جدول جو
جدول جو

معنی بست - جستجوی لغت در جدول جو

بست
بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست،
جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند،
عقده، گره، بستن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی عمید
بست
بستان، باغ، گلزار
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی عمید
بست
(بُ)
گلزار. (برهان). به معنی گلزار نیز آمده که آن را بستان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد در این صورت لفظمذکور مخفف بوستان (جای بو) است که در معنی باغ استعمال میشود چه در باغ چیزهای خوشبو از میوه و گل هست، لفظ بسّد مبدل بست مذکور است. (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
بست
(بَ)
سد. (برهان) (هفت قلزم). بند و سد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بست
(بُ)
آبست، نام ولایتی. (برهان). مملکتی. (ناظم الاطباء). نام ولایتی است از خراسان و از آنجاست ابوالفتح بستی وزیر سلطان محمود. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری. (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) .شهری است از ایران. (غیاث). نام ولایتی است در خراسان ایران. (فرهنگ نظام). شهری بزرگ است. (از حدود خراسان) با باره ای محکم بر لب رود هیذمند نهاده با ناحیتی بسیار و ’در’ هندوستان است و جای بازرگانان است و مردمانی اند جنگی، دلاور و از او میوه ها خیزد که خشک کنند و بجایها برند و کرباس و صابون خیزد. ابوالفتح بستی از این شهر است. (حدود العالم). از اقلیم سیم است... شهری وسط است و هوایش معتدل و آبش از رود، ارتفاعاتش خرما، غله و اندکی میوه باشد. (نزههالقلوب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. مؤلف معجم البلدان آرد، شهری است میان سجستان و غزنین و هرات و گمان من اینست که از اعمال کابل باشد زیرا که اخبار و فتوحی که ما از او یافته ایم و بما رسیده مقتضی این قیاس و صحت آن میباشد شهریست که مزاجاً گرم و هوایش حدتی دارد و امروزه آن را گرمسیر مینامند انهار و باغات زیاد دارد ولی خرابست از بعضی فضلا پرسیده اند که بست چگونه است گفته است مثل تثنیۀ اوست یعنی بستان است. رجوع به معجم البلدان شود. مؤلف مرآت البلدان آرد: بست از شهرهای سیستان و در دویست و بیست هزار ذرعی قندهار و در نقطۀ غربی جنوبی واقع شده و رود هیرمند از حوالی آن میگذرد و مسافت آن تا غزنین سیصد میل است مدتی آن را بست مینامیده اند و در اوایل دولت امیر سبکتکین مقارن 367 هجری قمری طغان نامی حصار بست را مسخر داشت و در آن زمان بای توزنامی قصد طغان نموده او را از بست بیرون کرد و طغان ملتجی به امیر سبکتکین شده و وی بای توز را منهزم و طغان را به امیری بست منصوب کرد اما طغان پس از چندی خراج نگزارد و میان وی و سبکتکین جنگ درگرفت و طغان به هزیمت شد و قلعۀ بست امیرسبکتکین را شد و بطوریکه از تواریخ مستفاد میشوددر زمان شاه عباس ثانی هنگامی که متوجه فتح قندهار بود یکی از سرکردگان وی محراب خان قلعۀ بست را بسال 1058 تنگوزئیل بگشود. (از مرآت البلدان) :
ز زابلستان تا بدان روی بست
بنوی نوشتند عهد درست.
فردوسی.
ز زابلستان تا بدریای بست
بدو داد بنوشت عهد درست.
فردوسی.
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست.
فردوسی.
بدو بخشید مال خطۀ بست.
فرخی (از انجمن آرا).
تا بود سیستان برابر بست
تا بود کش برابر نخشب.
فرخی.
امیرمحمود ازبست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی). ناحیتی است از غور پیوسته به بست. (تاریخ بیهقی). بست بدو مفوض شد. (تاریخ بیهقی).
بده ار پخته شد وگر نی نی
نه تو در بصره ای نه من در بست.
انوری (از انجمن آرا).
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب صص 369- 386 و بعد و معجم البلدان، مراصدالاطلاع، دزی ج 1، شعوری ج 1 ورق 212، رشیدی ص 168، الجماهر ص 207، روضات ص 262، تاریخ سیستان، نزههالقلوب ج 3 ص 178، مجمل التواریخ والقصص ص 334، حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 252، 276، 331، 335، 339، و 330، 411و، 412، تاریخ مغول عباس اقبال ص 50، التفهیم ص 199، ماللهند ص 297 س 13، تاریخ بیهقی ص 67، 101، 125، تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 194و معرب جوالیقی ص 54 س 11، تاریخ کرد ص 207، تتمۀ صوان الحکمه ص 35، اخبارالدولهالسلجوقیه ص 7، 15، 92، وفیات الاعیان ج 2 ص 129 س 12 و حاشیۀ همان صفحه، دیوان رودکی و ایران باستان ج 3 ص 2679 شود
لغت نامه دهخدا
بست
(بِ)
مخفف بیست که ترجمه عدد عشرین است. (غیاث) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 200). بیست. دو دفعه ده. (ناظم الاطباء). عدد بیست که لفظ دیگرش عشرین است لفظ مذکور مخفف بیست است و در فارسی هندوستان همان مخفف (بست) در تکلم و نثرهم استعمال میکنند که غلط است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
بست
(بَ / بِ)
وادیی به سرزمین اربل از ناحیۀ آذربایجان در جبال. (از معجم البلدان). نام وادیی در اربل. (ناظم الاطباء). رودی است در اربل از ناحیۀ آذربایجان. (مرآت البلدان ج 1 ص 200)
لغت نامه دهخدا
بست
سد نمودن، بستن و بمعنای به اماکن مقدسه پناه آوردن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ لغت هوشیار
بست
((بُ))
گلزار، جایی که میوه های خوشبو در آن روید، محور سنگ آسیا، گندم بریان
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی معین
بست
((بَ))
بستن، سد کردن، حلقه یا نیم دایره ای که به چهارچوب در یا پنجره متصل است و چفت یا قفل در آن قرار می گیرد، هر نوع وسیله برای گرفتن و نگهداشتن چیزی، جایی که مردم برای ایمن ماندن از تعرض یا دادخواهی به آن جا پناهنده می
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ فارسی معین
بست
تحصن
تصویری از بست
تصویر بست
فرهنگ واژه فارسی سره
بست
اگر بیند که بست داشت و از خانه بیرون ریخت یا به کسی بخشید و هیچ از آن نخورد، دلیل که از غم برهد و از آن خلاص یابد. جابر مغربی
اگر به خواب بیند که بست می خورد یا بست دارد، به قدر آن غم و اندوه خورد. اگر بدید که بست به کسی داد یا فروخت، دلیل که از وی به آن کس غم و اندوه رسد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بست
به خاطر از برای، می بایست، باید، پرچین، حصار دور زمین، جای امن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستک
تصویر بستک
(پسرانه)
رختخواب، نام یکی از بزرگان دوره سکایی (نگارش کردی: بهستهک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستی
تصویر بستی
از مردم بست، مربوط به بست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسته
تصویر بسته
منجمد، فسرده، سفت شده، بند شده، پیوسته به چیزی یا جایی، کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش، لنگۀ بار، بقچه و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند، گره خورده،
تعطیل مثلاً مغازه ها بسته بود،
محدود کننده، بازدارنده مثلاً جامعۀ بسته،
واحد شمارش چیزهای بسته بندی شده مثلاً یک بسته شکلات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب گسترده شده، تشک، توشک
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستج
تصویر بستج
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، رماس، مصطکی، بستخ، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستخ
تصویر بستخ
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، مصطکی، رماست، کندر رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستق
تصویر بستق
پارسی تازی شده بستک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستا
تصویر بستا
بوقچه بغچه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بستک ازدوی (صمغ) پسته یا کندر پارسی تازی شده پسته از گیاهان بستک پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستم
تصویر بستم
بیستم در مرحله بیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستن
تصویر بستن
چیزی را در بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته
تصویر بسته
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بست می نشیند آنکه متحصن شود آنکه بمکانی مقدس برای مصون بودن از تعرض پناه میبرد و متحصن گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسته
تصویر بسته
((بَ تِ))
اسیر، دربند، مقید، منجمد شده، مجبور شده، مسدود، مقفل، سد شده، جلوگیری شده، فراز شده، مقابل گشوده، باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
((بَ تَ))
به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستن
تصویر بستن
انعقاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسته
تصویر بسته
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
فرهنگ واژه فارسی سره