جدول جو
جدول جو

معنی بسرآوردن - جستجوی لغت در جدول جو

بسرآوردن
(مُ مَ ءَ)
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150).
... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی (گلستان).
رجوع به سرآوردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
میوه آوردن درخت، پرورش دادن فرزند، تربیت کردن، میوه دادن، ثمر دادن، برای مثال برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱ - ۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
در قماربازی بد آوردن و باختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن، روا کردن، پذیرفتن و انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطر آوردن
تصویر بطر آوردن
در قمار، ورق بد آوردن که باعث باخت شود، بد آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
به سرآوردن، پایان دادن، به آخر رساندن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مَ شَ)
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) :
رو تا قیامت ایدر زاری کن
کی مرده را بزاری باز آری ؟
رودکی.
که یارد شدن پیش گردان چین
که بازآورد فره پاک دین.
دقیقی.
بدو گفت هومان که بازآر هوش
مکن بیش تندی و چندان مجوش.
فردوسی.
هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی).
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی.
ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم
سخن رافضیانست که آوردی باز.
ناصرخسرو.
و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84).
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه بازآورد و غم نخورد.
سنایی.
و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263).
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را ببستان آورد باز.
نظامی.
منزل شب راتو دراز آوری
روز فرورفته تو بازآوری.
نظامی.
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان).
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم بصلح بازآرد.
سعدی (غزلیات).
داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش.
سعدی (طیبات).
شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
لغت نامه دهخدا
(مَ بَءْ)
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) :
اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت
هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار.
رودکی.
همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او
هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
چنین گفت خسرو که گردان سپهر
گهی خشم بار آورد گاه مهر.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.
فردوسی.
سرانجام گوهر ببار آورد
همان میوۀ تلخ بار آورد.
فردوسی.
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار.
فرخی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار.
(ویس و رامین).
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
تا در نزنی سر بگلش بارنیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار.
ناصرخسرو.
اگر از خارسخن گوید گل روید ازو
وگر از خاک سخن گوید در آرد بار.
ناصرخسرو.
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205).
هرکه او تخم کاهلی کارد
کاهلی کافریش بار آرد.
سنایی.
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار.
سوزنی.
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار.
خاقانی.
خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم.
خاقانی.
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
نظامی.
از آن دسته برآمد شوشۀ نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.
نظامی.
بازجستند از حقیقت کار
داد شرحی که گریه آرد بار.
نظامی.
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار.
سعدی (گلستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
سعدی (بوستان).
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار.
سعدی (بوستان).
من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(مُ لادْ دَ)
آشوبیدن. رجوع به آشوردن شود، مطلع. (منتهی الارب). مشرق
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) :
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنی است یا زدنی است.
رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی).
- برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء).
- برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین).
- براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده.
- برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین).
- برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین).
- تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین).
- موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین).
- نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ دَ)
برآوردن:
فروکشید گل زرد روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش
کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ.
اسدی (لغت نامه).
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی برآوریده بباغ.
نظامی.
رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دچار مانع شدن. شکست خوردن. بدشانسی آوردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). پیش آمدهای بد برای کسی پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف) ، سخن زشت، فحش، سخن بی ادبانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ ظَ)
. بسر بردن. (آنندراج). به آخررسانیدن چیزی را. رجوع به سر کردن شود:
نه یاررا ز غم خود خبر توانم کرد
نه با جفای غم او بسر توانم کرد.
زکی همدانی (از آنندراج).
و رجوع به بسر بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ آ یَ سَ)
در قمار، نقش بد آوردن. (یادداشت بخط دهخدا). در تداول قماربازان، بد آوردن. بداقبالی آوردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
مراجعت دادن چیزی. رد کردن چیزی خریده به مالک اوّلی آن
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ لَ)
اصطلاحی است در قمار بمعنی بدنقشی و خرابی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). بد آوردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از پس آوردن
تصویر پس آوردن
مراجعت دادن چیزی، رد کردن، پس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر کردن
تصویر بسر کردن
باخر رسانیدن چیزی را بسر بردن، موافقت کردن با چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن چیزی تا بمقصد بردن تا بانتها، بجا آوردن وعده ایفای بعهد، گذراندن زمان سپری کردن وقت روزگار گذراندن، غمخواری کردن، موافقت کردن سازگاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
بد آوردن بد اقبالی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آوردن
تصویر سر آوردن
بنهایت ریسدن بپایا رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
میوه دار کردن، بثمر آوردن، نتیجه دادن، ثمر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرآوردن
تصویر گیرآوردن
دست یافتن، پیدا کردن، یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطر آوردن
تصویر بطر آوردن
بد آوردن در قمار برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر بردن
تصویر بسر بردن
((~. بُ دَ))
گذراندن، سپری کردن وقت، بردن تا به انتها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بز آوردن
تصویر بز آوردن
((~. وَ دَ))
به دست آوردن حداقل امتیاز، بد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پس آوردن
تصویر پس آوردن
((~. وَ دَ))
مراجعت دادن، برگرداندن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازآوردن
تصویر بازآوردن
((وَ دَ))
برگرداندن، دوباره آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار آوردن
تصویر بار آوردن
((وَ دَ))
تولید کردن، ایجاد کردن، تربیت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآوردن
تصویر سرآوردن
((~. وَ یا وُ دَ))
به پایان رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
((~. وَ دَ))
بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسر آوردن
تصویر بسر آوردن
((~. وَ دَ))
تحمل کردن، سازگار شدن، ساختن، به پایان رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
اجابت کردن، تامین کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8
فرهنگ واژه مترادف متضاد