جدول جو
جدول جو

معنی بریدن - جستجوی لغت در جدول جو

بریدن
جدا کردن، پاره کردن، جدا ساختن چیزی از چیز دیگر با کارد یا قیچی یا آلت دیگر، جدا شدن، پاره شدن، درنوردیدن و پیمودن راه
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
فرهنگ فارسی عمید
بریدن
(جُمْ دَ)
قطع کردن. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت دهخدا). اًبتات. اًترار. اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اًخناب. اًرباذ. اًطرار. اًطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بت ّ. بتر. بتّه. بلت. تب ّ. تبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. ترّ. ترور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تقطّاع. تقطیل. تقنیف. تک ّ. تکویف. تلهذم. تواشق. توذیم. جث ّ. جدّ. جدف. جذّ. جذر. جذف. جذم. جرم. جزر. جزل. جزله. جزم. جلف. جلم. جمد. جوب. جیب. حذّ. حسم. حسوم. خذعبه. خذم. خرم. خزع. خزل. خسوف. خصال. خصل. خضد. خضم. خلب. خم ّ. خنی. سب ّ. سطر. سلت. شرح. شرز. شرص. شرعبه. شرم. صرم. صری. صیر. طرّ. عبل. عضب. علب. غربله. غرف. غضر. غلصمه. فترصه. فخت. فرص. فرصمه. فصل. فلذ. قب ّ. قت ّ. قدّ. قرش. قرص. قرصبه. قرصمه. قرض. قرضمه. قرطمه. قصل. قصلمه. قض ّ. قضب. قطّ. قطب. قطع. قطل. قطم. قلم. کبع. کداء. کدش. کرد. کسف. کند. کیف. لخم. لقط. لهذمه. متر. متک. مرد. معل. مقطع. من ّ. نجو. وذر. هب ّ. هبّه. هدب. هذب. هذم. هزبره. (از منتهی الارب) :
جعدمویانت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
به نشکرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.
فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.
فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.
فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.
فرخی.
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.
سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.
نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- امثال:
مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن، قطع کردن:
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.
نظامی.
- بریدن جسر، قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن، کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن، جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن:
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.
فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپسندد از تو جهان آفرین.
فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خرم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.
سعدی.
- بریدن گوش کسی را، به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه) ، قاچ کردن آن. (از یادداشت دهخدا).
، کنایه از وشاق و ساقی. (خسرو و شیرین چ وحید ص 452) :
بریشم زن نواها برکشیده
بریشم پوش پیراهن دریده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بریدن
(تَ)
قاصد فرستادن. (ناظم الاطباء). برید فرستادن. و رجوع به برید شود، تار ساز، چه بجای زه یا سیم امروزین، در قدیم ابریشم بر رود و ساز و دیگر آلات زهی می کشیده اند:
خری ماند اکنون بنه برنهید
بسازید رود و بریشم دهید.
فردوسی.
وآن سرانگشتان او را بر بریشمهای او
جنبشی بس بلعجب وآمدشدی بس بیدرنگ.
منوچهری.
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم زگوشمال رباب.
سوزنی.
یک بریشم کم کن از آهنگ جور
گر نه با ایام در یک پرده ای.
انوری.
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست.
خاقانی.
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندرهاوی برفت، رفت بریشم ز تاب.
خاقانی.
عندلیب از نوای تیزآهنگ
گشته باریک چون بریشم چنگ.
نظامی.
نوای جهان خارج آهنگی است
خلل در بریشم در چنگی است.
نظامی.
زآن هر دو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز.
نظامی.
می بآواز بریشم خور کمال
مطربی گرآیدت روزی بچنگ.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
بریدن
قطع کردن، جدا کردن
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن
((بُ دَ))
جدا کردن، پاره کردن، پیمودن، سپردن، نقب زدن، حفر کردن، خسته شدن، بی انگیزه شدن
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
فرهنگ فارسی معین
بریدن
قطع کردن، قطع
متضاد: پیوند دادن، گسستن، گسیختن
متضاد: پیوستن، اره کردن، قیچی کردن، برش دادن، چیدن، دریدن، شکافتن، برش دادن، جدا شدن، قطع رابطه کردن
متضاد: پیوستن، جدایی انداختن، عبور کردن، گذشتن، طی کردن، تعیین کردن، مقرر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریدن
لقطعٍ
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به عربی
بریدن
Chop, Pare, Shear, Slash, Slit
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بریدن
couper, tailler, tondre, déchirer
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بریدن
tagliare, tosare, strappare
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بریدن
рубить , обрезать , стричь , разрезать , разорвать
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به روسی
بریدن
hacken, zuschneiden, scheren, zerschneiden, aufreißen
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به آلمانی
بریدن
рубати , обрізати , стригти , різати , рвати
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بریدن
ciąć, przycinać, strzyc, rwać
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به لهستانی
بریدن
切 , 削减 , 剪 , 切割 , 撕裂
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به چینی
بریدن
cortar, aparar, tosquiar, rasgar
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بریدن
কাটা , কেটে ফেলা , চুল কাটা , ছিঁড়ে ফেলা
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به بنگالی
بریدن
کاٹنا , پھاڑنا
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به اردو
بریدن
cortar, recortar, esquilar, rasgar
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بریدن
kukata, kupunguza, kunyolewa, kupasua
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بریدن
doğramak, kesmek, yırtmak
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بریدن
자르다 , 깎다 , 찢다
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به کره ای
بریدن
切る , 削る , 剪毛 , 引き裂く
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بریدن
काटना , बाल काटना , फाड़ना
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به هندی
بریدن
memotong, memangkas, merobek
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بریدن
ตัด , ตัดออก , ตัดขน , ฉีก
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به تایلندی
بریدن
snijden, knippen, scheren, scheuren
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به هلندی
بریدن
לחתוך , לגזוז , לקרוע
تصویری از بریدن
تصویر بریدن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ دَ)
درخور بریدن.
لغت نامه دهخدا
منسوب به برید پیکی قاصدی، منسوب به (سکه البرید) خوارزم از مردم سکه البرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
غربال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیدن
تصویر بزیدن
وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدنی
تصویر بریدنی
لایق بریدن شایسته قطع
فرهنگ لغت هوشیار
اسم بریدن، قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، مجروح، ختنه شده، مختون، جمع بریدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره