جدول جو
جدول جو

معنی بطده - جستجوی لغت در جدول جو

بطده
نام گیاهی است که در پیرامون شهر اشبیلیه (سویل) اسپانیا روید. (دزی ج 1 ص 94)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلده
تصویر بلده
بلد، شهر، سرزمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنده
تصویر بنده
غلام زرخرید، غلام، چاکر، برده، انسان نسبت به خداوند، لقبی که گوینده برای تواضع به خود می دهد، من مثلاً بنده چندین بار خدمت رسیدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برده
تصویر برده
بندۀ زرخرید، غلام، کنیز
حمل شده، آنچه کسی در قمار به دست آورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باده
تصویر باده
نوشابۀ مستی آور، شراب، می، برای مثال بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطآنچه هوشیار و چه مست (حافظ - ۵۶)
هر واردی که چون برق روشن شود و سریعاً خاموش گردد
باده کشیدن: باده نوشیدن، باده خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ دَ /دِ)
نعت مفعولی است از بردن در تمام معانی. رجوع به بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
یکی برد. و آن جامۀ خطدار است. ج، ابراد، ابرد، برود. (از منتهی الارب). واحد برد به معنی جامۀ مخطط. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
البردهنام برده ایست که حضرت رسول صلوات الله علیه آنرا به کعب بن زهیر شاعر صلت داد و معاویه از او بخرید و خلفایکی پس از دیگری بارث بردند. (مفاتیح). بردۀ پیغمبر اسلام که آنرا آنحضرت بعنوان صلۀ قصیدۀ مدحیۀ کعب بن زهیر به وی بخشید شهرت خاصی دارد. معاویه آنرا از فرزند کعب خرید و خلفای عباسی آنرا در خزانۀ خودنگاهداری میکردند. هلاکو پس از اشغال بغداد امر بسوزاندن آن داد ولی بعداً جماعتی مدعی شدند که بردۀ واقعی به قسطنطنیه برده شده و در آنجا محفوظ است. (دایره المعارف فارسی). منوچهری در این شعر:
ورعطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمدمرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
به این برده اشاره کرده منتها بجای کلمه برده کلمه ’ردی’ یعنی ’ردا’ را بکار برده است. چنانکه در شرح حال کعب آمده وی پیغمبر اکرم را هجو کرد و سپس از در اعتذار درآمد و شعری سرود و در مسجد برای حضرت خواند و از پیغمبر اکرم ردایی هدیه گرفت چون کعب مردمعاویه آن رداء را به سی هزار درم خرید و در خاندان وی بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه بتصاحب ایشان درآمد و در خاندان بنی عباس بود تا قتل مستعصم بدست هلاکو (656 هجری قمری) چون آخرین خلیفۀ عباسی کشته شد کسی ندانست که رداء بدست که افتاد. برخی گفتند چون رابعه خاتون دختر مستعصم زن شرف الدین هارون بن صاحبدیوان جوینی بوده این جامه را پیش شوهر خود برده است و این حدس دور نیست چه ممکن است که در واقعۀ بغداد بدست وی افتاده باشد و یا ممکن است بمادرش که همسرعطاملک برادر صاحبدیوان بود رسیده باشد. (تعلیقات دیوان منوچهری از تجارب السلف چ اقبال ص 6-534)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ دَ)
سحابه...، ابر تگرگ بار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
دهی است در نسف (نخشب) و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم. (منتهی الارب). و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد. (یادداشت مؤلف) :
بشنو الفاظ حکیم برده ای
سر بنه آنجا که باده خورده ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ دَ)
واحد برد و آن گاهی بمعنی دندان سخت سفید بکار رود. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بنده و غلام. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنیزک. (غیاث اللغات). عبد. رقه. مملوک. بردج. (منتهی الارب). و کلمه بردج معرب برده است:
فراوان ورا برده و بدره داد
زدرگاه برگشت پیروز و شاد.
فردوسی.
هم از جامه و برده و تخت عاج
زدیبای پرمایه و طوق و تاج.
فردوسی.
- برده بردن، بنده کردن و با خود حمل کردن.
- برده پرور، بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند:
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده.
نظامی.
- برده خر، خرندۀ برده و عبد:
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند بگوش.
نظامی.
- برده فروش، که غلام و بنده فروشد.
- برده فروشی، شغل برده فروش. کنیزفروشی. (از انجمن آرا). عمل فروختن غلام و کنیز.
- ، ظروفی سنگی. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ناگوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام شهری است در آذربایجان و وجه تسمیه آنکه شاهی اسیر و بردۀ بسیار از ملکی دیگر آورده برای آنان شهری ساخته و برده دان نام نهاده و بتدریج دان حذف شده و برده باقی ماند و عربان آنرا معرب کرده بردع گفتند و نوشابۀ بردعی معاصر اسکندر پادشاه آن شهر بوده اکنون جزو گرجستان است. (آنندراج از قاموس). و رجوع به بردع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ دَ)
جمع واژۀ بدّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بتها. (یادداشت مؤلف) : و اهل الصین و الهند یزعمون ان البدده تکلمهم و انما یکلمهم عبادهم... و هم (اهل الصین) یزعمون ان الهند وضعوا لهم البدده. (اخبار الصین و الهند از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ جُ دَ)
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پهلوی ’بندک’. پارسی باستان ’بندکه’. از مصدر بستن، جمع آن بندگان. در پهلوی ’بندکان’. عبد. غلام. مقابل آزاد. (حاشیۀبرهان قاطع چ معین). مرکب از بند و ها که کلمه نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری بوده زیرا که در بند آیند و بفروخت میروند و جمع آن به الف و نون قیاسی است و به ها و الف نیز آمده. (غیاث) (از آنندراج). مقابل خواجه. سید و مولی. (یادداشت بخط مؤلف). بنده. فتی. عبد. ولید. اسیر. (ترجمان القرآن). برده و عبد و عبید و غلام و چاکر و لاچین و زرخرید و خانه زاد. (ناظم الاطباء). برده. عبد. عبید. غلام زرخرید (در مورد مرد). (فرهنگ فارسی معین). تیم. مربوب. نخه. رق. رقیق. رقبه. مولی. (منتهی الارب) :
زمینش بدیبا بیاراسته
همه باغ پر بنده و خواسته.
فردوسی.
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
همه شهر ایران بدو زنده اند
اگر شهریارند و گر بنده اند.
فردوسی.
گفت بندگان را از فرمانبرداری چاره ای نیست. (تاریخ بیهقی).
ترکان رهی و بندۀ من بوده اند
من تن چگونه بندۀ ترکان کنم.
ناصرخسرو.
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولی شد.
ناصرخسرو.
بنده کی گردد آنکه باشد حر
کی توان کرد ظرف پر را پر.
سنایی.
من چه سگم ای دریغ کآمده در بند تو
آنکه منش بنده ام بستۀ بند توام.
خاقانی.
پانصدهزار دینار زیادت دارم بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه).
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی.
نظامی.
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی.
صدوپنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. (گلستان)
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
- بندۀ درگاه، غلام حاضر در درگاه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بندۀ فرمان، غلام حاضر در فرمان. (ناظم الاطباء). مطیع فرمان. (فرهنگ فارسی معین). در شواهد زیر این کلمه به فک کسرۀ اضافه آمده است:
همه پیش او بنده فرمان شوید
بدان درد نزدیک درمان شوید.
فردوسی.
من آن گفتم که دانستم تو می دان
که تو فرمان دهی من بنده فرمان.
(ویس و رامین).
جهانت باد دایم بنده فرمان
ترا اقبال طالع وز عدو عاق.
(از راحهالصدور راوندی).
گفت کای چرخ بنده فرمانت
و اختر فرخ آفرین خوانت.
نظامی.
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند.
نظامی.
گفت قاصد می کنید اینها شما
گفت نه که بنده فرمانیم ما.
مولوی.
پی جان رو که کارکن جانست
تن بیچاره بنده فرمان است.
اوحدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوده
تصویر بوده
وجود داشته موجود، واقع شده حادث گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلده
تصویر بلده
یک شهر شهری واحد بلد. شهر، جمع بلاد بلدان، ناحیه زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعده
تصویر بعده
بازه، دور اندیشی، دورا، بیگانگی (بازه فاصله)، سرزمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطنه
تصویر بطنه
سیری پری شکم سیری، خودپسندی فیریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطله
تصویر بطله
زن دلیر وشجاع ودلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطحه
تصویر بطحه
برز بالا کواس (خصلت برهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
بنده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باده
تصویر باده
شراب و می را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
برده، زر خرید، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجده
تصویر بجده
حقیقت کار، کنه آن، اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
((بَ دِ))
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنده
تصویر بنده
((بَ دِ))
مخلوق خداوند، برده، نوکر، غلام، مطیع، فرمانبردار، من، اینجانب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باده
تصویر باده
((دِ))
شراب، می، نوا و آهنگی از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلده
تصویر بلده
((بَ لَ دِ))
شهر، جمع بلاد، ناحیه، زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوده
تصویر بوده
((دِ))
وجود داشته، موجود، واقع شده، حادث گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجده
تصویر بجده
((بَ جْ دَ یا بُ جُ دَ))
باطن و حقیقت کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برده
تصویر برده
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره