جدول جو
جدول جو

معنی بریزدو - جستجوی لغت در جدول جو

بریزدو
چوبی بلند که با آن آتش تنور را هم زنند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزاو
تصویر برزاو
(پسرانه)
مد دریا (نگارش کردی: بهرزاو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
جدا کردن، پاره کردن، جدا ساختن چیزی از چیز دیگر با کارد یا قیچی یا آلت دیگر، جدا شدن، پاره شدن، درنوردیدن و پیمودن راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرزد
تصویر بیرزد
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزه، بریزه، زنجرو،
برادۀ فلزات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر زدن
تصویر بر زدن
کنایه از برابری کردن برای مثال به برزنی که از او اندکی بیفروزند / به نور با فلک ماه بر زند برزن (عنصری - ۲۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
کاری را پیاپی کردن، مواظبت و مداومت در کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریزه
تصویر بریزه
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریده
تصویر بریده
جداشده، زخم شده، شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برزیدن، کرده. عمل کرده. معمول داشته: و سلوک شیوۀ رشاد ببرزیده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به برزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
افزون. بعلاوه. برسری. بیش. برفزون. بسیار. فراوان:
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
بی اندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد ار بود برفزود.
فردوسی.
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
بیامد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را (محمد) و یارانش را برفزود.
فردوسی، برآمدن ستاره. (منتهی الارب)، ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد)، آراسته شدن و زینت گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی)، اندک زیت یا روغن ریختن در طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، بلند کردن ماده شتر دم را و آبستنی وانمود کردن و آبستن نبودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبستن نمودن شتر بی آبستنی. (تاج المصادر بیهقی)، برق السقاء، گداخته شدن روغن خیک از گرما و از هم وارفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ کَ دَ)
ورزیدن است که مواظبت و مداومت کردن باشد در کاری. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عمل کردن به. (یادداشت مؤلف) : المحالمه، با کسی حلم برزیدن. (المصادر زوزنی). التحنف، دین حنفی برزیدن. (المصادر زوزنی) : و امروز فرزندان او (کیا کوشیار) اندر نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزنند و بنده ایشان را بشهر قم دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر کاری است که پسندیده و ستوده باشد چون مکارم اخلاق برزیدن و علم آموختن و مانند این نبض صغیر باشد و حرکت چشم بر حال اعتدال. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). قطب الدین علی و امیر الائمه قاسم و زید روزگار در طلب قوت حلال و برزیدن علم همی گذراند. (تاریخ بیهق). و امانت برزد در گفتن و نوشتن. (تاریخ بیهقی از تاریخ بیهق) (یادداشت مؤلف). روباه بر آن ضررمصائب نمود و بر آن بلا و عنا جلادت برزید. (سندبادنامه ص 328). تصبر و اصطبار میبرزید... (سندبادنامه ص 329). چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهدبازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه ص 33 و 34).
لغت نامه دهخدا
(بْری / بِ تُ)
اوگوست مارتن ژولین. (1873- 1930 میلادی) مستشرق بلژیکی. وی از سال 1900 میلادی به تدریس در دانشگاه لیژ پرداخت و مقارن زمان مرگش استاد زبان و تاریخ عبری، عربی، فارسی و ترکی در آن دانشگاه بود. او نشان شیر و خورشید از ایران و نشان ستاره از افغانستان داشت. او راست: داستانهای فارسی. نمایشنامه های ملکم خان. رستم و سهراب. ترجمه خسیس (از آخوندزاده). ترجمه سلامان و ابسال و یوسف و زلیخای جامی. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
تفتّت. خردمرد شدن. ریزه ریزه شدن. (یادداشت دهخدا) : تمرّد، موی بریزیدن. (از دستوراللغه). و رجوع به بریزانیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
شاخ و شاخۀ بلند شده و بربالیده. (آنندراج). شاخ درخت و هرچیز که ساخته و بلند شده باشد و بالیده را نیز گویند.
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ)
در اوراق قمار، پس و پیش کردن ورق ها تا دغلی و تقلب در آن نباشد. زیرو روی کردن اوراق قمار تا نباید حریف دغلبازی آنرا بسود خود مرتب کرده باشد. زیرو زبر کردن اوراق بازی تا اگر حریفان دغل پشت هم اندازی کرده باشند باطل گردد. (یادداشت مؤلف). رجوع به بر شود، جماعت دوستانی که با یکدیگر همسنگ و همرتبه و دمخورند. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برزدن
تصویر برزدن
کسی را خوار وذلیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
غربال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
قطع کردن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریدو
تصویر پریدو
لاتینی ک زبر جد (جواهرات سلطنتی ایران) از گوهرهای گرانبها
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده - بریزه برای جوش دادن مس و برنج و دیگرها به کار برند این واژه چنان که در فرهنگ فارسی محمد معین آمده پارسی است و گیاهی است برابر بااشنان یا به گفته آنندراج از ازدو (صمغ) هاست بارزد، براده فلزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریسو
تصویر بریسو
آتشدمه
فرهنگ لغت هوشیار
اسم بریدن، قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، مجروح، ختنه شده، مختون، جمع بریدگان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به برید پیکی قاصدی، منسوب به (سکه البرید) خوارزم از مردم سکه البرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرزد
تصویر بیرزد
((زَ))
بارزد. پیرژد. بیرزه. بیرزی. بارزد، براده فلزات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بر زدن
تصویر بر زدن
((بُ. زَ دَ))
برهم زدن و زیر و رو کردن ورق ها پیش از بازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
((بَ دَ))
مواظبت کردن بر کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برفزود
تصویر برفزود
((بَ فُ))
بسیار، فراوان، بی شمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزدن
تصویر برزدن
((بَ زَ دَ))
پهلو به پهلو زدن، برابری و همسری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
((بَ زَ))
غربال، غربیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریده
تصویر بریده
((بُ دِ))
قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، ختنه شده، خسته و ناتوان شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
((بُ دَ))
جدا کردن، پاره کردن، پیمودن، سپردن، نقب زدن، حفر کردن، خسته شدن، بی انگیزه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
Chop, Pare, Shear, Slash, Slit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
روستایی در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی