جدول جو
جدول جو

معنی بزرافشان - جستجوی لغت در جدول جو

بزرافشان(لَ دَ / دِ)
بزرافشاننده. آنکه تخم افکند. آنکه تخم پراکند در مزرعه. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهارافشان
تصویر بهارافشان
شکوفه پاشان، گل افشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بذرافشان
تصویر بذرافشان
افشانندۀ بذر، تخم پاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشان
تصویر شکرافشان
شکرافشاننده، کنایه از شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هزارافشان
تصویر هزارافشان
گیاهی با میوه ای شبیه انگور، که مانند عشقه به درخت می پیچد و ریشه هایی از آن آویزان می شود و در دباغت به کار می رود، تاک صحرایی
فاشرا، گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد، سپیدتاک، سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، ماردارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، ارجالون، بروانیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس، در 94هزارگزی شمال میناب و 4هزارگزی باختر راه مالرو میناب - گلاشکرد قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر با 230 تن سکنه. آبش از قنات و محصولش خرما و شغل اهالیش زراعت و راهش مالرو میباشد. مزارع زر، پیزگان، سرآب، جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شکوفه پاشان. گل افشان. (ناظم الاطباء) :
با گریبان بهارافشان چو پیدا شد ز دور
بر تن مجلس نشینان جامه بوی گل گرفت.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
نثار کردن زر. زر بخشیدن. زر پراکندن:
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی.
نظامی.
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی.
نظامی.
چو از منزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت.
نظامی.
، کنایه از تابیدن به انوار طلائی. نورپاشی:
شمع که هر شب به زرافشانی است
زیر قبا زاهد پنهانی است.
نظامی.
رجوع به زرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ کُ)
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) :
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
درخشان شده می چو روشن درخش
قدح شکّرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکّرافشان تر.
نظامی.
- شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر:
در آن عید کآن شکرافشان کنم
عروسی شکرخنده قربان کنم.
نظامی.
، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) :
می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.
حافظ.
- شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن:
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) :
شه بدان شمع شکّرافشان گفت
تا کند لعل با طبرزد جفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
شیرافشاننده. آنچه که شیر بپاشد. (فرهنگ فارسی معین) ، قطره ریز:
هوی هوی باد و شیرافشان ابر...
مولوی
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(دِ ثَ / ثِ)
مخفف گوهرافشان:
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
خاقانی.
قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان
از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
باد مبارک گهرافشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او.
نظامی.
رجوع به گوهرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب می کند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 132، یسنا ص 41، یشتها ج 1 ص 227 و تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1719 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
یکی از چهار ناحیه ای که ایالت سغدیان قدیم را تشکیل میدهد و عبارتند از فرغانه، سمرقند و بخارا و همین ناحیه رجوع به کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 113 و 132 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
آهنگی است در موسیقی
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ زا اَ)
درخت تاک صحرایی باشد و آن مانند عشقه بر درخت پیچد، و آن را هزارچشان هم میگویند، یعنی هزار گز. (برهان). رجوع به هزارجشان و هزارفشان و هزارکشان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ رَ)
هزارافشان. هزارجشان. رجوع به هزارافشان و هزارجشان و هزارکشان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده:
در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هزارافشان
تصویر هزارافشان
هزاگوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
آنچه که نور باطراف خود پراکند پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر افشان
تصویر زر افشان
دارای ریزه های زر: قبای زر افشان، شاباش نثار کردن جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشانی
تصویر زرافشانی
عمل زر افشان زر پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
افشاننده زر، بخش کننده طلا و سکه زر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه در میپاشد، بلیغ زبان آور، بحر هشتم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشانی
تصویر زرافشانی
زر پراکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بذرافشانی
تصویر بذرافشانی
((~. اَ))
تخم افشانی، پاشیدن بذر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
((زَ اَ))
چیزی که ریزه زر یا گرد زر بر آن افشانده باشند، شاباش، نثار کردن زر و سیم
فرهنگ فارسی معین
ظرفیت کاشت (زمین) ، بذرافکن، بذرپاش، دستگاه بذرپاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بذرپاشی، تخم افشانی، دانه افشانی، کاشت، کاشتن
متضاد: محصول برداری، درو، برداشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتوافکن، فروغ بخش، نوربخش، نورپاش، نورگستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد