بری ٔ. بری ّ. برکنار. دور: بر حال من گری که بباید گریستن بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری. فرخی. بری دان ز افعال چرخ برین را نشاید ز دانش نکوهش بری را. ناصرخسرو. ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). چون فلک از عهد سلیمان بری است آدمی آنست که اکنون پری است. نظامی. بود مه و سال ز گردش بری تا تو نکردیش تعرف گری. نظامی. گردن و گوشی ز خصومت بری چشم و سرینی به شفاعت گری. نظامی. چون در پسر موافقی و دلبری بود اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود. سعدی. کسانی که آشفتۀ دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند. سعدی. بری ذاتش از تهمت ضد و جنس. سعدی. - بری حاجت، بی نیاز. دور از حاجت و نیاز: قوی حجت از هرچه گیری شمار بری حاجت از هرچه آید بکار. نظامی.