تعداد کردن و شمردن. حساب کردن. شمار کردن. اندازه کردن. (ناظم الاطباء). حساب کردن. (آنندراج). شمردن: پس چون لیث علی را به بغداد بردند و سبکری خویشتن را از جملۀ بندگان مقتدر شمارید. (تاریخ سیستان) ، شمرده شدن. حساب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شمردن و شماردن شود
تعداد کردن و شمردن. حساب کردن. شمار کردن. اندازه کردن. (ناظم الاطباء). حساب کردن. (آنندراج). شمردن: پس چون لیث علی را به بغداد بردند و سبکری خویشتن را از جملۀ بندگان مقتدر شمارید. (تاریخ سیستان) ، شمرده شدن. حساب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شمردن و شماردن شود
که قلب وی رنجور باشد. مرض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی
که قلب وی رنجور باشد. مَرِض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن: بفرمان او هدیه ها پیش برد یکایک بگنجوراو برشمرد. فردوسی. برآنسان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد برشمرد. فردوسی. همه جامه های تنش برشمرد نگه کرد و یکسر برستم سپرد. فردوسی. مر نعمت یزدان بی قرین را یک یک بتن خویش برشماری. ناصرخسرو. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی.
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن: بفرمان او هدیه ها پیش برد یکایک بگنجوراو برشمرد. فردوسی. برآنسان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد برشمرد. فردوسی. همه جامه های تنش برشمرد نگه کرد و یکسر برستم سپرد. فردوسی. مر نعمت یزدان بی قرین را یک یک بتن خویش برشماری. ناصرخسرو. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی.
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) : زین پیش همی روز شمردی گه آن بود گاه است که اکنون قدح باده شماری. فرخی. که گر زین سو بدان در بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری. منوچهری. رجوع به شمردن شود. - برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن: اگر برشمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آیداز گنج تو. فردوسی. - دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن: به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار. نظامی. ، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن: به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد. ناصرخسرو. آنرا که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد به مرد نشمارد. ناصرخسرو. کسی کو زیان کسان سود خویش شمارد، منه سوی وی پای پیش. ناصرخسرو. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست. جامی. - به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) : دل یاد کند فضایل او چندانکه به دست چپ شمارد. خاقانی. ، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) : گهر گر شماری تو بیش از هنر ز بهر هنر شد گرامی گهر. ابوشکور بلخی. ور بشمارید چون ستاره چه باک است پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم. ناصرخسرو. چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیاپرست. سعدی (بوستان). - به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را: ز تخمی که هستی فرودآرمت ازین پس به کس نیز نشمارمت. فردوسی. - غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن: وگر کامرانی درآید ز پای غنیمت شمارند فضل خدای. سعدی (بوستان). - فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار. سعدی (بوستان). ، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. ، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) : سخنهای بیهوده کم می شمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. ، شناختن. (یادداشت مؤلف)
شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف) : زین پیش همی روز شمردی گه آن بود گاه است که اکنون قدح باده شماری. فرخی. که گر زین سو بدان در بنگرد مرد بدان سو در زمین بشمارد ارزن. منوچهری. تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری. منوچهری. رجوع به شمردن شود. - برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن: اگر برشمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آیداز گنج تو. فردوسی. - دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن: به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار. نظامی. ، در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن: به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد. ناصرخسرو. آنرا که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد به مرد نشمارد. ناصرخسرو. کسی کو زیان کسان سود خویش شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش. ناصرخسرو. دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف یاری و برادرخواندگی. سعدی. شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست. جامی. - به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج) : دل یاد کند فضایل او چندانکه به دست چپ شمارد. خاقانی. ، پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف) : گهر گر شماری تو بیش از هنر ز بهر هنر شد گرامی گهر. ابوشکور بلخی. ور بشمارید چون ستاره چه باک است پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم. ناصرخسرو. چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیاپرست. سعدی (بوستان). - به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را: ز تخمی که هستی فرودآرمت ازین پس به کس نیز نشمارمت. فردوسی. - غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن: وگر کامرانی درآید ز پای غنیمت شمارند فضل خدای. سعدی (بوستان). - فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار. سعدی (بوستان). ، دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. ، گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف) : سخنهای بیهوده کم می شمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. ، شناختن. (یادداشت مؤلف)
برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی، (برهان)، بومادران، (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بوی مادران گیاهی است از تیره مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشۀ مرکب است، ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد، رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است، زهرهالقندیل، علف هزاربرگ، (فرهنگ فارسی معین)
بومادران است که نام گیاهی باشد مایل به کمودت و تیزی، (برهان)، بومادران، (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، بوی مادران گیاهی است از تیره مرکبان، دارای قلمهای بلند و برگهایش بسیار بریده و گلهایش خوشۀ مرکب است، ارتفاعش تا 70 سانتیمتر میرسد، رنگ گلهایش سفید یا صورتی و گلبرگ هایش ریز و خوشبو است، زهرهالقندیل، علف هزاربرگ، (فرهنگ فارسی معین)