جدول جو
جدول جو

معنی بلابل - جستجوی لغت در جدول جو

بلابل
بلبل ها، عندلیب ها، جمع واژۀ بلبل
تصویری از بلابل
تصویر بلابل
فرهنگ فارسی عمید
بلابل
(بَ بِ)
سختی اندوه و وسوسه.
لغت نامه دهخدا
بلابل
(بُ بِ)
مرد سبک گیر. (منتهی الارب). مرد سبک دست که چیزی بر او مخفی نماند.
لغت نامه دهخدا
بلابل
جمع بلبل، بلبلان هزار آوایان بلبل پارسی است
تصویری از بلابل
تصویر بلابل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلبل
تصویر بلبل
پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، عندلیب، هزاردستان، هزار، هزاران، هزارآوا، شباهنگ، مرغ چمن، مرغ خوش خوٰان، مرغ سحر، بوبرد، بوبردک، زندواف، زندباف، زندلاف، زندوان، شب خوٰان، صبح خوٰان، فتّال
بلبله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلال
تصویر بلال
ثمر گیاه ذرت که آن را روی آتش بریان کنند و بخورند، ذرت
فرهنگ فارسی عمید
درختچه ای با برگ های دوردیفی شبیه برگ اقاقیا و گل های زرد که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابل
تصویر لابل
نه، بلکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
شدت اندوه و غم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سخت اندوهگین و وسوسه ناک شدن. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسم مصدر است از بلبال، شدت اندوه و غم و وسوسه. (از منتهی الارب). غم و اندوه دل. (دهار). اندوه و غم شدید. (غیاث). ج، بلابل. (منتهی الارب) :
از گل ساکن شود بلبال بلبل
نه از زیر و بم چنگ چکاوک.
هندوشاه.
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که آن را بلبل نیز خوانند. رجوع به بلبل شود، صراحی. (غیاث اللغات). آوند شراب. (دهار). کوزۀ شراب. ابریق می. صراحی. (فرهنگ فارسی معین) :
بقدح بلبله را بسجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز.
منوچهری.
ز می بلبله گونۀ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
دو دیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله.
اسدی.
شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. (تاریخ بیهقی ص 511).
دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر.
سلمان.
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گویی که عروه بال به عفرا برافکند.
خاقانی.
بلبله چون کبک خون گرفته به منقار
کز دهنش نالۀ حمام برآمد.
خاقانی.
بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده ست.
خاقانی.
وقت آنست که برسماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136).
زآوازۀ آن دو بلبل مست
هر بلبله ای که بود بشکست.
نظامی.
شده بلبله بلبل انجمن
چو کبک دری قهقهه در دهن.
نظامی.
ز گریۀ بلبله وز نالۀ بلبل
گره بر دل زده چون غنچۀ گل.
نظامی.
، ظرفی که در آن قهوه جوشانند. قهوه جوش. (فرهنگ فارسی معین) ، آواز صراحی. (غیاث اللغات). صدا و آواز صراحی. (برهان) (آنندراج). صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ)
به سریانی بلبوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ترۀ بیابانی که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
طاووس بسیار آواز. (منتهی الارب). طاووس بسیار آواز.
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ)
هرزه گوی و نابکار و فاسق و بدکاره و فحاش، و این لفظ را بر زنان بیشتر اطلاق کنند. بلایه. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بلاد. بلاده. بلایه. رجوع به بلاد و بلایه شود.
- ابن بلابه، ولدالزنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلبال. (ناظم الاطباء). رجوع به بلبال شود، نفرینی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
هزاردستان. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف، بقدر عصفوری و خوش الحان. (از تحفۀ حکیم مؤمن). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرنده ایست جزو راستۀ گنجشکان متعلق به دستۀ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازۀ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است. نوکش ظریف و تیز است. این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام هریک از مرغان برّ قدیم ازنوع ’لوسکینیا’ از تیره گنجشکها. برعکس چهچهۀ دل انگیزش، رنگ بال و پر آن زیبایی خاصی ندارد. در هر دوجنس نر و ماده رنگ پرها در پشت قهوه ای مایل به سرخی، و در زیر شکم سفید مایل به خاکستری و در سینه تیره تر است، و تنها دم آن رنگ جالبی دارد. پرنده ایست مهاجر و زمستانها را در عربستان و نوبی و حبشه و الجزایر می گذراند. بلبل از قدیم الایام بسبب چهچهۀ دل انگیز و نغمات موزونش در ادبیات، خاصه ادبیات شرقی و بخصوص ادبیات فارسی، مقام بلند داشته است. از زمان آریستوفانس تاکنون کوشش در تحلیل نغمه های آن به سیلابها بعمل آمده، ولی هنوز توفیق حاصل نشده است. (از دایره المعارف فارسی). مرغی است معروف که در ولایت می باشد، و اینکه در هندوستان می باشد مرغی دیگر است. و خوشخوان، خوشگوی، خوش نغمه، خوش آهنگ، خوش آواز، خوش ترانه، شیرین نفس، آتش نفس، آتش زبان، آتش نوا، رنگین نوا، فردنوا، نواساز، نواپرداز، بلندصفیر، شوخ زبان، هنگامه طراز، شوریده، بی درد، بی طالع، محبوب، زار از صفات اوست. (آنندراج). بوبر. بوبرد. بوبردک. تندر. تندور. جملانه. جمیل. جمیّل. جمیلانه. زندباف. زندخوان. زندلاف. زندواف. زندوان. عندلیب. فتّال. کزم. کعیت. مرغ باغ. مرغ چمن. مرغ خوشخوان. مرغ زندخوان. مرغ سحر. مرغ سحرخوان. مرغ شب خوان. مرغ شب خیز. مرغ صبح خوان. نغر. هزار. هزارآوا. هزارداستان. هزاردستان. ج، بلابل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
بوالمثل.
ز گرگان به ساری و آمل شدند
بهنگام آواز بلبل شدند.
فردوسی.
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردیبهشت.
اسدی.
ز می بلبله گونۀ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
دفتر پر کن زفعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلی.
خاقانی.
بی عشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بی وصل گل از بلبل آواز نخواهند.
خاقانی.
وی بلبل جغدگشته وقت است
کز نوحه گری نوات جویم.
خاقانی.
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله در برش.
خاقانی.
وقت آنست که بر سماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136).
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانندبه آن دیگران.
نظامی.
ز آوازۀ آن دو بلبل مست
هر بلبله ای که بود بشکست.
نظامی.
ز گریۀ بلبل وز نالۀ بلبل
گره بر دل زده چون غنچۀ گل.
نظامی.
تو که در خواب بوده ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است.
سعدی.
بلبلا مژدۀ بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
توخود چه آدمیی کز عشق بی خبری.
سعدی.
بلبل بیدل توعمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید.
حافظ.
بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته
هرکس بقدر همت خود خانه ساخته.
هلالی.
چرا ننالد بلبل که بی وفایی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند.
کلیم.
عندله، بانگ کردن بلبل. (منتهی الارب).
- امثال:
بلبلان خاموش و خر عرعر کند و یا خر در عرعر است، در مورد کسی گفته میشود که به آهنگ کریه و ناهنجاری آواز بخواند. یا در موردی گفته میشود که هنرمندان از کار کناره جوئی وخاموشی کنند و بی هنران جای ایشان گیرند و به خودنمایی پردازند. (از فرهنگ عوام).
بلبل هفت بچه میگذارد یکی بلبل میشود، از فرزندان پدر ومادری غالباًیکی نامور و هنری میشود. (از امثال و حکم). از بین فرزندان یک خانواده یک یا دو نفر ترقی می کنند و از خود لیاقت و هوش و نبوغ نشان می دهند ونه تمامی آنها. (از فرهنگ عوام).
بلبلیش بلبل است یا لندوک است، پرنیاورده یا پیر است پرریزانده، گویند قزوینیان غوکی دیدند و از شناختن نوع آن عاجز ماندند، دخو را خبر کردند او بیامد و گفت بلبلیش بلبل... یعنی در بلبل بودن آن شکی نیست. مثل را در موردی گویند که حدس زننده در هردو شق تردید، به خطا رود. (امثال و حکم دهخدا).
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشد بهتر ازین نمیخواند، به کتاب داستانهای امثال مراجعه شود. (فرهنگ عوام).
مثل بلبل، خوش آواز. خوش بیان. (امثال و حکم دهخدا).
- بلبل آمل،لقب طالب آملی، که شاعر معتبر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به طالب آملی شود.
- بلبل بوستان مازاغ، کنایه از حضرت رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (هفت قلزم).
- بلبل شاه طهماسب، کسی که پشت سر هم حرف میزند. (فرهنگ فارسی معین). آدم پرحرف و روده دراز که در غیر موقع مناسب پرحرفی می کند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بلبل طنبور، در اصطلاح موسیقی، پل طنبور و خرک آن. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). چوبکی که بر کاسۀ طنبور گذارند و آن را خرک و خر طنبور نیز گویند و اصل همین لفظ خر است، اهل خرابات تغییر داده بلبل نامیده اند و هندی گهورج خوانند. (از آنندراج).
- بلبل گنج، جغد را گویند که پرنده ایست منحوس و پیوسته در ویرانه ها باشد. (برهان).
- بلبل هزاردستان، در اصطلاح بعضی از اهل کمال کنایه از سعدی شیرازی است. (از ریحانه الادب).
- پردۀ بلبل، نوایی است از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
موقفی است از مواقف حاج، و گویند کوهی است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد). بلال یا بلال. رجوع به بلال شود، دفعهً. ناگهانی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن حارث مزنی، مکنی به ابوعبدالرحمان. از صحابیان شجاع، و از اهالی بادیۀ مدینه بود. وی بسال پنجم هجری اسلام آورد، و در روز فتح از حاملان لواهای ’مزینه’ بود. بلال در محلی واقع در ورای مدینه بنام ’اشعر’ سکونت اختیار کرد. و در غزوۀ افریقیه با چهارصد تن مرد جنگی از قبیلۀ مزینه بهمراهی عبدالله بن سعد بن ابی سرح شرکت جست و در آنجا نیز لوای مزینه را حمل میکرد. و سرانجام بسال 60 هجری قمری در اواخر خلافت معاویه بسن هشتادسالگی درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 49 از معالم الایمان و تهذیب ابن عساکر)
ابن ازهر، مکنی به ابومعاذ. از همراهان بزرگ عمرو لیث صفاری، و مدتی از جانب عمرو بر نیشابور امیر بود. رجوع به تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ / بِ)
مرکّب از: ب + لابه) بتضرع و چاپلوسی. (از برهان)، عجز و تضرع، چه لابه به حذف باء به معنی عجز و انکسار است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
بلابه گفتمش ای روز من چو زلف تو تار.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نه بلکه: نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خراست طبع او خروار هست و صورتش خروار نیست. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابل
تصویر بابل
مغرب مقابل خراسان بمعنی مشرق: (مهر و مه او را دو طفلانند اینک هردورا گاهواره بابل و مولد خراسان آمده) (خاقانی) درختی از تیره پروانه واران که دارای برگهای دو ردیفی میباشد (نظیر برگ اقاقیا)، یک گونه از این گیاه در مکزیک و یک گونه در افریقا و یک گونه هم در دیگر نواحی گرم دنیا شناخته شده از جمله در جنوب ایران این درخت جز درختان زمینی کاشته میشود. الیاف این گیاه را برای کاغذ سازی مصرف میکنند ببل درمان عقرب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بلبل هزار دستان هزار آوا هزار آوا زشاخ گل سرایان - همیشه مهر ایشان را ستایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلابس
تصویر بلابس
تره بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
سختی اندوه، دلنگرانی دلهره، بر انگیختگی شدت اندوه و غم، وسوسه، برانگیختگی تحریک کردگی. سخت اندوهگین شدن، وسوسه - ناک شدن، برانگیختن تحریک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابل
تصویر بابل
((بِ))
مغرب
فرهنگ فارسی معین
((بُ بُ))
پرنده ای کوچک از تیره توکا با سطح پشتی قهوه ای خوش رنگ و یک دست و سطح شکمی مایل به خاکستری کم رنگ که در ناحیه گلو و شکم به سفیدی می گراید. به خاطر آواز زیبایش معروف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلال
تصویر بلال
((بَ))
آذربویه، ذرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
((بِ))
سخت اندوهگین شدن، وسوسه ناک شدن، برانگیختن، تحریک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
((بَ))
شدت اندوه و غم. وسوسه، برانگیختگی، تحریک کردگی
فرهنگ فارسی معین
برق زدن چیزی، براق بودن، تلالو
فرهنگ گویش مازندرانی