موضعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مکنت و ثروت. (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن، بردن، داشتن، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود، اسباب و متاع و ملک. (ناظم الاطباء). مال و اسباب. (غیاث). کالا: نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز. منوچهری. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز. منوچهری. جهان را عقل راه کاروان دید بضاعتهاش خوان استخوان دید. مسعودسعد. تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. (ترجمه تاریخ یمینی). شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی در شهر آبگینه فروش است و گوهری. سعدی. بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید. سعدی. از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (سعدی).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. (گلستان). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. (گلستان). ... همچنین مجلس وعظ چو کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). - با بضاعت، ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت. - بضاعت مزجات، سرمایۀ اندک. سرمایۀ کم: یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر جان برفشان بضاعت مزجات کهتری. خاقانی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده. (گلستان). ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی (طیبات). و رجوع به بضاعه و بضاعات مزجات شود. - بی بضاعت، پریشان. فقیر. محتاج. (ناظم الاطباء). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز. ضد با بضاعت: فلانی آدم بی بضاعتی است. (فرهنگ نظام). ز لطفت همین چشم داریم نیز برین بی بضاعت ببخش ای عزیز. سعدی (بوستان). ، (اصطلاح فقه) در تداول فقه، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است: اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایه و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شرکت شود
موضعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مکنت و ثروت. (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن، بردن، داشتن، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود، اسباب و متاع و ملک. (ناظم الاطباء). مال و اسباب. (غیاث). کالا: نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز. منوچهری. در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز. منوچهری. جهان را عقل راه کاروان دید بضاعتهاش خوان استخوان دید. مسعودسعد. تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. (ترجمه تاریخ یمینی). شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی در شهر آبگینه فروش است و گوهری. سعدی. بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید. سعدی. از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (سعدی).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. (گلستان). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. (گلستان). ... همچنین مجلس وعظ چو کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). - با بضاعت، ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت. - بضاعت مزجات، سرمایۀ اندک. سرمایۀ کم: یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر جان برفشان بضاعت مزجات کهتری. خاقانی. اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده. (گلستان). ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول. سعدی (طیبات). و رجوع به بضاعه و بضاعات مزجات شود. - بی بضاعت، پریشان. فقیر. محتاج. (ناظم الاطباء). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز. ضد با بضاعت: فلانی آدم بی بضاعتی است. (فرهنگ نظام). ز لطفت همین چشم داریم نیز برین بی بضاعت ببخش ای عزیز. سعدی (بوستان). ، (اصطلاح فقه) در تداول فقه، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است: اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایه و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شرکت شود
بلص و بلصی و بلصوص، که طائریست. (منتهی الارب). رجوع به بلص و بلصوص و بلصی شود، مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین). حقه باز: ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود. (ویس و رامین). بسان بلعجبی مهره باز استادم نگه کنی به من این خانه پاک ودیگر پاک. سوزنی. مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار. خاقانی
بلص و بلصی و بلصوص، که طائریست. (منتهی الارب). رجوع به بلص و بلصوص و بلصی شود، مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین). حقه باز: ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود. (ویس و رامین). بسان بلعجبی مهره باز استادم نگه کنی به من این خانه پاک ودیگر پاک. سوزنی. مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار. خاقانی
ارتفاع سنگی، مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس) ، دانا و دانشمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (غیاث). زیرک. (زمخشری) ، بینا و دانا. (ناظم الاطباء). دل آگاه. قادر بتشخیص. روشن بین. روشندل: رای درست باید و تدبیر مملکت خواجه به هر دو سخت مصیب آمد و بصیر. فرخی. فرقان بنزد مردم عامه بود بزرگ لیکن بزرگتر ببر مردم بصیر. منوچهری. زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او منیوش اگر بهوش و بصیری و تیزویر. ناصرخسرو. ور همچو ما خدای نه جسمست و نه گران پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر. ناصرخسرو. یکی قدیربر از قدرت مقدر خویش یکی بصیربر از دانش اولوالابصار. ناصرخسرو. همی گشاید کشور همی ستاند ملک یکی بعزم درست و یکی به رای بصیر. مسعودسعد. جز بصدرت عیار دانش من ناقدان بصیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جملگان حی قدیر لایزال و لم یزل فرد بصیر. مولوی. عیبت از بیگانه پوشیده ست و می بیند بصیر فعلت از همسایه پنهان است و میداند علیم. سعدی (طیبات). بر احوال نابوده علمش بصیر. سعدی (بوستان). ، از صفات خدای تعالی جل شانه. (ناظم الاطباء). یکی از اسماء باریتعالی. (آنندراج). یکی از اسماء باری تعالی و هوالذی یشاهد الاشیاءکلها ظاهرها و خافیها بغیر جارحه. (منتهی الارب). - ابوبصیر، در این شعر ناصرخسرو بمعنی صاحب بصیرت و بینایی: بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن با چشم کور نام نهاده است ابوبصیر. ناصرخسرو. - ، ابوبصیر، عتبه بن اسید ثقفی. صحابی است. (ناظم الاطباء). - بصیر بودن، بینا و دانا بودن. (ناظم الاطباء). - بصیرتر، بیناتر و داناتر. (ناظم الاطباء). - بصیر شدن، بینا و دانا شدن. (ناظم الاطباء)
ارتفاع سنگی، مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس) ، دانا و دانشمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (غیاث). زیرک. (زمخشری) ، بینا و دانا. (ناظم الاطباء). دل آگاه. قادر بتشخیص. روشن بین. روشندل: رای درست باید و تدبیر مملکت خواجه به هر دو سخت مصیب آمد و بصیر. فرخی. فرقان بنزد مردم عامه بود بزرگ لیکن بزرگتر ببر مردم بصیر. منوچهری. زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او منیوش اگر بهوش و بصیری و تیزویر. ناصرخسرو. ور همچو ما خدای نه جسمست و نه گران پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر. ناصرخسرو. یکی قدیربر از قدرت مقدر خویش یکی بصیربر از دانش اولوالابصار. ناصرخسرو. همی گشاید کشور همی ستاند ملک یکی بعزم درست و یکی به رای بصیر. مسعودسعد. جز بصدرت عیار دانش من ناقدان بصیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جملگان حی قدیر لایزال و لم یزل فرد بصیر. مولوی. عیبت از بیگانه پوشیده ست و می بیند بصیر فعلت از همسایه پنهان است و میداند علیم. سعدی (طیبات). بر احوال نابوده علمش بصیر. سعدی (بوستان). ، از صفات خدای تعالی جل شانه. (ناظم الاطباء). یکی از اسماء باریتعالی. (آنندراج). یکی از اسماء باری تعالی و هوالذی یشاهد الاشیاءکلها ظاهرها و خافیها بغیر جارحه. (منتهی الارب). - ابوبصیر، در این شعر ناصرخسرو بمعنی صاحب بصیرت و بینایی: بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن با چشم کور نام نهاده است ابوبصیر. ناصرخسرو. - ، ابوبصیر، عتبه بن اسید ثقفی. صحابی است. (ناظم الاطباء). - بصیر بودن، بینا و دانا بودن. (ناظم الاطباء). - بصیرتر، بیناتر و داناتر. (ناظم الاطباء). - بصیر شدن، بینا و دانا شدن. (ناظم الاطباء)
شهری در بلاد موآب است که بعضی گمان برده اند که همان بصره حوران باشد که شامل خرابه های بسیار است و محیط آنها تخمیناً پنج میل و عدد ساکنین آن یکصد هزار بوده است لیکن نفوس حالیه اش حدود بیست خانوار باشد و بگمان بعضی این شهر از بناهای رفائیان و اکثر خرابه های آن که فعلاً موجود است در عصر رومانیان ساخته شده است و چون دین مسیح در این شهر نفوذ کرد اکثر اهالی آن نصرانی شدند بطوری که در زمانی هفده اسقف در آن بود. (از قاموس کتاب مقدس)
شهری در بلاد موآب است که بعضی گمان برده اند که همان بصره حوران باشد که شامل خرابه های بسیار است و محیط آنها تخمیناً پنج میل و عدد ساکنین آن یکصد هزار بوده است لیکن نفوس حالیه اش حدود بیست خانوار باشد و بگمان بعضی این شهر از بناهای رفائیان و اکثر خرابه های آن که فعلاً موجود است در عصر رومانیان ساخته شده است و چون دین مسیح در این شهر نفوذ کرد اکثر اهالی آن نصرانی شدند بطوری که در زمانی هفده اسقف در آن بود. (از قاموس کتاب مقدس)
قبهالاسلام. خزانهالعرب. رعناء. نام شهری از عراق عرب. (غیاث). شهری از کشور عراق در کنار شطالعرب درنزدیکی محمره (خرم شهر). گویند این لفظ معرب ’بس راه’ است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شهری عظیم است (بعراق) و او را دوازده محلت است هریکی چند شهری از یکدیگر گسسته و گویند که او را صدهزار و بیست وچهارهزار رود است و بنای وی عمر بن الخطاب کرده است رضی اﷲ عنه و اندر عراق هیچ ناحیت نیست عشری مگر بصره. و علوی برقعی از آنجا خروج کرد و گور طلحه و انس بن مالک و حسن بصری و پسر سیرین آنجاست و از وی نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدودالعالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 152). مؤلف معجم البلدان آرد: بصرۀ عراق، طولش هفتاد و چهار درجه و عرضش سی و یک درجه و از اقلیم سیم است بنا بقول ابوبکر انباری بصره در کلام عرب زمین سخت صلب باشد وبقول قطرب زمین سخت سنگلاخ که به سم چارپایان آسیب رساند. قطامی گوید: همینکه مسلمین بحوالی بصره رسیدنددر خاک بصره از دور سنگ ریزه دیدند گفتند: این ارض بصره است یعنی زمین سنگ ریزه و بدین مناسبت بدین نام موسوم شد. بصره در سال چهارده هجری شش ماه قبل از کوفه شهر شد. اقطاع و قرای بصره زیاد و درباره او در اشعار شعرا مدح و ذم بسیار شده است و از جمله عیوب آن را متغیر بودن هوای آن دانسته اند که ساعتی لباس زمستانی و ساعت دیگر لباس تابستانی بتن باید کرد. و از محاسن آن وفور نخل و اهل علم آن است. بنا بنقل حمداﷲمستوفی در نزههالقلوب ص 38 آمده: مردم آنجا اکثر سیاه چهره و اثناعشری اند و زبانشان عربی مغیر است و پارسی نیز گویند. ولایت بسیار از توابع آنجاست از آن جمله است عبادان که ماوراء آن عمارت نیست و مثل ’لیس قریه وراء عبادان’ اشاره بدان است و در فضیلت عبادان حدیث بسیار وارد است و آنرا ثغور شمارند که سرحد مسلمانی است با کفار هند. لسترنج آرد: چون اعراب برای مسکن خود شهرهایی لازم داشتند که پایگاه نظامی آنها هم باشد سه شهر کوفه و بصره و واسط را ساختند. (در حدود نیمۀ اول قرن اول هجری). و در اندک مدتی این شهرها بخصوص کوفه و بصره آبادان گردید و هرکدام مدتی پایتخت دولت امویان شدند و بهمین جهت این دو شهر مدتی معروف به عراقین یعنی دو پایتخت عراق شدند. این شهر بندر تجارتی بزرگ عراق است متصل به حاشیۀ بیابان بمسافت کمی در باختر شطالعرب و کشتی ها از راه دو نهر میان بصره و شطالعرب آمد و رفت میکنند. معنی لغوی این کلمه را سنگ های سیاه دانسته اند در زمان عمر بن خطاب بسال هفده هجری ساخته شد و زمینهای آن میان قبایل عرب که پس از انقراض سلطنت ساسانیان بدانجا مهاجرت کردند تقسیم گردید و بزودی آبادان و یکی از دو پایتخت عراق گردید. بصره بخط مستقیم در دوازده میلی شطالعرب واقع است و بوسیلۀ دو نهر بزرگ معقل و ابله بدان می پیوندد و طول بصره در امتداد شطالعرب است. این شهر دارای کشت زارهای سرسبز و نخلستانهای بارور و وسیع است. رجوع به جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2، نزههالقلوب، مرآت البلدان ج 1، المنجد، قاموس الاعلام ترکی ج 2، شدالازار و خاندان نوبختی شود. بنا بنقل الموسوعه العربیه چ 1965 قاهره جمعیت بصره 164623 تن و شهری است در عراق بر ساحل راست شطالعرب و مهمترین بندر عراق است. فاصله این شهر تاخلیج فارس 118 هزارگز میباشد و در روزگار خلافت عمر بن خطاب (636م.) بنا شد. بنیادگذار آن عقبه بن غزوان است که آنرا بر کنار بادیه کمی دور از شط در ملتقای راههای آبی و خشکی بنا نهاد. گذشته از اینکه مرکز تجارتی مهمی بود در روزگار خلافت عباسیان از مراکز فرهنگی نیز بشمار میرفت و پس از انقراض عباسیان از رونق افتاد و در معرض جنگهای ترکان و ایرانیان قرار گرفت ودر دوران جنگ جهانی اول که بوسیلۀ راه آهن به بغدادارتباط یافت و دریانوردی در شط العرب دایر شد این شهر رونق گذشته اش را از سر گرفت. بصره را نخلستانهای بسیار فرا گرفته است. بیشتر صادرات و واردات عراق ازاین بندر است. ارتفاع آن نسبت به سطح دریا دو متر است. جنگ مشهور جمل میان حضرت علی بن ابیطالب (ع) و عایشه در این شهر روی داد. فرودگاه و ایستگاه راه آهن دارد و از زمان استقلال عراق بسیار توسعه یافته است. با هند تجارت وسیعی دارد و در پیرامون آن بهترین خرمابدست آید. (از الموسوعه العربیه چ 1965م. قاهره). - بحر بصره، دریای بصره. شط العرب: طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش بجرعه ای ساحل خاک را ز در، موج عطای تو زند. خاقانی. و رجوع به دریای بصره شود. - خرما به بصره بردن، نظیر زیره بکرمان بردن. کارلغو و نابجا کردن: کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل عمان و در حدیقه و گل جنت و گیاه. قاآنی. - دریای بصره، بحر بصره. شط العرب: خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام پس پیاپی دجله ای در جرعه دان افشانده اند. خاقانی. - فیض بصره یا دجلۀ کور یا بهمن شیر، نام رود پهناوری که از آبهای دجله و فرات تشکیل میگردد و در آبادان (عبادان) بخلیج فارس میریزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود. - ماه بصره، بنا بنقل ابن البلخی در فارسنامه شامل شهرهای زیر بوده است: و لشکر بصره بحرین و عمان و تیز و مکران و کرمان و پارس و خوزستان و دیگر اعمال و دیار عرب کی متصل آن است بگرفتند و آن ولایتها را ماه البصره گویند. (ص 120 فارسنامۀ ابن البلخی). و رجوع به بصره و ماه البصره شود
قبهالاسلام. خزانهالعرب. رعناء. نام شهری از عراق عرب. (غیاث). شهری از کشور عراق در کنار شطالعرب درنزدیکی محمره (خرم شهر). گویند این لفظ معرب ’بس راه’ است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شهری عظیم است (بعراق) و او را دوازده محلت است هریکی چند شهری از یکدیگر گسسته و گویند که او را صدهزار و بیست وچهارهزار رود است و بنای وی عمر بن الخطاب کرده است رضی اﷲ عنه و اندر عراق هیچ ناحیت نیست عشری مگر بصره. و علوی برقعی از آنجا خروج کرد و گور طلحه و انس بن مالک و حسن بصری و پسر سیرین آنجاست و از وی نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدودالعالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 152). مؤلف معجم البلدان آرد: بصرۀ عراق، طولش هفتاد و چهار درجه و عرضش سی و یک درجه و از اقلیم سیم است بنا بقول ابوبکر انباری بصره در کلام عرب زمین سخت صلب باشد وبقول قطرب زمین سخت سنگلاخ که به سم چارپایان آسیب رساند. قطامی گوید: همینکه مسلمین بحوالی بصره رسیدنددر خاک بصره از دور سنگ ریزه دیدند گفتند: این ارض بصره است یعنی زمین سنگ ریزه و بدین مناسبت بدین نام موسوم شد. بصره در سال چهارده هجری شش ماه قبل از کوفه شهر شد. اقطاع و قرای بصره زیاد و درباره او در اشعار شعرا مدح و ذم بسیار شده است و از جمله عیوب آن را متغیر بودن هوای آن دانسته اند که ساعتی لباس زمستانی و ساعت دیگر لباس تابستانی بتن باید کرد. و از محاسن آن وفور نخل و اهل علم آن است. بنا بنقل حمداﷲمستوفی در نزههالقلوب ص 38 آمده: مردم آنجا اکثر سیاه چهره و اثناعشری اند و زبانشان عربی مغیر است و پارسی نیز گویند. ولایت بسیار از توابع آنجاست از آن جمله است عبادان که ماوراء آن عمارت نیست و مثل ’لیس قریه وراء عبادان’ اشاره بدان است و در فضیلت عبادان حدیث بسیار وارد است و آنرا ثغور شمارند که سرحد مسلمانی است با کفار هند. لسترنج آرد: چون اعراب برای مسکن خود شهرهایی لازم داشتند که پایگاه نظامی آنها هم باشد سه شهر کوفه و بصره و واسط را ساختند. (در حدود نیمۀ اول قرن اول هجری). و در اندک مدتی این شهرها بخصوص کوفه و بصره آبادان گردید و هرکدام مدتی پایتخت دولت امویان شدند و بهمین جهت این دو شهر مدتی معروف به عراقین یعنی دو پایتخت عراق شدند. این شهر بندر تجارتی بزرگ عراق است متصل به حاشیۀ بیابان بمسافت کمی در باختر شطالعرب و کشتی ها از راه دو نهر میان بصره و شطالعرب آمد و رفت میکنند. معنی لغوی این کلمه را سنگ های سیاه دانسته اند در زمان عمر بن خطاب بسال هفده هجری ساخته شد و زمینهای آن میان قبایل عرب که پس از انقراض سلطنت ساسانیان بدانجا مهاجرت کردند تقسیم گردید و بزودی آبادان و یکی از دو پایتخت عراق گردید. بصره بخط مستقیم در دوازده میلی شطالعرب واقع است و بوسیلۀ دو نهر بزرگ معقل و ابله بدان می پیوندد و طول بصره در امتداد شطالعرب است. این شهر دارای کشت زارهای سرسبز و نخلستانهای بارور و وسیع است. رجوع به جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2، نزههالقلوب، مرآت البلدان ج 1، المنجد، قاموس الاعلام ترکی ج 2، شدالازار و خاندان نوبختی شود. بنا بنقل الموسوعه العربیه چ 1965 قاهره جمعیت بصره 164623 تن و شهری است در عراق بر ساحل راست شطالعرب و مهمترین بندر عراق است. فاصله این شهر تاخلیج فارس 118 هزارگز میباشد و در روزگار خلافت عمر بن خطاب (636م.) بنا شد. بنیادگذار آن عقبه بن غزوان است که آنرا بر کنار بادیه کمی دور از شط در ملتقای راههای آبی و خشکی بنا نهاد. گذشته از اینکه مرکز تجارتی مهمی بود در روزگار خلافت عباسیان از مراکز فرهنگی نیز بشمار میرفت و پس از انقراض عباسیان از رونق افتاد و در معرض جنگهای ترکان و ایرانیان قرار گرفت ودر دوران جنگ جهانی اول که بوسیلۀ راه آهن به بغدادارتباط یافت و دریانوردی در شط العرب دایر شد این شهر رونق گذشته اش را از سر گرفت. بصره را نخلستانهای بسیار فرا گرفته است. بیشتر صادرات و واردات عراق ازاین بندر است. ارتفاع آن نسبت به سطح دریا دو متر است. جنگ مشهور جمل میان حضرت علی بن ابیطالب (ع) و عایشه در این شهر روی داد. فرودگاه و ایستگاه راه آهن دارد و از زمان استقلال عراق بسیار توسعه یافته است. با هند تجارت وسیعی دارد و در پیرامون آن بهترین خرمابدست آید. (از الموسوعه العربیه چ 1965م. قاهره). - بحر بصره، دریای بصره. شط العرب: طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش بجرعه ای ساحل خاک را زُ در، موج عطای تو زند. خاقانی. و رجوع به دریای بصره شود. - خرما به بصره بردن، نظیر زیره بکرمان بردن. کارلغو و نابجا کردن: کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل عمان و دُر حدیقه و گل جنت و گیاه. قاآنی. - دریای بصره، بحر بصره. شط العرب: خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام پس پیاپی دجله ای در جرعه دان افشانده اند. خاقانی. - فیض بصره یا دجلۀ کور یا بهمن شیر، نام رود پهناوری که از آبهای دجله و فرات تشکیل میگردد و در آبادان (عبادان) بخلیج فارس میریزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود. - ماه بصره، بنا بنقل ابن البلخی در فارسنامه شامل شهرهای زیر بوده است: و لشکر بصره بحرین و عمان و تیز و مکران و کرمان و پارس و خوزستان و دیگر اعمال و دیار عرب کی متصل آن است بگرفتند و آن ولایتها را ماه البصره گویند. (ص 120 فارسنامۀ ابن البلخی). و رجوع به بصره و ماه البصره شود
غریب. تنها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زنی را گویند که شوهرش مرده باشد یا او را طلاق داده باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). زنی که شوهرش مرده باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامه منیری). زن بی مرد. زن که شوی داشته و شوی او بمرده یا او را طلاق داده بود. زن از شوی بجا مانده. آن زن که شوی ندارد اما از پیش داشته است. ثیب. ارمله. ایم. کالم. مقابل دوشیزه. (یادداشت مؤلف) : سه دیگر به نیکان ببخشید سیم زن بیوه و کودکان یتیم. فردوسی. جوربر بیوه و یتیم خود مکن ای ستمگر بر تن بیوه و یتیم. ناصرخسرو. خورشید خسروان که جهان را ز عدل او همچون چراغ بیوه به هر خانه کدخدای. سوزنی. کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی (هفت پیکر ص 339). ستمدیده را دادبخشی کنی شب بیوگان را درخشی کنی. نظامی. باغ خود را نچیده گل بیوه برد سرهنگش ایزم و میوه. اوحدی. نیم شب کرد بر کریوه رود دزد بر بام طفل و بیوه رود. اوحدی. در دین موسی چنین بوده است که چون کسی را اجل محتوم فرارسد و نسلی از او باقی نماند و زوجه اش یائسه نشده باشد برادرش زوجه او را بحبالۀ نکاح خود درآورد و دو اثر براین مطلب مترتب بود یکی آنکه اموال و املاک میت از بین نمیرفت و دیگر اسم وی باقی میماند. (از قاموس کتاب مقدس) ، مردی که زنش مرده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). گاه در مرد از زن مانده نیز اطلاق کنند. مرد بی زن. (یادداشت مؤلف)
غریب. تنها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زنی را گویند که شوهرش مرده باشد یا او را طلاق داده باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء). زنی که شوهرش مرده باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامه منیری). زن بی مرد. زن که شوی داشته و شوی او بمرده یا او را طلاق داده بود. زن از شوی بجا مانده. آن زن که شوی ندارد اما از پیش داشته است. ثیب. ارمله. ایم. کالم. مقابل دوشیزه. (یادداشت مؤلف) : سه دیگر به نیکان ببخشید سیم زن بیوه و کودکان یتیم. فردوسی. جوربر بیوه و یتیم خود مکن ای ستمگر بر تن بیوه و یتیم. ناصرخسرو. خورشید خسروان که جهان را ز عدل او همچون چراغ بیوه به هر خانه کدخدای. سوزنی. کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی (هفت پیکر ص 339). ستمدیده را دادبخشی کنی شب بیوگان را درخشی کنی. نظامی. باغ خود را نچیده گل بیوه برد سرهنگش ایزم و میوه. اوحدی. نیم شب کرد بر کریوه رود دزد بر بام طفل و بیوه رود. اوحدی. در دین موسی چنین بوده است که چون کسی را اجل محتوم فرارسد و نسلی از او باقی نماند و زوجه اش یائسه نشده باشد برادرش زوجه او را بحبالۀ نکاح خود درآورد و دو اثر براین مطلب مترتب بود یکی آنکه اموال و املاک میت از بین نمیرفت و دیگر اسم وی باقی میماند. (از قاموس کتاب مقدس) ، مردی که زنش مرده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). گاه در مرد از زن مانده نیز اطلاق کنند. مرد بی زن. (یادداشت مؤلف)
لفظ هندیست بمعنی بستم. حصۀ هر چیز عموماً و بمعنی بستم حصه بیگه در پیمایش زمین زراعت خصوصاً (غیاث). لفظ هند بمعنی بستم حصۀ بیگه در پیمایش زراعت خصوصاً. (آنندراج)
لفظ هندیست بمعنی بستم. حصۀ هر چیز عموماً و بمعنی بستم حصه بیگه در پیمایش زمین زراعت خصوصاً (غیاث). لفظ هند بمعنی بستم حصۀ بیگه در پیمایش زراعت خصوصاً. (آنندراج)
دارویی است که برگ آن ببرگ کبر ماند اما خارندارد و ثمر آن به خیار شباهت دارد لیکن کوچکتر از آن باشد و آن را بعربی قثاءالبری خوانند و قثاءالحمار همان است. (برهان). دارویی شبیه به خیار که بتازی قثاءالحمار گویند. (ناظم الاطباء). نام داروئی است که برگ آن ببرگ کبر ماند اما خار ندارد و ثمر آن به خیار شباهت دارد لیکن کوچکتر از آن باشد. (آنندراج)
دارویی است که برگ آن ببرگ کَبَر ماند اما خارندارد و ثمر آن به خیار شباهت دارد لیکن کوچکتر از آن باشد و آن را بعربی قثاءالبری خوانند و قثاءالحمار همان است. (برهان). دارویی شبیه به خیار که بتازی قثاءالحمار گویند. (ناظم الاطباء). نام داروئی است که برگ آن ببرگ کبر ماند اما خار ندارد و ثمر آن به خیار شباهت دارد لیکن کوچکتر از آن باشد. (آنندراج)