بری بری. بیماری عصبی ناشی از کمبود ویتامین ب در غذا. عده ای هم معتقدند که عفونی است. در نقاطی که سکنۀ آن منحصراً برنج پاک کرده میخورند شیوع دارد. (از دایره المعارف فارسی)
بری بری. بیماری عصبی ناشی از کمبود ویتامین ب در غذا. عده ای هم معتقدند که عفونی است. در نقاطی که سکنۀ آن منحصراً برنج پاک کرده میخورند شیوع دارد. (از دایره المعارف فارسی)
زبانی از خانوادۀ زبان های سامی - حامی که با زبان عربی مخلوط شده و قسمت عمدۀ لغات آن عربی است نوعی نان سنتی ضخیم، این نوع نان پس از انقلاب مشروطه، به وسیلۀ قوم بربر در برخی شهرهای ایران رواج یافت
زبانی از خانوادۀ زبان های سامی - حامی که با زبان عربی مخلوط شده و قسمت عمدۀ لغات آن عربی است نوعی نان سنتی ضخیم، این نوع نان پس از انقلاب مشروطه، به وسیلۀ قوم بربر در برخی شهرهای ایران رواج یافت
منسوب به بربر: ببین تا بهنگام کین گستری چه خون راندم از زنگی و بربری. نظامی. حبش بریمین بربری بریسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. رجوع به بربر شود. - پلنگ بربری، پلنگ وحشی: آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری. عنصری. چون بدهان شیر در خشم پلنگی آورد روی زمین شود ز تف پشت پلنگ بربری. خاقانی. - جامۀ بربری، جامه که از بربر آرند: ز یاقوت و از تاج و انگشتری ز دیبا و از جامۀ بربری. فردوسی. - خلیج بربری، یکی از پنج خلیج بحرالاعظم است از حد حبشه بر دارد بسوی مغرب بکشد برابر سودان آنرا خلیج بربری خوانند. (حدود العالم). - لعبت بربری، رجوع به بربر و لعبت شود.
منسوب به بربر: ببین تا بهنگام کین گستری چه خون راندم از زنگی و بربری. نظامی. حبش بریمین بربری بریسار بقلب اندرون زنگی دیوسار. نظامی. رجوع به بربر شود. - پلنگ بربری، پلنگ وحشی: آهوی بزمی تو با کبر پلنگانت چکار آهوان را کی بود کبر پلنگ بربری. عنصری. چون بدهان شیر در خشم پلنگی آورد روی زمین شود ز تف پشت پلنگ بربری. خاقانی. - جامۀ بربری، جامه که از بربر آرند: ز یاقوت و از تاج و انگشتری ز دیبا و از جامۀ بربری. فردوسی. - خلیج بربری، یکی از پنج خلیج بحرالاعظم است از حد حبشه بر دارد بسوی مغرب بکشد برابر سودان آنرا خلیج بربری خوانند. (حدود العالم). - لعبت بربری، رجوع به بربر و لعبت شود.
تعادل. تساوی. یکسانی. مساوات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). همسری. (آنندراج). همتایی. همسنگی: با روی تو ماه آسمان را امکان برابری ندیدم. سعدی. - برابری کردن، مساوات و همسری و یکسانی نمودن با کسی. (آنندراج) : خورشید را سخی چو تو دانند مردمان خورشید با تو کرد نیارد برابری. فرخی. سپهر با تو برفعت برابری نکند که شرمسار شود مدعی بلا برهان. سعدی. جز صورتت در آینه کس را نمیرسد با طلعت بدیع تو کردن برابری. سعدی.
تعادل. تساوی. یکسانی. مساوات. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). همسری. (آنندراج). همتایی. همسنگی: با روی تو ماه آسمان را امکان برابری ندیدم. سعدی. - برابری کردن، مساوات و همسری و یکسانی نمودن با کسی. (آنندراج) : خورشید را سخی چو تو دانند مردمان خورشید با تو کرد نیارد برابری. فرخی. سپهر با تو برفعت برابری نکند که شرمسار شود مدعی بلا برهان. سعدی. جز صورتت در آینه کس را نمیرسد با طلعت بدیع تو کردن برابری. سعدی.