بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150). ... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی (گلستان). رجوع به سرآوردن شود
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150). ... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی (گلستان). رجوع به سرآوردن شود
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید در آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
. بسر بردن. (آنندراج). به آخررسانیدن چیزی را. رجوع به سر کردن شود: نه یاررا ز غم خود خبر توانم کرد نه با جفای غم او بسر توانم کرد. زکی همدانی (از آنندراج). و رجوع به بسر بردن شود.
. بسر بردن. (آنندراج). به آخررسانیدن چیزی را. رجوع به سر کردن شود: نه یاررا ز غم خود خبر توانم کرد نه با جفای غم او بسر توانم کرد. زکی همدانی (از آنندراج). و رجوع به بسر بردن شود.
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد