جدول جو
جدول جو

معنی بزن - جستجوی لغت در جدول جو

بزن
(بِ زَ)
مرکّب از: ب + زن، نیکوزننده. چابک و پردل و توانا و چیره بر زدن. دلاور شجاع. (ناظم الاطباء)، که سخت و بسیار تواند زدن. (یادداشت بخط دهخدا)،
- بزن بهادر، بسیار شجاع. مردانه. (ناظم الاطباء)، شجاع. قولچماق. زورمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بزن
دلاور، شجاع
تصویری از بزن
تصویر بزن
فرهنگ لغت هوشیار
بزن
((بِ زَ))
دلاور، شجاع، دوم شخص مفرد امر حاضر از «زدن»
تصویری از بزن
تصویر بزن
فرهنگ فارسی معین
بزن
بهادر، جنگاور، دلاور، دلیر، شجاع، یکه بزن
متضاد: بخور، جنگی، دعوایی، کتک کار
متضاد: کتک خور، پرزور، زورمند، قوی، نیرومند
متضاد: ضعیف، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزن
چارپای اخته شده، بزن، کتک بزن، بکوب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
زنگ، کوبۀ در خانه، کلید، بزنگ، برنگ، بژنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبزن
تصویر آبزن
ظرف بزرگ فلزی، چینی یا سفالی که در آن بدن خود را شستشو دهند، حوض کوچک، وان، آب شنگ، آب سنگ، برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بریزد کند در یکی آبزن ی مگر کاو سر و تن بشوید به خون / شود فال اخترشناسان نگون (فردوسی - ۱/۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ)
معرب آبزن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
غلق در خانه. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). دربند و قفل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حوض و خزانۀ حمام، مرادف آبشنگ: و یجب ازاله ما مکث من الماء فی الابازین لئلایفسد فیضر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی، در شرایط حمام)، ظرفی فلزین یا چوبین یا سفالین باندازۀ قامت آدمی با سرپوشی سوراخ دار که بیمار را درآن نشانند و سر وی از سوراخ بیرون کنند. و آن دو گونه است، آبزن تر و آبزن خشک. در آبزن تر آب گرم مخلوط به ادویه یا آب ادویۀ جوشانیده کنند و در آبزن خشک دواهای خشک ریزند یا بخور کنند و بیمار را در آن بنوعی که مذکور شد بنشانند یا بخوابانند:
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
(در خانه) بازگشادند بضرورت، آبزنی دید از رخام مانند حوضی و در آنجا مردی پیر همی خوابانیده بر قفا...ابوموسی پرسید از حال وی، گفتند این شخص دانیال پیغامبر است... در این شهر (شوش) بمرد وی را در این آبزن نهادند، و هر وقت که بباران حاجت افتد بیرون برندش و دعا کنند. (مجمل التواریخ). و خونهای ایشان در آبزنی ریزند و ملک را ساعتی در آن بنشانند. (کلیله و دمنه)، دوائی که در آبزن کنند. نطولی که مریض را در آن نشانند. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
نام شهری بسودان. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
قریه ای است از قرای غرناطه به اندلس که ابوالحسن هانی بن عبدالرحمان بن هانی غرناطی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان)
از ناحیۀ اقلیم از قرای غرناطه به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
گیاهی خوشبوی بهاری. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ولایتی است که قطب جنوبی آنجا نموده می شود. (شرفنامۀ منیری). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
برآمدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسن
تصویر بسن
از اتباع حسن است: (حسن بسن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزع
تصویر بزع
نشتر زدن نیش زدن: دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزق
تصویر بزق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزان
تصویر بزان
در حال وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزل
تصویر بزل
شکافتن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم
تصویر بزم
مجلس شراب و جشن ومهمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزو
تصویر بزو
قهر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزه
تصویر بزه
خطا، جرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبزن
تصویر آبزن
ظرف که در آن خود را شویند، حوض کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
گازی است که دارای بوی تند وزننده که هنگام رعد وبرق تشکیل می گردد (3O)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
غلق در خانه کلید مفتاح بژنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزین
تصویر بزین
وزنده: بادبزین. چارپای زین کرده و آماده سواری
فرهنگ لغت هوشیار
((زَ))
تشتی از سفال یا فلز که در آن آب گرم و دارو می ریختند و بیمار را در آن می گذاشتند، وان، آرام دهنده، تسکین دهنده، شخصی که مردم را به زبان خوش تسلی دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزنگ
تصویر بزنگ
((بَ زَ))
کلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزم
تصویر بزم
ضیافت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برزن
تصویر برزن
محله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بان
تصویر بان
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره