جدول جو
جدول جو

معنی برگستوان

برگستوان
(بَ گُسْتْ)
مأخوذ از کست در پهلوی به معنی پهلوو سو و کنار، و در فارسی نیز کشت یا کست بهمین معنی است. کستی یا کشتی در پازند و فارسی به معنی کمر و مطلق رشته و بندی که به میان بندند. ’ان’ در آخر کلمه پسوند اتصاف است. و در گرشاسب نامه بجای برگستوان، کستوان آمده است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). پوششی باشد که در روز جنگ پوشند و اسب را نیز پوشانند. (برهان). آنچه لحاف مانند بر اسب اندازند تا زینت وحفاظت شود. به هندی پاکهر گویند. (از غیاث). پوششی بود که در روز جنگ می پوشیده اند و بر اسب نیز برای حفظ می افکنده اند، و آن جامه ای بوده که بجای پنبه در آن پیله و ابریشم فرومایه که کج و کژ گویند می گذاشته اند و می دوخته اند و آنرا کجم و کجین نیز می خوانده اند وکژ و غژ هر دو به معنی ابریشم است و بر این معنی آنرا غژاغند و کژاغند خوانند. (آنندراج). غالباً پوشش اسب و پیل در جنگ برگستوان و پوشش مرد جنگی زره و جوشن و کژاگند بوده است اما بر پوشش مرد جنگی نیز اطلاق کرده اند. تجفاف. (دهار) (منتهی الارب) :
همان ترگ و پرمایه برگستوان
سلیحی که بود ازدر پهلوان.
فردوسی.
به برگستوان اندرون اسب گیو
چنان چون بود رسم سالار نیو.
فردوسی.
نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان.
فردوسی.
همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان بجز چشم زآهن برون.
فردوسی.
در مصاف دشمنان گر با کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در برگستوان.
فرخی.
یا کواکب های سیم از بهر آتش روز جنگ
برزده بر غیبه های آبگون برگستوان.
فرخی.
ابا ضربت و زور بازوی او
چه ضایعتر از درع و برگستوان ؟
عنصری.
تن زردگون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیرپی.
اسدی.
هزار اسب که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرین ستام.
اسدی.
هزار دگر خیمۀ گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون.
اسدی.
به برگستوان پیل پوشیده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن.
اسدی.
نخست جنیبتان بسیار با سلاحی تمام و برگستوان... خیل خیل می گشتند. (تاریخ بیهقی). لشکر بر سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها بدو رویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). نرها با برگستوانهای دیبا و آیینهای زرین و سیمین. (تاریخ بیهقی ص 424).
کمال زور آن بازو که پشت پیل خم گردد
اگر برگستوان سازند پیلی را ز خفتانش.
عثمان مختاری.
تا بدان گاهی که از خون بر تن شبدیز او
شد به بیجاده مرصع غیبۀ برگستوان.
عبدالواسع جبلی.
مریخ را ز هیبت این سخت واقعه
از دست و دوش خنجر و برگستوان فتاد.
شرف شفروه (از آنندراج).
چهرۀ خورشید و آنگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید و آنگه حاجت برگستوان.
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ ونوا مجوی
چون باد شدبراق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن برگستوان.
خاقانی.
صد زره و صد برگستوان و صد جوشن و صد ترگ... پیشکش کرد. (تاریخ طبرستان). پیل... در زیر برگستوان مانند حصار پولادین پوییدن گرفت. (تاج المآثر).
ز برگستوانهای گوهرنگار
همان چرم زرافۀ آبدار.
نظامی.
جنیبت های زرین نعل بسته
ز خون برگستوانها لعل بسته.
نظامی.
بهر جنگ نفس درویش ریاضت دیده را
خرقه و تاج و نمد برگستوان و مغفر است.
عطار.
از تیغمهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه ز برگستوان برف.
کمال اسماعیل.
صحرا را دریائی دریافت در جوش و هوائی از بانگ اسبان با برگستوان و زئیر شیران در خفتان در غلبه و خروش. (جهانگشای جوینی).
جوشن بیار و نیزه و برگستوان رزم
تا روی آفتاب معصفر کنم بگرد.
سعدی.
تو خود بجوشن برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مورا.
سعدی.
نه باخه کش چنان برگستوانی
سر اندر سینه دزدد هر زمانی.
امیرخسرو.
دیدۀ زره بر روی خود و برگستوان و بکتر و کجین دوختند. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 151). تجفیف، برگستوان پوشانیدن اسب را. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار).
- برگستوان بر اسب افکندن، کنایه از آراستن و مجهز کردن اسب به برگستوان. (از آنندراج) :
بیاراست و برگستوان برفکند
به فتراک بست آن کیانی کمند.
دقیقی.
برو برفکندند برگستوان
برو برنشست آن گو پهلوان.
دقیقی.
برافکند برگستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی.
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان.
فردوسی.
نوروز برقعاز رخ زیبا برافکند
برگستوان به دلدل شهبا برافکند.
خاقانی.
شدند آهنین جامه پیر و جوان
فکندند بر اسب برگستوان.
هاتفی.
، وکیل و مباشر. (ناظم الاطباء). کارران. موکّل.
- برگماشته شدن، منصوب شدن. تسطیر. تسلّط. تسیطر. سیطره. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا