برگستواندار. تن به برگستوان پوشیده. در برگستوان رفته. با پوشش جنگ: مرا گفته بود او که با صدهزار زره دار و برگستوانور سوار. فردوسی. سپاهش فزون نیست از صدهزار عنان پیچ وبرگستوانور سوار. فردوسی. طلایه بفرمود تا ده هزار بود ترک برگستوانور سوار. فردوسی. چو بهرام رازی که سیصدهزار عنان دار و برگستوانور سوار. فردوسی. همه دشت برگستوانور سوار پراکنده گشته گه کارزار. فردوسی. پس پشت از ایران و زابل گروه سواران برگستوانور چو کوه. اسدی، خشک کردۀ هلو و زردآلو چون آنرا به دو نیمه کرده و نیز هستۀ آن بیرون کرده باشند. نیمه کرده و خشک کردۀ هلو و زردآلو و غیره. کشتۀ دانه بیرون کرده و به دو فلقه کرده. خشک کردۀ استخوان بیرون کردۀ شفتالو و زردآلو و مانند آن. لپۀ خشک کردۀ هلو وزردآلو میوه را دو قسمت کرده، هسته بیرون کرده و خشکانیده باشند برگه نامند. کشته. مفلق. (یادداشت دهخدا) : خشک کردۀ میوه هایی که بصورت خشکبار به بازار عرضه میشوند از قبیل خشک کردۀ زردآلو و انجیر و سیب (میوۀ اخیر در خراسان بصورت برگه نیز عرضه میشود). (فرهنگ فارسی معین) ، زردآلوی خشک کرده. برگۀ زردآلو. کشتۀ زردآلو. کشته. (فرهنگ فارسی معین) ، بجای فیش پذیرفته شده و آن پارچه ای از کاغذ یا مانند آن است که در آن نام کتاب یا چیزهای مرتب کردنی را می نویسند. (لغات فرهنگستان). ورق کوچک. وریقه. (یادداشت دهخدا). قطعات کاغذ و مقوا که بر آن چیزی نویسند. (فرهنگ فارسی معین) ، نشانه. علامت. نمونه. - برگۀ دزدی، پاره ای از مال دزدیده که پیش دزد شناسند و بدست آویز آن مطالبۀ مابقی کنند. (آنندراج). یک قطعه یا یک پاره از مجموع دزدی شده که نزد دزد بدست آرند. جزئی از اجزاء بسیار اشیاء مسروقه باشد که حسبه نزد سارق یابد. نمونه ای از اشیاء مسروقه. (یادداشت دهخدا) : شعر رنگین مرا کس نتواند بردن برگۀ دزد حنا زود بکف می آید. منصور فکرت (از آنندراج). هر کس ز وجود خویشتن برگه گرفت گو مگذارش که یافت گم کردۀ خویش. میرزا عزت ناصح (از آنندراج). ، (اصطلاح خیاطی) پاره ای از جامه. قسمتی از جامه. سجاف زیرین طرف راست پیراهن و جز آن. (از یادداشت دهخدا). - امثال: چه ماند از کار پوستین، یک برگه و دو آستین، این کار بسی دیر کشید. (امثال و حکم دهخدا)