بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
بسیار، زیاد، فراوان، برای مِثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مِثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴) چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
یک جرعه آب، برای مِثال کسی که جوی روان است دَه به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴) چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پَخَم، تُخَم
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، و آن کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم بافند و دو ریسمان بر دو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان ومزارعان بدان سنگ اندازند. (از برهان) (از هفت قلزم). چیزی که بدان سنگ اندازند و آن را فلاخان و فلاخن و کلاسنگ نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بلخمان. پلخم. پلخمان. پلخمو، در تداول عامۀ خراسان: گله بانان او نهند از قدر مهر و مه را چو سنگ در بلخم. مؤیدالدین (از آنندراج)
فلاخن، و آن کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم بافند و دو ریسمان بر دو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان ومزارعان بدان سنگ اندازند. (از برهان) (از هفت قلزم). چیزی که بدان سنگ اندازند و آن را فلاخان و فلاخن و کلاسنگ نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بلخمان. پلخم. پلخمان. پَلَخمو، در تداول عامۀ خراسان: گله بانان او نهند از قدر مهر و مه را چو سنگ در بلخم. مؤیدالدین (از آنندراج)
چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) : از گهر گرد کردن به فخم نه شکر چیده هیچ کس، نه درم. عنصری. ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان شد بخم. اسدی. ، چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان) ، شربتی از آب. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص 264) : دل از علم او شد چو دریا مرا چو خوردم ز دریای او یک فخم. ناصرخسرو (دیوان ص 264). کسی که جوی روان است ده به باغش در به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است. ناصرخسرو (دیوان ص 264). معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد
چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) : از گهر گرد کردن به فخم نه شکر چیده هیچ کس، نه درم. عنصری. ز بس گوهر اندر کنار و فخم همه پشت چینندگان شد بخم. اسدی. ، چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان) ، شربتی از آب. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص 264) : دل از علم او شد چو دریا مرا چو خوردم ز دریای او یک فخم. ناصرخسرو (دیوان ص 264). کسی که جوی روان است ده به باغش در به وقت تشنه چو تو بهره زآنْش یک فخم است. ناصرخسرو (دیوان ص 264). معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد
اندوه و دلگیری. (برهان) (ناظم الاطباء). دلتنگ که فرم نیز گویند. (رشیدی) (شعوری ج 1 ورق 206). اندوه و دلتنگی. (از آنندراج) ، مؤنث بقال. (اقرب الموارد). رجوع به بقال شود
اندوه و دلگیری. (برهان) (ناظم الاطباء). دلتنگ که فرم نیز گویند. (رشیدی) (شعوری ج 1 ورق 206). اندوه و دلتنگی. (از آنندراج) ، مؤنث بقال. (اقرب الموارد). رجوع به بقال شود
ولایتی است که مشک خوب از آن جا آورند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری)
ولایتی است که مشک خوب از آن جا آورند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری)
منحنی. خمیده. خم دار. باخم: پشت بخم. زلف بخم. (یادداشت مولف) : بینی آن زلفین او چون چنبری بالا بخم کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس. طیان. دو نرگس دژم ّ و دو ابرو بخم ستون دو ابرو چو سیمین قلم. فردوسی. کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم. فرخی. پس از این نیز، هیچ خم ندهد پشت جاه ترا سپهربخم. مسعودسعد. قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم دل دژم گشتم و قدچفته و زینگونه شود دیده چون چشم دژم بیند وزلفین بخم. ادیب صابر (از انجمن آرا). ماه تو در مشک بخم لعل تو با جزع دژم شهدی است در آغوش سم نفعی است در کام ضرر. اثیر اخسیکتی
منحنی. خمیده. خم دار. باخم: پشت بخم. زلف بخم. (یادداشت مولف) : بینی آن زلفین او چون چنبری بالا بخم کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس. طیان. دو نرگس دژم ّ و دو ابرو بخم ستون دو ابرو چو سیمین قلم. فردوسی. کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم. فرخی. پس از این نیز، هیچ خم ندهد پشت جاه ترا سپهربخم. مسعودسعد. قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم دل دژم گشتم و قدچفته و زینگونه شود دیده چون چشم دژم بیند وزلفین بخم. ادیب صابر (از انجمن آرا). ماه تو در مشک بخم لعل تو با جزع دژم شهدی است در آغوش سم نفعی است در کام ضرر. اثیر اخسیکتی
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم. منجیک. لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ . و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم. منجیک. لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ ِ. و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود