غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
مخفف گسیختن. شکستن، شکافتن، دریدن، دفع نمودن، سست گردانیدن، جدا کردن، رها کردن، شکافته شدن، شکسته شدن، رها شدن، سست گشتن. (ناظم الاطباء). برای تمام معانی رجوع به گسیختن شود
مخفف گسیختن. شکستن، شکافتن، دریدن، دفع نمودن، سست گردانیدن، جدا کردن، رها کردن، شکافته شدن، شکسته شدن، رها شدن، سست گشتن. (ناظم الاطباء). برای تمام معانی رجوع به گسیختن شود
مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله. نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی ’وختن’ از ریشه اوستایی ’وئج’ (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهلوی ’ویختن’، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن: پرکنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. حربگاهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه ریخته درّ ثمن. منوچهری. جهان گشت پر ابر الماس ریز شد از خاک و خون باد شنگرف بیز. اسدی. از پی این عبیر می بیزند وزپی آن حنوط میسایند. مسعودسعد. تا چه پرویزن است او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد. انوری. خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته تا نباشد پای آزرده خیال نازکت. ابوالمعالی. همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جان شد اینجا چه خاک بیزد تن که دکاندار از دکان برخاست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61). بر سر بازار دهر خاک چه بیزی حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد. خاقانی. بدین قاروره تا کی آبریزی بدین غربال تا کی خاک بیزی. نظامی. به پرویزن معرفت بیخته به شهد عبادت برآمیخته. سعدی. سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم. سعدی. - امثال: ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا). ، افشاندن. ریختن: بسی مشک و دینار بربیختند بسی زعفران و درم ریختند. فردوسی. بر این مرز باارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی. بر آن چتر دیبا درم ریختند ز بر مشک سارا همی بیختند. فردوسی. ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243). سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. (از کلیله و دمنه). خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید. عطار. ، پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف). - بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف) ، برده نمودن و تابع کردن، ذلیل کردن و ناتوان کردن، از حرکت بازداشتن، ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله. نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی ’وختن’ از ریشه اوستایی ’وئج’ (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهلوی ’ویختن’، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن: پرکنده چنگ و چنگل ریخته خاک گشته باد خاکش بیخته. رودکی. حربگاهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه ریخته دُرّ ثمن. منوچهری. جهان گشت پر ابر الماس ریز شد از خاک و خون باد شنگرف بیز. اسدی. از پی این عبیر می بیزند وزپی آن حنوط میسایند. مسعودسعد. تا چه پرویزن است او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد. انوری. خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته تا نباشد پای آزرده خیال نازکت. ابوالمعالی. همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جان شد اینجا چه خاک بیزد تن که دکاندار از دکان برخاست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61). بر سر بازار دهر خاک چه بیزی حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد. خاقانی. بدین قاروره تا کی آبریزی بدین غربال تا کی خاک بیزی. نظامی. به پرویزن معرفت بیخته به شهد عبادت برآمیخته. سعدی. سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم. سعدی. - امثال: ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا). ، افشاندن. ریختن: بسی مشک و دینار بربیختند بسی زعفران و درم ریختند. فردوسی. بر این مرز باارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی. بر آن چتر دیبا درم ریختند ز بر مشک سارا همی بیختند. فردوسی. ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243). سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. (از کلیله و دمنه). خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید. عطار. ، پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف). - بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لَی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف) ، برده نمودن و تابع کردن، ذلیل کردن و ناتوان کردن، از حرکت بازداشتن، ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لازم و متعدی هر دوآمده است. مقابل بردن، در قمار. گم کردن در قمار. زیان کردن در قمار. باختن چیزی بگرو. مقامره. (منتهی الارب). تقامر. (منتهی الارب) (کازیمیرسکی). قمار باختن. یسر. یسر. مغلوب حریف شدن در قمار. جنسی از قمارکه نقد خود را در قمار بحریف داده، عاجز ماندن که بهندی هارنا گویند. (غیاث).
لازم و متعدی هر دوآمده است. مقابل بردن، در قمار. گم کردن در قمار. زیان کردن در قمار. باختن چیزی بگرو. مقامره. (منتهی الارب). تقامر. (منتهی الارب) (کازیمیرسکی). قمار باختن. یَسْر. یَسَر. مغلوب حریف شدن در قمار. جنسی از قمارکه نقد خود را در قمار بحریف داده، عاجز ماندن که بهندی هارنا گویند. (غیاث).
زیان کردن در قمار باختن چیزی بگرو مقابل بردن (در قمار)، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هر چه داشتم باختم، بازی کردن مشغول شدن سر گرم شدن گوی نرد شطرنج باختن: (شاه با دلقک همی شطرنج باخت)، ورزیدن: عشق باختن (بمعنی عشق ورزیدن)، چرخ دادن: (گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او. گاهت بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا) یا خود را باختن نباختن، از ترس یا یاء س یا خجلتی بیهوش شدن نشدن سخت ترسیدن نترسیدن خود را گم کردن نکردن: با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. یا باختن دل. یا باختن رنگ. سپید شدن رنگ و رخسار از ترس کم شدن رنگ و پریدن آن. یا باختن زهره. مردن از ترس سخت ترسیدن باختن دل. یا جان باختن بباد دادن جان. یا قافیه را باختن، اشتباه کردن در غلط افتادن موقع را از دست دادن، یا نیزه باختن، نیزه زدن نبرد و ستیزه کردن
زیان کردن در قمار باختن چیزی بگرو مقابل بردن (در قمار)، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هر چه داشتم باختم، بازی کردن مشغول شدن سر گرم شدن گوی نرد شطرنج باختن: (شاه با دلقک همی شطرنج باخت)، ورزیدن: عشق باختن (بمعنی عشق ورزیدن)، چرخ دادن: (گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او. گاهت بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا) یا خود را باختن نباختن، از ترس یا یاء س یا خجلتی بیهوش شدن نشدن سخت ترسیدن نترسیدن خود را گم کردن نکردن: با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. یا باختن دل. یا باختن رنگ. سپید شدن رنگ و رخسار از ترس کم شدن رنگ و پریدن آن. یا باختن زهره. مردن از ترس سخت ترسیدن باختن دل. یا جان باختن بباد دادن جان. یا قافیه را باختن، اشتباه کردن در غلط افتادن موقع را از دست دادن، یا نیزه باختن، نیزه زدن نبرد و ستیزه کردن
مغلوب شدن در قمار یا بازی، از بین رفتن تمام یا بخشی از مال، بخشیدن، از شدت ترس یا نگرانی سست شدن، گیج شدن، چرخ دادن، قافیه را، اشتباه کردن، در غلط افتادن
مغلوب شدن در قمار یا بازی، از بین رفتن تمام یا بخشی از مال، بخشیدن، از شدت ترس یا نگرانی سُست شدن، گیج شدن، چرخ دادن، قافیه را، اشتباه کردن، در غلط افتادن