جدول جو
جدول جو

معنی بشته - جستجوی لغت در جدول جو

بشته
(بَ تَ / تِ)
حریر منقش. (از اوبهی). رجوع به بسته در معنی حریر منقش شود، روی مردم، یقول: فلان حسن البشر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی آدمی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بشته
اسپانیولی چچم شلمک ازگیاهان چچم
تصویری از بشته
تصویر بشته
فرهنگ لغت هوشیار
بشته
دختری که به خاطر عاشق از منزل فرار کند، ناتوانی، از جای
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برته
تصویر برته
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی از خاندان لواده، در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهشته
تصویر بهشته
(دخترانه)
بهشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گشته
تصویر گشته
گردیده، پیچیده، تغییرپیداکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشته
تصویر چشته
طعمه ای که به حیوانات می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشته
تصویر هشته
فروگذاشته، گذاشته شده، طلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشته
تصویر خشته
مفلس، بینوا، بی چیز، تهیدست، برای مثال معذور کن ای شیخ که گستاخی کردم / زیرا که غریبم من و مجر و حم و خشته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برشته
تصویر برشته
بریان شده، تف داده شده، هر چیز خوراکی که بدون آب روی آتش بریان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
خمره، کوزۀ سفالی، بستو
فرهنگ فارسی عمید
(نِ بِ تَ / تِ)
نوشته. نوشته شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم:
نبشته سراسر به خط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته به خورشید بر نام تو.
فردوسی.
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
وذکر آن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم.
خاقانی.
، مکتوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. کتاب. درج. (منتهی الارب). زبور. (دهار). نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بسوی تو به همراهی آورندۀ این نبشته. (تاریخ بیهقی ص 313). امیرالمؤمنین این نبشته را فرستاد درحالی که همه کارهامستقیم بود. (تاریخ بیهقی ص 312). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی ص 314) ، سند. حجت، حکم. (ناظم الاطباء). فرمان. منشور، مقدر. محتوم. قضا. قدر. سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
که کار خدائی نه کاری است خرد
قضای نبشته نشاید سترد.
فردوسی.
نبشته چنین بودمان از بوش
به رسم بوش اندرآیدروش.
فردوسی.
تیغ او بر سر مخالف او
از خدای جهان نبشته قضاست.
فرخی.
بهی و بتّری در ما سرشته ست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشته ست.
(ویس و رامین).
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردی دگر گردد نبشته.
(ویس و رامین).
- نبشته بودن بر سر، مقدر بودن:
نبشته به سر بر دگرگونه بود
ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی.
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخته ماند ز تو کشورت.
فردوسی.
، نگاشته. ترسیم شده. رسم کرده شده:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورتی دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفته
تصویر بفته
بافته منسوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشته
تصویر خشته
بینوا بی چیز تهیدست مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
چاشت، طعمه نواله، غذایی که بحیوانات (ماهیان جانوران درنده و غیره) دهند، چاشنی مزه، کمی از گوشت که بمرغان شکاری دهند تا آنها را حریصص بشکار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمان، نخ، آنچه که از خمیر آرد گندم بشکل نخ یا نوار باریک میبرند و پس ار خشک کردن در پختن آش و بعضی خوراکیها دیگر بکار می برند
فرهنگ لغت هوشیار
بریان شده، تف داده بو داده، پخته، هر خوردنی که آنرا بدون آب روی آتش تف داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوته
تصویر بوته
گیاهی که پر شاخ و برگ باشد و تنه ضخیم نداشته و بلند هم نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخته
تصویر بخته
چاق، فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشته
تصویر پشته
کوله بار
فرهنگ لغت هوشیار
تشتر. ورم ظماس دمیدگی، جوششی که بریدن و اندام آدمی برآیدشرا بشترم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشتک
تصویر بشتک
مرتبان (مرطبان) خمره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشره
تصویر بشره
ظاهر پوست آدمی، روی پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکه
تصویر بشکه
ظرف چوبین بزرگ سر بسته برای آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمه
تصویر بشمه
پوستی که هنوز آن را دباغت نکرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته
تصویر بسته
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغته
تصویر بغته
ناگاه ناگهان بناگاه ناگاهیان
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده طی شده، درنوردیده سپرده طی شده. نوشته شده مرقوم: ... این کتاب نبشته بزبان تازی وبه اسنادهای دراز بود، مکتوب دست خط نامه، سند، حکم فرمان، نقاشی شده مصور: بگنجورگفت آن درفشان حریر نبشته براوصورت دلپذیر... (شا. لغ)، مقدرمحتوم: که کارخدایی نه کاریست خرد قضای نبشته نشایدسترد. (شا. لغ) یانبشته بودن برسرکسی. مقدربودن برای وی: نبشته چنین بدمگربرسرت که پردخته ماندزتوکشورت. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
حلوا با کنجد و خرما، حلوایی که از آرد کنجد و خرما یا از نان باریک کرده مثل چنگال یکجا میمالند چنگالی انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
((نِ بِ تِ))
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رشته
تصویر رشته
سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نبشته
تصویر نبشته
کتیبه
فرهنگ واژه فارسی سره
عریضه، کتیبه، مسطور، منشور، نامه، نوشته، امریه، حکم، فرمان، تقدیر، سرنوشت، محتوم، مقدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد