جدول جو
جدول جو

معنی بغادده - جستجوی لغت در جدول جو

بغادده
(بَ دِ دَ)
بغاده. جمع واژۀ مولدۀ بغدادی. بغدادیان. رجوع به کلمه مراوزه در معجم البلدان شود. بغدادیون. (نشوء اللغه ص 24). جمع واژۀ بغدادی. کسانی که از اهل بغدادند. (ناظم الاطباء). مردم بغداد
لغت نامه دهخدا
بغادده
جمع بغدادیکسانی که اهل بغدادند
تصویری از بغادده
تصویر بغادده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آغارده
تصویر آغارده
نم دیده، خیسیده، آلوده، آغشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
کسی دچار رنج و مصیبت شده، بلادیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
زمینی که آن را شخم زده و برای کاشتن آماده کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
مصیبت دیده، رنج دیده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دِهْ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
زمینی را گویند به جهت چیزی کاشتن آب داده باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (فرهنگ نظام) (سروری) (ناظم الاطباء). زمین آب داده و آمادۀ کشت. (دمزن). زمینی که برای زراعت شخم و آبیاری شده باشد. در کتاب ’السامی فی الاسامی’: هی الارض التی ارسل فیهاالماء. همینطور در ’مجمعالفرس’: زمین که آب داده باشند. در بعضی از نسخ زمینی است که شخم زنندو بماند و در عربی فلحان گویند. (از شعوری ج 1 ورق 195).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ رَ)
جمع واژۀ بازدارپارسی. کسانی که صاحب بازی باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
مهیاکرده. آماده. تهیه شده. فراهم کرده. در نظر گرفته شده: برای کافران عذابی بجارده... (از تفسیر ابوالفتوح رازی). آنگه وصف کرد آن متقیان را که بهشت برای ایشان بجارده است. (از تفسیرابوالفتوح رازی).
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
غلولۀ پنبه. (غیاث اللغات). پنبۀ زده باشد که گرد کرده پیچیده باشند و گلوله نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). پنبۀ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پنبۀ حلاجی شده آماده برای تابیدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). پاغنده. غنده. گلغنده. گلغند. (جهانگیری). پنبۀ حلاجی کرده که بجهت رستن گلوله کرده باشند. (انجمن آرای ناصری). گلوج پنبه. (در تداول مردم قزوین). پنبۀ پیچیده از زدن. (یادداشت مؤلف) :
کردم اندر جهان چو پنبۀ سرخ
هجر آن سینۀ چو باغنده.
سوزنی.
سبیخ، باغندۀ پیچیده از پنبۀ زده شده. توشیع، باغنده ساختن پنبه را بعد از زدن. تعمیت، باغنده ساختن پشم را بهر رشتن. قرنس، جای باغندۀ پنبه زنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دی دَ / دِ)
رنج دیده. (فرهنگ فارسی معین). آزارکشیده:
بدان تا چو کشتی بدرد ز هم
بلادیدگان را کشد در شکم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ رَ)
جمع واژۀ بندار. آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد.
لغت نامه دهخدا
فلیکس، نویسندۀ درام و سیاستمدار فرانسوی، مولد ویرزن (1810- 1889 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
مبتلی به رنج. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
مرکّب از: ’ب’ + مانده، ثابت و برقرار.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بغداد. (ناظم الاطباء). اهل بغداد. از مردم بغداد. ج، بغادده. (ناظم الاطباء) :
هزار و صد و شست استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود.
ابا هریکی مرد شاگرد، سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.
فردوسی.
صد بندۀ مطواع فزون است بدرگاه
از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. آب آن از قنات. محصول آنجا خرما. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، نشاط و بازی کردن شتر، یا عام است. (آنندراج) (منتهی الارب). بغزها باغزها، حرکها محرکها من النشاط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نشاط کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
علی بن حسن طالب بغدادی. مؤلف تاریخ معاصر خلیفۀ آخر بنی عباسی بود. (از تاریخ گزیده چ عکسی بریل ص 807) ، و له بغره من العطاء لاتغیض، یعنی او دائم العطاء است. (منتهی الارب)
شیخ محمد بن سلیمان. او راست: الحدیقه الندیه فی آداب طریقه النقشبندیه. (از معجم المطبوعات)
مجدالدین. این قطعه از اوست:
یک موی ترا هزار صاحب هوس است
تا خود بتو زین جمله کرا دست رس است
آن کس که بیافت دولتی یافت عظیم
وانکس که نیافت درد نایافت بس است.
(از تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 میلادی ص 788، 789)
علی بن محمد بن عقیل جنبلی بغدادی (432-515 هجری قمری/ 1040 -1121 میلادی). رجوع به علی بن محمد بن ... و اعلام زرکلی و تاریخ گزیده شود
عبدالقادر بن عمر یا عبدالقاهر بن طاهر. رجوع به ابومنصور بغدادی و ریحانه الادب و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 و عبدالقادر بن عمر شود
علی بن الخبر خازن، ابوطالب. مؤلف عیون التواریخ بنقل تاریخ گزیده چ عکسی بریل 1910 هجری قمری رجوع به همین متن ص 8 و 10 شود
ابوبکر احمد بن علی بن ثابت بغدادی. رجوع بهمین نام و خطیب احمد بن علی بغدادی و اعلام زرکلی ج 1 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
آهنگی از آهنگ های موسیقی. (از یادداشتهای لغت نامه) ، (ترکی) نام آشی است مشهور. و چون واضع آن آش بغراخان پادشاه خوارزم بوده موسوم بنام او ساخته بغراخانی میگفتند و اکنون خان را انداخته و بغرا می خوانند. (برهان) (از هفت قلزم) (از رشیدی ذیل بغراخانی). بغره. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع بهمان متن شود. قطعات مربع خمیر که با آبگوشت و کشک از آنها آش ترتیب دهند و مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بود. (ناظم الاطباء). آشی منسوب به بغراخان یکی از خوانین ترکستان. (از آنندراج). نام آشی است که ایجاد بغراخان پادشاه خوارزم است و آن چنان باشد که مثل لیموی کاغذی بلکه خردتر از آن از آرد نخود گلوله هایی ساخته آش از آن درست می سازند بکثرت استعمال لفظ خان و یای نسبت حذف شده. (آنندراج) (از غیاث) (سروری) (از جهانگیری). نام آشی است معروف و در فرهنگ سطور است که واضع آش بغرا، بغراخان بوده و بغراخانی میگفتند، بمرور ایام خانی را حذف کرده اند. (رشیدی). آشی که در آن گلوله های خمیر و شلغم و زردک ریخته بپزند. لفظ مذکور در تکلم خراسان هست ومنسوب است به بغراخان شاه خوارزم که مخترع است یا خیلی مایل آن بوده است. (از فرهنگ نظام) :
بجو قلیه در صحن بغرا دلا
که جویندگی عین یابندگیست
بسحاق اطعمه (از سروری).
هر طعامی در زمانی لذت دیگر دهد
صبح بغرا چاشت یخنی قلیه شب کیپا سحر.
بسحاق.
فقره که مزعفر شاه در فارس و بغراخان در ترکستان از مأکولات سپاهی برآراسته لشکرکشی کردند بالاخره بغراخان بهزیمت رفته. (بسحاق اطعمه از آنندراج).
مطبخی رادی طلب کردم که بغرایی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
، قسمی ازپلاو که از گوشت و میدۀ نخود و روغن و قند و سرکه وزردک و غیره راست کنند. (غیاث) (آنندراج بنقل از آیین اکبری) ، رشته ای که آنرا گرد برند. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
خط بغدادی، شیوۀنوشتن بود که در قرن سوم در بغداد بظهور آمد مقابل خط کوفی. و علی بن مقلۀ وزیر و پس از وی علی بن هلال کاتب معروف به ابن البواب در تکمیل آن کوشیدند. رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1337 ص 844، 845 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آغاریده
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتۀ خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود، مرد متکبر، کبر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
ظاهراً دهی بهندوستان...: حاکم آن ولایت (بدادن) هژبرالدین حسن اورا (محمدبختیار را) بملازمت قبول نمود و برای سرانجام بادده فرستاد. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو4 ص 216). در فهرست حبیب السیر چ خیام نیامده است
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
دهی از دهستان سه قلعه بخش حومه شهرستان فردوس. سکنه 879 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، زیره. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، اشتر نر. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بِ عِ دَ / دِ)
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاعده شود
لغت نامه دهخدا
مغادره و مغادرت در فارسی: به جا گذاشتن وا نهادن ترک کردن باقی گذاشتن بجا گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنادره
تصویر بنادره
جمع بندار، پارسی تازی شده بندارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاعده
تصویر بقاعده
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلادیده
تصویر بلادیده
رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
آسیب دیده گزند یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
زمین شخم شده، زمینی که جهت کاشتن چیزی آب داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بغداد -1 مربوط به بغداد ساخته بغداد، از مردم بغداد اهل بغداد، جمع بغادده (بغاده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغنده
تصویر باغنده
((غَ یا غُ دِ یا دَ))
پاغنده. باغند. پاغند، پنبه حلاجی کرده، پنبه زده شده، غنده، غند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسارده
تصویر بسارده
((بَ یا بِ دِ))
زمین شخم شده، زمین آبیاری شده برای کاشتن
فرهنگ فارسی معین