جدول جو
جدول جو

معنی بقایی - جستجوی لغت در جدول جو

بقایی
(بَ)
از سخن سنجان قهستان است و شاعری خوش بیان و در فن معانی و بیان استاد. از اوست:
بدور حسن تو پرسند گر ز مردم راست
ز صد هزار نگوید یکی دلم برجاست.
(از صبح گلشن).
بکشتگان ره عشق بی خبر مگذر
که جسم اگرچه خموش است جانشان گویاست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
معروف به مولانا بقایی کمانگر. از اوست:
لب بدندان چه گزی از پی خاموشی من
ناله ام را چو سبب آن لب و دندان شده است.
(از صبح گلشن).
تا بزلف تو سر درآوردم
سر بدیوانگی برآوردم.
(از مجالس النفایس).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
محمد حسین خلف یادگار بیگ حالتی. از فضلاء شعرا بود و بناگاه جنونی بر او رسید که پدر خود را مسموم ساخت و بقصاص جان خود نیز باخت. از اوست:
دل زارم عبیر رحمت جاوید می سازد
بمن از ناز افشاند اگر آن گرد دامان را.
(از صبح گلشن)
میرابوالبقا، از قصبۀ تفرش است. مردی است خوش رفتار ومؤدب و شوخ طبع، خالی از نفاق و دورویی. از اوست:
نسیم صبح چو بویی ز زلف یار گرفت
جهان ز نکهت او بوی نوبهار گرفت.
رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقایا
تصویر بقایا
بقیه ها، چیزهایی که باقی مانده، مانده ها، بازمانده ها، به جامانده ها، جمع واژۀ بقیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
قیمتی، گران بها، قیمت دار، فروشی
پیرو فرقۀ بهائیت
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
رجوع به زیاد بن عبدالله بن طفیل مکنی به ابومحمد شود، زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد، اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری، هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث) ، گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو مادۀ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء) ، بچۀ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء) ، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قا)
سقایت. آب دادن. (فرهنگ فارسی معین) ، فروش آب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سقائی و سقاء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ یی ی)
رزق الله بن محمد بن ابوالحسن بن عمر قبایی فرغانه ای مکنی به ابوسعد و معروف به ابوالمکارم وی از مردم قبا (یکی از شهرهای فرغانه) است که در بخارا میزیست. او از ادیبان شایسته بود و مؤلف معجم البلدان گوید: من از وی روایت شنیدم. (معجم البلدان)
محمد بن سلیمان وی از ابوامامه بن سهل بن حنیف روایت کند و از او عبدالعزیز بن دراوردی و حاتم بن اسماعیل روایت دارند. (سمعانی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ یی ی)
نسبت است به قبا و آن موضعی است به مدینه. (الانساب سمعانی). رجوع به قبا شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر که در 29 هزارگزی جنوب شهر ملایر و سه هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به بروجرد واقع است. جلگه و معتدل است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالی بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. سکنه 291 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات چغندر، بن شن. شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بغا بودن. هیزی. حیزی:
نه هم آن مردمان چنین گویند
که بغایی طریق ما باشد.
مسعودسعد (دیوان چ 1 ص 109)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گران بها. پرقیمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
منسوب به بهأاﷲ است. رجوع به بهأاﷲ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابراهیم (809-885 هجری قمری). برهان الدین ابواسحاق ابراهیم بن عمر بن حسن الرباطبن علی بن بکرالبقاعی الشافعی. متوفی به دمشق. او راست: 1- سرالروح که مختصری است از ’کتاب الروح’ ابن قیم الجوزیه، چاپ خانه السعاده 1326 هجری قمری 2- لعب العرب بالمیسر فی الجاهلیه الاولی، چ لیدن سال 1303 هجری قمری در مجموعه طرف عربیه که بر دست عمرالسویدی جمعآوری شده است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بقلی. لقب محمد بن ابی القاسم خوارزمی. (منتهی الارب). ابوالفضل زین الدین محمد بن قاسم از مشاهیر علمای عامه بود و در خوارزم نشو و نما یافته و در سال 562 هجری قمری درگذشت. تألیفات بسیاری بدو منسوبست و از آنجمله است: کتاب صلوه البقلی و کتاب فضایل العرب. (از ریحانه الادب). و رجوع به زین المشایخ و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود، نام یکی از سالهای دوازده گانه است و هر سال بنام جانوری منسوبست:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زین چار چو بگذری نهنگ آید و مار.
(نصاب).
، شخص گیج. ابله. احمق. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الابیض، نامی است که به نشخوارکنندگان وحشی بلندقد داده اند. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الاحمر، حیوانی است وحشی با شاخهایی عجیب و بلند و مابین گاو و نشخوارکنندگان وحشی بلند قد قرار دارد. (از دزی ج 1ص 102).
- بقرالوحش، نوعی گاو کوهی و بز کوهی است که در صحراهای عربستان زندگی کند. (از دزی ج 1 ص 102). و رجوع به بقرالوحش در ردیف خود شود.
- عیون البقر، انگوری سیاه و کلان و گرد و کم شیرینی. و اهل فلسطین آنرا نوعی از آلودانند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- لحم بقری، گوشت گاو. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
عمل و شغل و حرفۀ بقال. خواربارفروشی، گشاده و فراخ گردانیدن چیزی را، و منه حدیث الانک: فبقرت لها الحدیث، ای فتحته و کشفته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فراخ گردانیدن چیزی را. (از آنندراج) ، در حدیث هدهد سلیمان (ع) : فبقرالارض، یعنی دید آب را در زیرزمین. (منتهی الارب). نگریستن هدهد موضع آب را پس دیدن آنرا: بقرالهدهد الارض بقراً. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، تفتیش کردن و پی بردن به امور ایشان: بقر فی بنی فلان، تفتیش کرد و پی برد به امور ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مانده شدن. (آنندراج). مانده گردیدن. (منتهی الارب). درماندن. (تاج المصادر بیهقی) ، شگفت داشتن سگ بدیدار گاو. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، کنده شدن چشم مرد از دیدن دور. (آنندراج). فرومانده بینایی شدن از دیدن دور. (منتهی الارب). و رجوع به بقر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بقیه.
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
منسوبست به بقر که گاوداری را افاده میکند. (از سمعانی) ، جوش به روی پوست. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(بُ را / بُقْ قا را)
بلا و بدبختی. (از ناظم الاطباء). بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). بلا. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بدایه و آنان گروهی از غلاه روافض اند که بداء رادر مورد خدای متعال جایز می دانند. (از کتاب الانساب سمعانی ورق 68 الف). و رجوع به بداء و بدائیه شود، مشکل پسندی. دیرپسندی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقاری
تصویر بقاری
پتیاره، ردوغ سره (صریح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبایی
تصویر قبایی
منسوب به قبا از مردم قبا قباوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقایی
تصویر سقایی
سقایت آب دادن، فروش آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
گران بها، پر قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقالی
تصویر بقالی
عمل و شغل بقال خوار و بار فروشی، دکان بقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آقایی
تصویر آقایی
کیفیت و مقام آقا بزرگی بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
((بَ))
منسوب به بهاء، پیرو آیین بهاء، پیروان میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاءالله که بعد از باب کار وی را دنبال کرد و کتب و رسالات بسیاری نوشت که مهمترین آنها کتاب ارض اقدس است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهایی
تصویر بهایی
گرانبها، پرقیمت، فروشی، قابل سودا، نوعی پارچه بغدادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
((بَ))
جمع بقیه، باقی مانده ها، آثار، رسوم، مالیات پس افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنایی
تصویر بنایی
گلکاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آقایی
تصویر آقایی
سروری
فرهنگ واژه فارسی سره
خواجگی، ریاست، سروری، مهتری، نقابت، بزرگواری
متضاد: بندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برندگی، تیزی، برش، قاطعیت، کارآیی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواربارفروشی، سقطفروشی، مغازه، دکان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فروشی، فروختنی
متضاد: رایگان، مجانی، پیرو بهاء، نوعی پارچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد