جدول جو
جدول جو

معنی بزخو - جستجوی لغت در جدول جو

بزخو
کمین، پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار
بزخو کردن: کمین کردن و منتظر فرصت بودن
تصویری از بزخو
تصویر بزخو
فرهنگ فارسی عمید
بزخو
میان خواب و بیداری، کمین، کمین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخو
تصویر بخو
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، تاتوره، داتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزخو کردن
تصویر بزخو کردن
کمین کردن و منتظر فرصت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزخوان
تصویر سبزخوان
آسمان، زمین پرگیاه، سبزه زار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بدخلق، تندخو، بی ادب، بدخیم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ شَ)
گردن کشی کردن. (آنندراج) ، زدن پنبه و غیره. (یادداشت بخط دهخدا) : الحلیج، پنبۀ بزیده. الحلاج، پنبه بز. (مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / رُو)
بزرونده. که بز تواند رفت.
- راه بزرو، راههای باریک و پرپیچ وخم در کوه. معبری در کوه و جنگل سخت پیچ درپیچ. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان دربقاضی از بخش حومه شهرستان نیشابور. واقع در جلگه و هوای آن معتدل و 428 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موی بز. قاتمه (ترکی). ریسمانی که از موی بز کنند. رجوع به بزموی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو:
کرا کار با شاه بدخوبود
نه آزرم و نه تخت نیکو بود.
ابوشکور.
ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم).
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
گنه کار هم پیش یزدان تویی
که بدنام و بدگوهر و بدخویی.
فردوسی.
پرستندۀ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و رنج.
فردوسی.
خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصری.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری.
منوچهری.
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت مولّه.
منوچهری.
همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
این آرزو ای خواجه اژدهاییست
بدخو که ازین بتر اژدها نیست.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63).
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان بمسمار دارد.
ناصرخسرو.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
دراین مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206).
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.
نظامی.
گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست.
سعدی (رباعیات).
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی (ترجیعات).
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست.
سعدی (طیبات).
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی.
سعدی (غزلیات).
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست
که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی.
حافظ.
- بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن:
چو بدخو شود مرد درویش و خوار
همی بیند آن از بد روزگار.
فردوسی.
بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری.
منوچهری.
شدی بدخو ندانم کین چه کین است
مگر کآیین معشوقان چنین است.
نظامی.
هر زن که به چنگ او برافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
- بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن:
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری.
منوچهری.
رجوع به بدخوی شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان درز و سایه بان است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 200 تن سکنه دارد، ساکنین از طایفۀ دولتخانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، و رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
فرونشستن خشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : بخا غضبه بخواً (از باب نصر). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَخْوْ)
نرم و سست.
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
برآمدن سینه و درآمدن پشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 82 شود.
لغت نامه دهخدا
(اَش ش)
تمام بردن.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ ابزخ وبزخاء. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیخو
تصویر بیخو
زمینی که علف هرزه نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ک زولانه زاولانه آهنی که برپای ستوران بندند حلقه و زنجیری که دست و پای چهار پایان را بدان بندند بخاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بی ادب وتند خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزو
تصویر بزو
قهر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخو
تصویر بیخو
((خُ یا خَ))
زمینی که از علف و گیاهان هرزه پاک شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخو
تصویر بخو
((بُ))
حلقه و زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند، بخا
فرهنگ فارسی معین
پابند، دستبند، زنجیر، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آتشی مزاج، اخمو، بداخلاق، خشن، عصبی، ترش رو، بدخلق، تندخو، زشت خو، کج خلق، کج مزاج
متضاد: خوش اخلاق، خوش خو، گشاده رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزتی لا
فرهنگ گویش مازندرانی
ببلع، بخور امر بلعیدن از سر تحقیر و تحکم، پوزه بند، دست بند آهنی
فرهنگ گویش مازندرانی