که قلب وی رنجور باشد. مرض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی