جدول جو
جدول جو

معنی بسختن - جستجوی لغت در جدول جو

بسختن
(کَ / کِ کَ دَ)
رجوع به سختن شود، ایفای وعده و شرط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بسختن
پژمرده شدن گیاه در اثر آبیاری در ساعات گرم روز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گسختن
تصویر گسختن
گسیختن، گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، چیزی را غربال کردن، چیزی را از موبیز رد کردن، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باختن
تصویر باختن
پول خود را در قمار از دست دادن، بازیدن، شکست خوردن، مغلوب شدن در بازی یا قمار، از دست دادن، بازی کردن مثلاً چوگان باختن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَ عَ)
سختن. سنجیدن. عیار گرفتن:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز کپان بگسلد ناره ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
ذهن تو و سنگ تو بمقدار حقیقت
برسخت همه فایدۀ روح بمعیار.
سنایی.
چو برسختم اندیشۀ کارخویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش.
نظامی.
و رجوع به سختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ زَ دَ)
مخفف گسیختن. شکستن، شکافتن، دریدن، دفع نمودن، سست گردانیدن، جدا کردن، رها کردن، شکافته شدن، شکسته شدن، رها شدن، سست گشتن. (ناظم الاطباء). برای تمام معانی رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَزِ کَ دَ)
مصدر دوم غیرمستعمل آن بیزیدن. بیخ. بیز. بیزیدن است. (از یادداشت بخط مؤلف). غربال کردن و پرویزن کردن. (آنندراج). غربله. نخل. تنخل. انتخال. (منتهی الارب). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود. (یادداشت بخط مؤلف). در پهلوی ’وختن’ از ریشه اوستایی ’وئج’ (تاب دادن. جنباندن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهلوی ’ویختن’، بیزیدن. چیزی را از غربال گذراندن:
پرکنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
حربگاهش چو زنگیانی زشت
که ببیزند خردۀ انگشت.
عنصری.
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته درّ ثمن.
منوچهری.
جهان گشت پر ابر الماس ریز
شد از خاک و خون باد شنگرف بیز.
اسدی.
از پی این عبیر می بیزند
وزپی آن حنوط میسایند.
مسعودسعد.
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
خاک راهت دیده با مژگان حسرت بیخته
تا نباشد پای آزرده خیال نازکت.
ابوالمعالی.
همه را بکوبند و ببیزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 61).
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
خاقانی.
بدین قاروره تا کی آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی.
نظامی.
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبادت برآمیخته.
سعدی.
سیم دل مسکینم برخاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم.
سعدی.
- امثال:
ما آرد خودرا بیختیم آردبیز را آویختیم، دیگر هوی و هوس نمانده است. (امثال و حکم دهخدا).
، افشاندن. ریختن:
بسی مشک و دینار بربیختند
بسی زعفران و درم ریختند.
فردوسی.
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
بر آن چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند.
فردوسی.
ایوان سلاطین را بسوزد و گرد یتیمی بر فرق فرزندان بیزد. (قصص الانبیاء ص 243).
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
(از کلیله و دمنه).
خاکی که نصیب آمد از دور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک بیزید.
عطار.
، پیچ و تاب دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حصین بن قیس گفت با عبداﷲ عباس بودم در راه حج چون فرود آمدیم او بیامد و تعهد شتری میکرد. در میانه دنبال شتر را بدست گرفت و می بیخت چنانکه عادت رجال باشد و میگفت. (تفسیر ابوالفتوح یادداشت بخط مؤلف).
- بربیختن لب، کج کردن آن و پیچاندن آن: و راعنا لیاً بألسنتهم. (قرآن 46/4). اصل لی ّ بربیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح از یادداشت بخط مؤلف). رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بربیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مؤلف) ، برده نمودن و تابع کردن، ذلیل کردن و ناتوان کردن، از حرکت بازداشتن، ضعیف شدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِشُ دَ)
نجات دادن (مخصوصاً از دوزخ). رهایی بخشیدن. پهلوی ’بختن’. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بخت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
صدا کردن دماغ در خواب. (برهان قاطع) (آنندراج). صدا کردن دماغ خفته. (فرهنگ سروری). خرخر کردن در خواب و صفیر زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محترق شدن. سوختن.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لازم و متعدی هر دوآمده است. مقابل بردن، در قمار. گم کردن در قمار. زیان کردن در قمار. باختن چیزی بگرو. مقامره. (منتهی الارب). تقامر. (منتهی الارب) (کازیمیرسکی). قمار باختن. یسر. یسر. مغلوب حریف شدن در قمار. جنسی از قمارکه نقد خود را در قمار بحریف داده، عاجز ماندن که بهندی هارنا گویند. (غیاث).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بختن
تصویر بختن
رهائی بخشیدن، نجات دادن، رستگاری بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را در بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جدا شدن پاره شدن، جدا کردن قطع کردن: داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن، (سعدی)، نقض کردن فسخ کردن (چنانکه حکم دادگاه)
فرهنگ لغت هوشیار
زیان کردن در قمار باختن چیزی بگرو مقابل بردن (در قمار)، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هر چه داشتم باختم، بازی کردن مشغول شدن سر گرم شدن گوی نرد شطرنج باختن: (شاه با دلقک همی شطرنج باخت)، ورزیدن: عشق باختن (بمعنی عشق ورزیدن)، چرخ دادن: (گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او. گاهت بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا) یا خود را باختن نباختن، از ترس یا یاء س یا خجلتی بیهوش شدن نشدن سخت ترسیدن نترسیدن خود را گم کردن نکردن: با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند. یا باختن دل. یا باختن رنگ. سپید شدن رنگ و رخسار از ترس کم شدن رنگ و پریدن آن. یا باختن زهره. مردن از ترس سخت ترسیدن باختن دل. یا جان باختن بباد دادن جان. یا قافیه را باختن، اشتباه کردن در غلط افتادن موقع را از دست دادن، یا نیزه باختن، نیزه زدن نبرد و ستیزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوختن
تصویر بوختن
نجات دادن (مخصوصا از دوزخ) رهایی بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
((بَ سَ تَ))
آزمودن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیختن
تصویر بیختن
((تَ))
الک کردن، غربال کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باختن
تصویر باختن
((تَ))
مغلوب شدن در قمار یا بازی، از بین رفتن تمام یا بخشی از مال، بخشیدن، از شدت ترس یا نگرانی سست شدن، گیج شدن، چرخ دادن، قافیه را، اشتباه کردن، در غلط افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن
متضاد: به دست آوردن، شکست خوردن، مغلوب شدن
متضاد: پیروز شدن، بردن، برنده شدن، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از موبیز رد کردن، الک کردن، غربال کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوابیدن، خم شدن، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بگسل، پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوخته
فرهنگ گویش مازندرانی
ساختن، درست کردن، سازش داشتن، کنار آمدن، آرایش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بپتن
فرهنگ گویش مازندرانی