان. ج، بَلابِل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : ای بلبل خوش آوا آوا ده ای ساقی آن قدح را با ما ده. رودکی. ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر. بوالمثل. ز گرگان به ساری و آمل شدند بهنگام آواز بلبل شدند. فردوسی. بود جغد خرم به ویران زشت چو بلبل به خوش باغ اردیبهشت. اسدی. ز می بلبله گونۀ گل گرفت بم و زیر آوای بلبل گرفت. اسدی. دفتر پر کن زفعل نیک که یکچند بلبله کردی تهی به غلغل بلبل. ناصرخسرو. همچو بلبل لحن و دستانها زنند چون لبالب شد چمانه و بلبله. ناصرخسرو. گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلی. خاقانی. بی عشق ز خاقانی چیزی نگشاید بی وصل گل از بلبل آواز نخواهند. خاقانی. وی بلبل جغدگشته وقت است کز نوحه گری نوات جویم. خاقانی. مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه گل در دهن گداخته و ناله در برش. خاقانی. وقت آنست که بر سماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136). بلبل عرشند سخن پروران باز چه مانندبه آن دیگران. نظامی. ز آوازۀ آن دو بلبل مست هر بلبله ای که بود بشکست. نظامی. ز گریۀ بلبل وز نالۀ بلبل گره بر دل زده چون غنچۀ گل. نظامی. تو که در خواب بوده ای همه شب چه نصیبت ز بلبل سحر است. سعدی. بلبلا مژدۀ بهار بیار خبر بد به بوم بازگذار. سعدی. دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری توخود چه آدمیی کز عشق بی خبری. سعدی. بلبل بیدل توعمر خواه که آخر باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید. حافظ. بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته هرکس بقدر همت خود خانه ساخته. هلالی. چرا ننالد بلبل که بی وفایی دهر امان نداد که گل خنده را تمام کند. کلیم. عَندله، بانگ کردن بلبل. (منتهی الارب). - امثال: بلبلان خاموش و خر عرعر کند و یا خر در عرعر است، در مورد کسی گفته میشود که به آهنگ کریه و ناهنجاری آواز بخواند. یا در موردی گفته میشود که هنرمندان از کار کناره جوئی وخاموشی کنند و بی هنران جای ایشان گیرند و به خودنمایی پردازند. (از فرهنگ عوام). بلبل هفت بچه میگذارد یکی بلبل میشود، از فرزندان پدر ومادری غالباًیکی نامور و هنری میشود. (از امثال و حکم). از بین فرزندان یک خانواده یک یا دو نفر ترقی می کنند و از خود لیاقت و هوش و نبوغ نشان می دهند ونه تمامی آنها. (از فرهنگ عوام). بلبلیش بلبل است یا لندوک است، پرنیاورده یا پیر است پرریزانده، گویند قزوینیان غوکی دیدند و از شناختن نوع آن عاجز ماندند، دخو را خبر کردند او بیامد و گفت بلبلیش بلبل... یعنی در بلبل بودن آن شکی نیست. مثل را در موردی گویند که حدس زننده در هردو شق تردید، به خطا رود. (امثال و حکم دهخدا). بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشد بهتر ازین نمیخواند، به کتاب داستانهای امثال مراجعه شود. (فرهنگ عوام). مثل بلبل، خوش آواز. خوش بیان. (امثال و حکم دهخدا). - بلبل آمل،لقب طالب آملی، که شاعر معتبر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به طالب آملی شود. - بلبل بوستان مازاغ، کنایه از حضرت رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (هفت قلزم). - بلبل شاه طهماسب، کسی که پشت سر هم حرف میزند. (فرهنگ فارسی معین). آدم پرحرف و روده دراز که در غیر موقع مناسب پرحرفی می کند. (فرهنگ لغات عامیانه). - بلبل طنبور، در اصطلاح موسیقی، پل طنبور و خرک آن. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). چوبکی که بر کاسۀ طنبور گذارند و آن را خرک و خر طنبور نیز گویند و اصل همین لفظ خر است، اهل خرابات تغییر داده بلبل نامیده اند و هندی گهورج خوانند. (از آنندراج). - بلبل گنج، جغد را گویند که پرنده ایست منحوس و پیوسته در ویرانه ها باشد. (برهان). - بلبل هزاردستان، در اصطلاح بعضی از اهل کمال کنایه از سعدی شیرازی است. (از ریحانه الادب). - پردۀ بلبل، نوایی است از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
پرنده ای کوچک از تیره توکا با سطح پشتی قهوه ای خوش رنگ و یک دست و سطح شکمی مایل به خاکستری کم رنگ که در ناحیه گلو و شکم به سفیدی می گراید. به خاطر آواز زیبایش معروف است
پرنده ای کوچک از تیره توکا با سطح پشتی قهوه ای خوش رنگ و یک دست و سطح شکمی مایل به خاکستری کم رنگ که در ناحیه گلو و شکم به سفیدی می گراید. به خاطر آواز زیبایش معروف است
زن او بود. اگر دید بلبله خرید یا کسی به وی داد، دلیل که کنیزک خرد یا زن خواهد. اگر بیند از آن بلبله آب همی خورد، دلیل که با زن مجامعت کند. اگر بیند آن بلبله بشکست، دلیل که زن یا کنیزک وی بمیرد. حکایت: ابوخلده گوید: پیش محمد بن سیرین بودم، مردی بیامد و بگفت: به خواب دیدم که از بلبله آب می خوردم و آن بلبله را دو در بود، از یکی آب شیرین خوش طعم خوردم و از یکی آب شور و تلخ. محمد بن سیرین بلبله در خواب کنیزک است.
زن او بود. اگر دید بلبله خرید یا کسی به وی داد، دلیل که کنیزک خرد یا زن خواهد. اگر بیند از آن بلبله آب همی خورد، دلیل که با زن مجامعت کند. اگر بیند آن بلبله بشکست، دلیل که زن یا کنیزک وی بمیرد. حکایت: ابوخلده گوید: پیش محمد بن سیرین بودم، مردی بیامد و بگفت: به خواب دیدم که از بلبله آب می خوردم و آن بلبله را دو در بود، از یکی آب شیرین خوش طعم خوردم و از یکی آب شور و تلخ. محمد بن سیرین بلبله در خواب کنیزک است.