جدول جو
جدول جو

معنی بشمخ - جستجوی لغت در جدول جو

بشمخ
(بَ مَ)
یک نوعی از دعا و مناجات. (ناظم الاطباء). نام دعایی است بزبان سریانی و انجیل و تورات و عام این است که بشمخ بفتح یکم بمعنی بزرگوار و بشمخ بکسر اول بتنوین مکسورۀ حرف چهارم بمعنی ای پروردگار. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) ، کلنگ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، اسکنۀ نجاری. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام) ، تیشۀ بنایی، تیشۀ نجاری. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آلتی که نجار چوب بدان بسنبد، و به هندی نهامی نامند. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پشنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشم
تصویر بشم
ملول، افسرده، سوگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشم
تصویر بشم
قطره های ریز آب یخ زده، شبنم یخ زده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وَهَْ هَُ)
بلند شدن کوه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلند شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی) (دهار). سمق (که سین به شین و قاف به خاء تبدیل شده است). (از نشوءاللغه ص 20). رجوع به سمق شود، بینی خود را بالا کشیدن از راه تکبر و غرور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نیه شمخ، نیت دور و بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ مَ)
جمع واژۀ شامخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شامخ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناگوارد شدن. (زوزنی). ناگوارد گرفتن و سیر برآمدن از چیزی. (تاج المصادر بیهقی). ناگوارد شدن طعام. (آنندراج). تخمه زده گردیدن حیوان از پرخوری. (ناظم الاطباء). ناگوار شدن طعام. (منتهی الارب). تخمه کردن شتربچه از شیر و انسان از طعام، از ابزارهای نساجی است. (شعوری ج 1 ورق 154 و 201). رجوع به بشنجه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بشک. بژم. شبنم ریزه را گویند که سحرگاهان بر سبزه زار نشیند و سفید نماید و آنرابعربی صقیع خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (آنندراج). سرمایی بود که بامداد بر کشته نشیند سپید چون آبی تنک فسرده، تازیش صقیع است. (لغت فرس اسدی). سفیدی را گویند که بامداد بر سبزه نشیند مانند شبنم. (سروری). سرما بوده که بامدادان بر سر کشتها نشیند. (صحاح الفرس). رجوع به بشک، و شعوری ج 1 ورق 178 شود:
چون مورد سبز بود کهن موی من همه
دردا که برنشست بر آن مورد نیز بشم.
فرالاوی (از رشیدی و لغت فرس اسدی) (از سروری) (از صحاح الفرس).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جایگاهی است در بلاد هذیل. (از معجم البلدان) ، آهاری باشد که بر تانه مالند. (از برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
سوگوارو ملول. (از برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). ملول بودن. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 178) (سروری) (فرهنگ نظام). افسرده. غمزده. اندوهگین. اندوهگن
لغت نامه دهخدا
(بَ شِ)
ناگوار. (از برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از دزی ج 1 ص 90) (سروری) (فرهنگ نظام). کسی که دارای بشم بود و تخمه زده. (ناظم الاطباء). تخمه زده. (از اقرب الموارد). الشبع داعیه البشم و البشم داعیه السقم و السقم داعیه الموت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غرف. (منتهی الارب). رجوع به غرف شود، خشکی که بر روی آدمی افتد و بعربی کلف خوانند. (برهان) (سروری). کلف و خشکی که بر روی آدمی افتد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). سیاهیی که بر رو ظاهر شود و بتازی کلف گویند. (رشیدی) (شعوری ج 1 ورق 154-201). لکۀ روی چهره و بدن
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بشماق. رجوع به بشماق، بشماقچی، بشماقدار و دزی ج 1 ص 90 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ)
در تداول عامه کلمه اشاره یعنی با شما. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از امرای محمد بن ملکشاه بوده که وی را بصلح با برکیارق ترغیب میکردند و محمد بن ملکشاه که از این صلح ناراضی بود وی را در قزوین بکشت. محمد بن ملشکاه به قزوین آمد و از صلح پشیمان شد، البتکین ماه روی را میل کشید و بشمل را بسمل کرد جهت آنکه ایشان او را در صلح ترغیب کرده بودند. رجوع به تاریخ گزیده چ 1328 هجری قمری لندن ص 453 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
دهی است از دهستان چهارفریضۀ بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی با400 تن سکنه. آب از چاه. محصول آنجا سبزی، صیفی. شغل اهالی حصیربافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
بشم. بشیمه. پوستی که هنوز آنرا دباغت نکرده باشند. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). پوست خام که آنرا سیرم گویند. (سروری) (شعوری ج 1 ورق 196). پوست خام پیراسته. (ظ. نه پیراسته) که آنرا سیرم نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). پوست دباغت نشده. (فرهنگ نظام). و رجوع به بشیمه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ ما)
وادیی است در تهامه که رود بشائم در آن میریزد. ابن اعرابی گوید بسمی به سین هم روایت شده و آن وادیی است که درعسفان یا امج می ریزد و آن را نظایری پنجگانه است که در کلمه ’قلهی’ ذکر شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
مخالفت و خودرأیی و عاق و عاصی شدن. (برهان). مخالفت و خودرأیی و نافرمانی با پدر و مادر. (آنندراج). خودخواهی و عاق شدگی و عصیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشم
تصویر بشم
سوگوار وملول بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمخ
تصویر شمخ
بلند شدن، منی کردن راه دور، زمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمخ
تصویر برمخ
مخالفت عصیان، خودرایی خودخواهی، عاق شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمق
تصویر بشمق
کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
پوستی که هنوز آن را دباغت نکرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشم
تصویر بشم
((بَ))
ملحد، بی دین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشم
تصویر بشم
((بَ شَ))
سوگوار، ملول، ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
((بَ مِ))
پوست دباغی نشده
فرهنگ فارسی معین
تحول یافته ی واژه ی بژم به معنای گردنه و یال کوه، پرجست
فرهنگ گویش مازندرانی