جدول جو
جدول جو

معنی بریدن

بریدن
(جُمْ دَ)
قطع کردن. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت دهخدا). اًبتات. اًترار. اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اًخناب. اًرباذ. اًطرار. اًطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بت ّ. بتر. بتّه. بلت. تب ّ. تبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. ترّ. ترور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تقطّاع. تقطیل. تقنیف. تک ّ. تکویف. تلهذم. تواشق. توذیم. جث ّ. جدّ. جدف. جذّ. جذر. جذف. جذم. جرم. جزر. جزل. جزله. جزم. جلف. جلم. جمد. جوب. جیب. حذّ. حسم. حسوم. خذعبه. خذم. خرم. خزع. خزل. خسوف. خصال. خصل. خضد. خضم. خلب. خم ّ. خنی. سب ّ. سطر. سلت. شرح. شرز. شرص. شرعبه. شرم. صرم. صری. صیر. طرّ. عبل. عضب. علب. غربله. غرف. غضر. غلصمه. فترصه. فخت. فرص. فرصمه. فصل. فلذ. قب ّ. قت ّ. قدّ. قرش. قرص. قرصبه. قرصمه. قرض. قرضمه. قرطمه. قصل. قصلمه. قض ّ. قضب. قطّ. قطب. قطع. قطل. قطم. قلم. کبع. کداء. کدش. کرد. کسف. کند. کیف. لخم. لقط. لهذمه. متر. متک. مرد. معل. مقطع. من ّ. نجو. وذر. هب ّ. هبّه. هدب. هذب. هذم. هزبره. (از منتهی الارب) :
جعدمویانت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنۀ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
به نشکرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.
فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.
فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.
فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.
فرخی.
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.
سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.
نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- امثال:
مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن، قطع کردن:
دهقان بدرآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.
نظامی.
- بریدن جسر، قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن، کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن، جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن:
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.
فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپسندد از تو جهان آفرین.
فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خرم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.
سعدی.
- بریدن گوش کسی را، به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه) ، قاچ کردن آن. (از یادداشت دهخدا).
، کنایه از وشاق و ساقی. (خسرو و شیرین چ وحید ص 452) :
بریشم زن نواها برکشیده
بریشم پوش پیراهن دریده.
نظامی
لغت نامه دهخدا