جدول جو
جدول جو

معنی بست - جستجوی لغت در جدول جو

بست
تحصن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ واژه فارسی سره
بست
سد نمودن، بستن و بمعنای به اماکن مقدسه پناه آوردن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ لغت هوشیار
بست
بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست،
جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند،
عقده، گره، بستن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی عمید
بست
((بَ))
بستن، سد کردن، حلقه یا نیم دایره ای که به چهارچوب در یا پنجره متصل است و چفت یا قفل در آن قرار می گیرد، هر نوع وسیله برای گرفتن و نگهداشتن چیزی، جایی که مردم برای ایمن ماندن از تعرض یا دادخواهی به آن جا پناهنده می
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی معین
بست
((بُ))
گلزار، جایی که میوه های خوشبو در آن روید، محور سنگ آسیا، گندم بریان
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی معین
بست
بستان، باغ، گلزار
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که بست می نشیند آنکه متحصن شود آنکه بمکانی مقدس برای مصون بودن از تعرض پناه میبرد و متحصن گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته
تصویر بسته
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را در بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستم
تصویر بستم
بیستم در مرحله بیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستق
تصویر بستق
پارسی تازی شده بستک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بستک ازدوی (صمغ) پسته یا کندر پارسی تازی شده پسته از گیاهان بستک پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستا
تصویر بستا
بوقچه بغچه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستک
تصویر بستک
(پسرانه)
رختخواب، نام یکی از بزرگان دوره سکایی (نگارش کردی: بهستهک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستی
تصویر بستی
از مردم بست، مربوط به بست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب گسترده شده، تشک، توشک
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستخ
تصویر بستخ
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، مصطکی، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستج
تصویر بستج
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، رماس، مصطکی، بستخ، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسته
تصویر بسته
منجمد، فسرده، سفت شده، بند شده، پیوسته به چیزی یا جایی، کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش، لنگۀ بار، بقچه و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند، گره خورده،
تعطیل مثلاً مغازه ها بسته بود،
محدود کننده، بازدارنده مثلاً جامعۀ بسته،
واحد شمارش چیزهای بسته بندی شده مثلاً یک بسته شکلات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسته
تصویر بسته
((بَ تِ))
اسیر، دربند، مقید، منجمد شده، مجبور شده، مسدود، مقفل، سد شده، جلوگیری شده، فراز شده، مقابل گشوده، باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
((بَ تَ))
به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستک
تصویر بستک
((بُ تَ))
خادم، خدمتکار، چمچه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستر
تصویر بستر
((بِ تَ))
تشک، جای خواب، پهنه، ساحت، زمینه و امکان برای کاری، پهنه ای که آب بر آن جریان دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستی
تصویر بستی
بستن نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسته
تصویر بسته
Closed, Shut
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بستن
تصویر بستن
Close, Shut, Bind, Clasp, Closing, Fasten, Ligation, Strap, Tie, Wrap
دیکشنری فارسی به انگلیسی
связывать , застегивать , закрыть , закрытие , связывание , закрывать , привязать , завернуть
دیکشنری فارسی به روسی