جدول جو
جدول جو

معنی برگستوان - جستجوی لغت در جدول جو

برگستوان
روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند، برای مثال همه زیر برگستوان اندرون / نبدشان جز از چشم از آهن برون (فردوسی - ۱/۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
برگستوان
(بَ گُسْتْ)
مأخوذ از کست در پهلوی به معنی پهلوو سو و کنار، و در فارسی نیز کشت یا کست بهمین معنی است. کستی یا کشتی در پازند و فارسی به معنی کمر و مطلق رشته و بندی که به میان بندند. ’ان’ در آخر کلمه پسوند اتصاف است. و در گرشاسب نامه بجای برگستوان، کستوان آمده است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). پوششی باشد که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند. (برهان). آنچه لحاف مانند بر اسب اندازند تا زینت وحفاظت شود. به هندی پاکهر گویند. (از غیاث). پوششی بود که در روز جنگ می پوشیده اند و بر اسب نیز برای حفظ می افکنده اند، و آن جامه ای بوده که بجای پنبه در آن پیله و ابریشم فرومایه که کج و کژ گویند می گذاشته اند و می دوخته اند و آنرا کجم و کجین نیز می خوانده اند وکژ و غژ هر دو به معنی ابریشم است و بر این معنی آنرا غژاغند و کژاغند خوانند. (آنندراج). غالباً پوشش اسب و پیل در جنگ برگستوان و پوشش مرد جنگی زره و جوشن و کژاگند بوده است اما بر پوشش مرد جنگی نیز اطلاق کرده اند. تجفاف. (دهار) (منتهی الارب) :
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود ازدر پهلوان.
فردوسی.
به برگستوان اندرون اسب گیو
چنان چون بود رسم سالار نیو.
فردوسی.
نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان.
فردوسی.
همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان بجز چشم زآهن برون.
فردوسی.
در مصاف دشمنان گر با کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در برگستوان.
فرخی.
یا کواکب های سیم از بهر آتش روز جنگ
برزده بر غیبه های آبگون برگستوان.
فرخی.
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایعتر از درع و برگستوان ؟
عنصری.
تن زردگون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیرپی.
اسدی.
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام.
اسدی.
هزار دگر خیمۀ گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون.
اسدی.
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن.
اسدی.
نخست جنیبتان بسیار با سلاحی تمام و برگستوان... خیل خیل می گشتند. (تاریخ بیهقی). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نرها با برگستوانهای دیبا و آیینهای زرین و سیمین. (تاریخ بیهقی ص 424).
کمال زور آن بازو که پشت پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش.
عثمان مختاری.
تا بدان گاهی که از خون بر تن شبدیز او
شد به بیجاده مرصع غیبۀ برگستوان.
عبدالواسع جبلی.
مریخ را ز هیبت این سخت واقعه
از دست و دوش خنجر و برگستوان فتاد.
شرف شفروه (از آنندراج).
چهرۀ خورشید و آنگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید و آنگه حاجت برگستوان.
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ ونوا مجوی
چون باد شدبراق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن برگستوان.
خاقانی.
صد زره و صد برگستوان و صد جوشن و صد ترگ... پیشکش کرد. (تاریخ طبرستان). پیل... در زیر برگستوان مانند حصار پولادین پوییدن گرفت. (تاج المآثر).
ز برگستوانهای گوهرنگار
همان چرم زرافۀ آبدار.
نظامی.
جنیبت های زرین نعل بسته
ز خون برگستوانها لعل بسته.
نظامی.
بهر جنگ نفس درویش ریاضت دیده را
خرقه و تاج و نمد برگستوان و مغفر است.
عطار.
از تیغمهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه ز برگستوان برف.
کمال اسماعیل.
صحرا را دریائی دریافت در جوش و هوائی از بانگ اسبان با برگستوان و زئیر شیران در خفتان در غلبه و خروش. (جهانگشای جوینی).
جوشن بیار و نیزه و برگستوان رزم
تا روی آفتاب معصفر کنم بگرد.
سعدی.
تو خود بجوشن برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مورا.
سعدی.
نه باخه کش چنان برگستوانی
سر اندر سینه دزدد هر زمانی.
امیرخسرو.
دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بکتر و کجین دوختند. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 151). تجفیف، برگستوان پوشانیدن اسب را. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار).
- برگستوان بر اسب افکندن، کنایه از آراستن و مجهز کردن اسب به برگستوان. (از آنندراج) :
بیاراست و برگستوان برفکند
به فتراک بست آن کیانی کمند.
دقیقی.
برو برفکندند برگستوان
برو برنشست آن گو پهلوان.
دقیقی.
برافکند برگستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی.
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان.
فردوسی.
نوروز برقعاز رخ زیبا برافکند
برگستوان به دلدل شهبا برافکند.
خاقانی.
شدند آهنین جامه پیر و جوان
فکندند بر اسب برگستوان.
هاتفی.
، وکیل و مباشر. (ناظم الاطباء). کارران. موکّل.
- برگماشته شدن، منصوب شدن. تسطیر. تسلّط. تسیطر. سیطره. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
برگستوان
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
برگستوان
((بَ گُ))
زره، پوششی که در قدیم به هنگام جنگ بر روی اسب می افکندند یا خودشان می پوشیدند
تصویری از برگستوان
تصویر برگستوان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگستان
تصویر برگستان
برگستوان، روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند
فرهنگ فارسی عمید
(لَ زَ دَ / دِ)
کشندۀ برگستوان. حامل برگستوان.
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
جمع واژۀ بربست. قاعده ها و قانون ها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قواعد و قوانین ورسوم و روش ها. (ناظم الاطباء). رجوع به بربست شود
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
دارندۀ برگستوان. مالک و صاحب برگستوان.
لغت نامه دهخدا
(بِ سُنْ)
هانری. (1859- 1941 میلادی) روانشناس فرانسوی. والدین وی یهودی و انگلیسی بودند. هانری پس از پایان تحصیلات متوسطه برای انتخاب رشتۀ اختصاصی مدتی دچار تردید بود و نمی دانست میان ادبیات و علوم کدام را انتخاب کند. درین زمان ملیت فرانسوی را پذیرفت و وارد دانشسرای عالی فرانسه شد، و پس از پایان تحصیلات به تدریس فلسفه پرداخت. در سال 1918 میلادی برگسون به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد. از آن به بعد، از پیشۀ استادی دست کشید و بکار سیاست و امور بین المللی پرداخت، و با سمت ریاست هیئتی به ایالات متحدۀ آمریکا رفت. پس از جنگ اول جهانی، به ریاست کمیتۀ همکاری دانشوران برگزیده شد. در سال 1927 میلادی جایزۀ نوبل به او عطا شد. اندیشۀ عمیق او و کتابهای گوناگون که درباره نظارت بدیع فلسفی خود نوشته به او شهرت جهانی داده است. از آثار اوست: ماده وحافظه، تکامل اخلاق، دو منبع اخلاق و دین. تولد و درگذشت او در پاریس بوده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، در 7هزارگزی شمال صومعه سرا، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 703 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه ماسوله و گازرودبار، محصولش برنج و کنف و ماهی و توتون سیگار، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 18 هزارگزی جنوب بیرجند. منطقه ای است کوهستانی، دارای 7 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَسْتْ)
آش برغست. آشی که از برغست پزند (برهان) (ناظم الاطباء) ، چه ’با’ و ’وا’ بمعنی آش است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ستودن. رجوع به ستودن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کُ)
بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن:
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی.
، سر بر زدن. جوشیدن:
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمۀ خون ازو بردمید.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
، بروز و ظهور کردن. متولد شدن:
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
، برخاستن:
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه.
نظامی.
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی.
، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم.
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
، وزیدن. برخاستن باد:
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی.
نظامی.
، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی:
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ.
فردوسی.
- بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم:
چو بر پیل بر بچۀ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی.
- بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن:
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی.
، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامۀ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب.
فردوسی.
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه.
منوچهری.
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی.
نظامی.
- سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ بَ)
پهن کردن. گستردن. رجوع به گستردن شود، وکیل کردن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). توکیل. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ کُسْتْ)
رجوع به برگستوان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگستوان، که پوششی بوده است که در روز جنگ می پوشیدند و بر اسب نیز می افکندند. (از آنندراج). پوشش اسب در جنگ. رجوع به برگستوان شود:
صف از پیشم چو سین هفت شاخه ست
سوار آب برگستان باخه ست.
امیرخسرو، مباشرت. وکالت، قوت. توانایی. (ناظم الاطباء). و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گُسْتْ وانْ وَ)
برگستواندار. تن به برگستوان پوشیده. در برگستوان رفته. با پوشش جنگ:
مرا گفته بود او که با صدهزار
زره دار و برگستوانور سوار.
فردوسی.
سپاهش فزون نیست از صدهزار
عنان پیچ وبرگستوانور سوار.
فردوسی.
طلایه بفرمود تا ده هزار
بود ترک برگستوانور سوار.
فردوسی.
چو بهرام رازی که سیصدهزار
عنان دار و برگستوانور سوار.
فردوسی.
همه دشت برگستوانور سوار
پراکنده گشته گه کارزار.
فردوسی.
پس پشت از ایران و زابل گروه
سواران برگستوانور چو کوه.
اسدی، خشک کردۀ هلو و زردآلو چون آنرا به دو نیمه کرده و نیز هستۀ آن بیرون کرده باشند. نیمه کرده و خشک کردۀ هلو و زردآلو و غیره. کشتۀ دانه بیرون کرده و به دو فلقه کرده. خشک کردۀ استخوان بیرون کردۀ شفتالو و زردآلو و مانند آن. لپۀ خشک کردۀ هلو وزردآلو میوه را دو قسمت کرده، هسته بیرون کرده و خشکانیده باشند برگه نامند. کشته. مفلق. (یادداشت دهخدا) : خشک کردۀ میوه هایی که بصورت خشکبار به بازار عرضه میشوند از قبیل خشک کردۀ زردآلو و انجیر و سیب (میوۀ اخیر در خراسان بصورت برگه نیز عرضه میشود). (فرهنگ فارسی معین) ، زردآلوی خشک کرده. برگۀ زردآلو. کشتۀ زردآلو. کشته. (فرهنگ فارسی معین) ، بجای فیش پذیرفته شده و آن پارچه ای از کاغذ یا مانند آن است که در آن نام کتاب یا چیزهای مرتب کردنی را می نویسند. (لغات فرهنگستان). ورق کوچک. وریقه. (یادداشت دهخدا). قطعات کاغذ و مقوا که بر آن چیزی نویسند. (فرهنگ فارسی معین) ، نشانه. علامت. نمونه.
- برگۀ دزدی، پاره ای از مال دزدیده که پیش دزد شناسند و بدست آویز آن مطالبۀ مابقی کنند. (آنندراج). یک قطعه یا یک پاره از مجموع دزدی شده که نزد دزد بدست آرند. جزئی از اجزاء بسیار اشیاء مسروقه باشد که حسبه نزد سارق یابد. نمونه ای از اشیاء مسروقه. (یادداشت دهخدا) :
شعر رنگین مرا کس نتواند بردن
برگۀ دزد حنا زود بکف می آید.
منصور فکرت (از آنندراج).
هر کس ز وجود خویشتن برگه گرفت
گو مگذارش که یافت گم کردۀ خویش.
میرزا عزت ناصح (از آنندراج).
، (اصطلاح خیاطی) پاره ای از جامه. قسمتی از جامه. سجاف زیرین طرف راست پیراهن و جز آن. (از یادداشت دهخدا).
- امثال:
چه ماند از کار پوستین، یک برگه و دو آستین، این کار بسی دیر کشید. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برغستوا
تصویر برغستوا
آشی که در آن برغست ریزند برغستوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگستردن
تصویر برگستردن
پهن کردن، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستگان
تصویر بربستگان
قاعده وقانون ها، روشها
فرهنگ لغت هوشیار
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرستوان
تصویر کرستوان
((کَ رَ))
قپان، ترازوی بزرگ، کرستون
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان نشتارود تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی