جدول جو
جدول جو

معنی بشلق - جستجوی لغت در جدول جو

بشلق
عبا، محرف با شلق به معنای ردا و بالاپوش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشلق
تصویر باشلق
کلاه بزرگ بارانی که هنگام آمدن باران روی کلاه می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشل
تصویر بشل
به یکدیگرچسبیده، درهم آویخته
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پیسه گردیدن. (منتهی الارب). سیاه و سپید شدن. (از اقرب الموارد). بلق.
لغت نامه دهخدا
بشنوقه. رجوع به بشنوقه شود، شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. (از برهان). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوریدن و در غضب شدن. (ناظم الاطباء). در غضب شدن. (مؤید الفضلاء). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
، یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن:
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
آنچه مادۀ او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد (یعنی خداوند مانیا) ، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 23). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارا). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. (تاریخ بخارا)، منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن:
بپیچیده سر از سودای شیرین
بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی (الحاقی).
، بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن: پارۀ نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. (تذکره الاولیای عطار)، برانگیختن. (ناظم الاطباء)، به تازی هوان (خواری) گویند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ایست در غزنه از سرزمین زابلستان. (ازمعجم البلدان) (از مراصد) : آخر در این سال فروگرفتندش به بلق، در پل خمارتگین، چون به غزنین می آمدیم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 244). و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 247). دیگر روز تا از بلق برداشت و بکشید و به باجگاه سرهنگ بوعلی کوتوال... پیش آمدند. (تاریخ بیهقی ص 255)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دروازه که دو مصراع داشته باشد چون یکی از آن دو را رد کنند آواز جلن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بلق نامند. (منتهی الارب ذیل جلن). جلنبلق آواز در بزرگ است هنگام باز و بسته کردن آن، و آن صوت جلن و بلق بصورت جداگانه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به جلن و جلنبلق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
پیسگی. (منتهی الارب). سیاهی و سپیدی. (از اقرب الموارد). بلقه. ورجوع به بلقه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
آنکه چشمانش متحیر و سرگردان باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ أبلق. (منتهی الارب). رجوع به ابلق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
آوازی که از افکندن جسمی در آب برآید. آوازو صوت آب در هنگام انداختن کلوخ در آن:
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ شَلْ لَ)
نعت مفعولی منحوت از شلاق. در تداول عامه سخت تازیانه خورده. (یادداشت مؤلف).
- مشلق کردن، به شلاق زدن. به تازیانه زدن. بسیار زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
نان سکۀ مسین یا نیکلی عثمانی. رجوع به النقود ص 98، 140، 141 و 168 شود.
- نص بشلک، نیمی از بشلک. و رجوع به بیشلک و بیشلغ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بشماق. رجوع به بشماق، بشماقچی، بشماقدار و دزی ج 1 ص 90 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
رجوع به بیشلغ و بیشلک شود، بدن. (از برهان). بدن و تن. (ناظم الاطباء) (سروری). قامت و بدن. (رشیدی). بدن آدمی. (آنندراج). بدن و اندام. (فرهنگ نظام) ، سر و بن و اطراف هر چیزی را نیز گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
ترکی و بمعنی تهمت است. (آنندراج). بمعنی تهمت. این لفظ ترکی است. (غیاث) ، بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی، همه آنان را مشمول آن ساختن. (از المنجد) ، شمله دادن کسی را که چادر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صاحب چادر مشمل گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) ، برچیدن از خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب). برچیدن خرما آنچه بر درخت باشد. (آنندراج). اشمال نخله، برچیدن از درخت خرما آنچه رطب بود. (از المنجد) ، یک نیمه تا دو ثلث از ماده گاوان را آبستن کردن گشن، چنانکه گویند: اشمل الفحل شوله. یک نیمه تا دو ثلث را از مادگان آبستن گردانیدن گشن. (آنندراج) ، در باد شمال درآمدن، یقال: اشملوا، ای دخلوا فی الشمال. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال قوم، درآمدن آنان در باد شمال. (از المنجد). در باد شمال شدن. (تاج المصادر) ، به سوی باد شمال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال باد، بسوی شمال وزیدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بهلقه شود، خراب و پریشان کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. (فرهنگ فارسی معین) :
گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست.
حافظ.
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی (از آنندراج).
- دل بهم زدن، غثیان و تهوع باشد:
هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را
همچون مگس افتاد در آش سخن ما.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
، مالی یا اموالی بهم زدن، دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره) ، قهر کردن با کسی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / بِ لِ / بُ لُ)
زن سخت سرخ.
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
مرد بانگ و فریاد کننده و دلتنگ و بی قرار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کلمه ترکی است (از باش بمعنی سر و لیق حرف نسبت) ، کلاه پیوسته به شنل. (یادداشت مؤلف). برنس. کلاهی که بر یقۀ جامه ای دوخته شده باشد.
لغت نامه دهخدا
پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون. صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت... و آن محاصره امتداد یافت.... ملک بالق از بلعم التماس دعا کرد چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله ای اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد، و بالق بموجب فرموده عمل نمود. همان لحظه بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت... (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 104 و 105)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشبه. بشبقه. نام قریه ای است از قرای مرو شاهجان. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از معجم البلدان) (از سروری) (از مرآت البلدان ج 1 ص 213) (از اللباب ج 1 ص 126). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 171 و بشبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشمق
تصویر بشمق
کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی از باسلیق یونانی میر فرمانروا ترکی کلاه بارانی کلاه بزرگ بارانی
فرهنگ لغت هوشیار
قشلاغ بنگرید به قشلاغ محلی دارای هوای نسبتا گرم که زمستان را در آنجا گذراند گرمسیر گرمسار مقابل ییلاق: شهزاده غازان از قشلاق مرو مراجعت فرموده بود، جمع قشلاقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلق
تصویر شلق
زدن، شکافتن اندامی را، تخم سوسمار مار ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلق
تصویر بلق
در بگشادن، واگشادن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشق
تصویر بشق
با چوبدست زدن، تیز نگریستن، باز ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشل
تصویر بشل
گرفت و گیر، دو چیز که بر هم چسبند و در هم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشلق
تصویر اشلق
ترکی دروغ بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشل
تصویر بشل
((بِ شَ))
درهم آمیخته، به هم چسبیده، درهم آمیختگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلق
تصویر بلق
((بَ لَ یا لْ))
پیسه گردیدن، سپید دست و پا شدن تا ران، پیسگی، سیه سپیدی، ابلقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشلق
تصویر باشلق
((لُ))
کلاه، مجازاً به معنی مهریه
فرهنگ فارسی معین
بجنب، تکان بخور
فرهنگ گویش مازندرانی
تن پوش و پالتوی پشمین، بالاپوش نمدی چوپان، تن پوش ردا
فرهنگ گویش مازندرانی