جدول جو
جدول جو

معنی بری - جستجوی لغت در جدول جو

بری
بی گناه، پاک از گناه، بیزار، دوری گزیننده، برکنار، دور
تصویری از بری
تصویر بری
فرهنگ فارسی عمید
بری
مربوط به برّ، بیابانی، مقابل بحری، ساکن خشکی مثلاً جانوران بری
تصویری از بری
تصویر بری
فرهنگ فارسی عمید
بری
(اِ)
تراشیدن تیر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تراشیدن. (تاج المصادربیهقی).
لغت نامه دهخدا
بری
(بُرْ ری ی)
منسوب به برّ، به معنی گندم، که خرید و فروش این متاع را افاده می نماید. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بری
(بُرْ را)
کلمه طیبه. (از منتهی الارب). سخن نیک و طیب، و آن مأخوذ ازبرّ است به معنی لطف و شفقت. (از ذیل اقرب الموارداز تاج). کلام خوب محبت آمیز مطبوع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بری
(بُ را)
جمع واژۀ بره. (منتهی الارب). رجوع به بره شود
لغت نامه دهخدا
بری
(بُ)
مرکّب از: بر، ریشه بریدن + ی حاصل مصدری، پسوند کلمات قرار گیرد: بله بری. چله بری. راه بری. رشته بری. سنگ بری. شیشه بری. کاربری. گچ بری
لغت نامه دهخدا
بری
(بَرْ ری)
منسوب به برّ. خلاف بحری. (اقرب الموارد). هر شی ٔ که در زمین خشک و صحرا باشد. (غیاث). بیابانی. دشتی.
لغت نامه دهخدا
بری
(بَ ری ی)
تراشیده یا نیکو تراشیدۀ تیر و قلم و مانند آن. (از منتهی الارب). صفت است از مصدر بری به معنی تراشیدن. (از اقرب الموارد)
به معنی بری ٔ است. (از اقرب الموارد). بی عیب. (دهار). و رجوع به بری ٔ و بری شود
لغت نامه دهخدا
بری
(بَ را)
خاک. (منتهی الارب). خاک روی زمین. (دهار). تراب. (اقرب الموارد) ، مرادف بریان و بریانی، یا در مقام ارادۀ اندکی از بره یا مرغ بریان بکار رود:
یکی روز یعقوب را دل بکاست
وزو طبع، بریانکی خورده خواست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رجوع به بریان شود
لغت نامه دهخدا
بری
(بَ)
بری ٔ. بری ّ. برکنار. دور:
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.
فرخی.
بری دان ز افعال چرخ برین را
نشاید ز دانش نکوهش بری را.
ناصرخسرو.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345).
چون فلک از عهد سلیمان بری است
آدمی آنست که اکنون پری است.
نظامی.
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.
نظامی.
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری.
نظامی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
کسانی که آشفتۀ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
سعدی.
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس.
سعدی.
- بری حاجت، بی نیاز. دور از حاجت و نیاز:
قوی حجت از هرچه گیری شمار
بری حاجت از هرچه آید بکار.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
بری
خاک روی زمین، تراب
تصویری از بری
تصویر بری
فرهنگ لغت هوشیار
بری
((بَ))
بی گناه، مبرا، پاک، مقابل گناهکار
تصویری از بری
تصویر بری
فرهنگ فارسی معین
بری
((بَ رِّ))
بیابانی، دشتی
تصویری از بری
تصویر بری
فرهنگ فارسی معین
بری
بره، بابی، چوبی بلند که با آن آتش تنور یا اجاق را به هم می زنند، از انواع قرقی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابری
تصویر ابری
ویژگی آسمان پوشیده از ابر مثلاً هوای ابری، ابرمانند، چیزی که از ابر ساخته شده باشد مثلاً تشک ابری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابری
تصویر ابری
منسوب است به آسمان ابری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
((اَ))
پوشیده از ابر، با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر، کاغذ ابری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبری
تصویر آبری
اکونومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابری
تصویر ابری
Cloudy, Overcast
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ابری
تصویر ابری
nuageux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ابری
تصویر ابری
מעונן
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ابری
تصویر ابری
बादलयुक्त , बादल
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ابری
تصویر ابری
berawan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ابری
تصویر ابری
มีเมฆ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ابری
تصویر ابری
bewolkt
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ابری
تصویر ابری
多云的 , 阴天的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ابری
تصویر ابری
nublado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ابری
تصویر ابری
nuvoloso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ابری
تصویر ابری
nublado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ابری
تصویر ابری
pochmurny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ابری
تصویر ابری
хмарний , похмурий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ابری
تصویر ابری
bewölkt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ابری
تصویر ابری
облачный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ابری
تصویر ابری
曇り , 曇りの
دیکشنری فارسی به ژاپنی