جدول جو
جدول جو

معنی بشماردن - جستجوی لغت در جدول جو

بشماردن
(مَ عِ ظَ)
شماردن. حساب کردن. رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فشاردن
تصویر فشاردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن و شیار کردن زمین، هموار کردن زمین شخم زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
شمردن، شماره کردن، حساب کردن، به شمار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوماران
تصویر بوماران
بومادران، گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های ریز بریده و گل های سفید یا زرد چتری که مصرف دارویی دارد، قیصوم، برتاشک، فاخور، ژابیژ، علف هزاربرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
حساب کردن، به حساب آوردن، با شرح و تفصیل بیان کردن مثلاً ایرادات این کار را برشمرد، دشنام دادن، شمردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ وَ دَ)
سیم کوفت کردن. سیم کفت کردن. رجوع به بشار و شاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ نَ)
مقابل گماردن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
تعداد کردن و شمردن. حساب کردن. شمار کردن. اندازه کردن. (ناظم الاطباء). حساب کردن. (آنندراج). شمردن: پس چون لیث علی را به بغداد بردند و سبکری خویشتن را از جملۀ بندگان مقتدر شمارید. (تاریخ سیستان) ، شمرده شدن. حساب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تن بیمار. که تن بیمار داشته باشد. رنجورتن. علیل المزاج:
آفتاب اشترسواری بر فلک بیمارتن
در طواف کعبه محرم وار عریان آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
که قلب وی رنجور باشد. مرض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است:
از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست.
خاقانی.
، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان:
بیماردل است و دارد از کفر
سرسام خلاف و درد خذلان.
خاقانی.
آن یهودی شد سیه روی و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل.
مولوی.
- از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن:
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزورنکوترست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بیمارگین. (یادداشت مؤلف). مسقام. (بحر الجواهر). رجوع به بیمارگین شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ رَ)
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن:
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجوراو برشمرد.
فردوسی.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.
فردوسی.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.
فردوسی.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری.
ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ / شُ مَ / مُ دَ)
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) :
زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
که گر زین سو بدان در بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری.
منوچهری.
رجوع به شمردن شود.
- برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن:
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
فردوسی.
- دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن:
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
نظامی.
، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن:
به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
ناصرخسرو.
آنرا که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد به مرد نشمارد.
ناصرخسرو.
کسی کو زیان کسان سود خویش
شمارد، منه سوی وی پای پیش.
ناصرخسرو.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست.
جامی.
- به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) :
دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
خاقانی.
، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) :
گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ابوشکور بلخی.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است
پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم.
ناصرخسرو.
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
- به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را:
ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
- غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن:
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای.
سعدی (بوستان).
- فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن:
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی (بوستان).
، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) :
سخنهای بیهوده کم می شمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
، شناختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
شمردن. رجوع به شمردن شود:
چو یکماه بر آرزو بشمرید
وزین مرز توران زمین بگذرید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ حَ)
برگماشتن. برگماریدن:
گمانی مبر کاین ره مردمست
برین کار نیکو خرد برگمار.
ناصرخسرو.
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
ناصرخسرو.
و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی، (برهان)، بومادران، (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بوی مادران گیاهی است از تیره مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشۀ مرکب است، ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد، رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است، زهرهالقندیل، علف هزاربرگ، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
دوباره شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژمردن
تصویر بژمردن
پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
آماریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
حساب کردن، تعداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
((~. ش ِ مُ دَ))
شماره کردن، حساب کردن، صدا زدن، مخاطب قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
((شُ دَ))
حساب کردن، به حساب آوردن، شمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
محسوب کردن، بیان کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
تعیین کردن، منصوب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن، بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن، به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیرات کردن –خیرات کردن حلوا
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی