جدول جو
جدول جو

معنی برگزاردن - جستجوی لغت در جدول جو

برگزاردن
(مُ فَ طَ)
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
گزیدن، انتخاب کردن، پسندیدن و جدا کردن کسی یا چیزی از میان چند تن یا چند چیز، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگزار
تصویر برگزار
برگزار کردن، برگزار کردن مثلاً انجام دادن، به جا آوردن، برپا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن، به جا آوردن، انجام دادن، برای مثال اگر گفتم دعای می فروشان / چه باشد حق نعمت می گزارم (حافظ - ۶۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ گُ دَ / دِ)
برگماریده. وکیل. کارران
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود:
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد.
فردوسی.
نخست از جهان آفرین کرد یاد
در دانش و داد را برگشاد.
فردوسی.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازو
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
ناصرخسرو.
به فرمان شه آن در برگشادند
درون قفل را بیرون نهادند.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین.
نظامی.
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
بصر بصیرت را برگشائیم.
سعدی.
- برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن:
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
نظامی.
و رجوع به بند شود.
- برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف:
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
و رجوع به تیغ شود.
- برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن:
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
فردوسی.
و رجوع به چهره شود.
- برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع:
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
فردوسی.
- برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز:
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشادند راز.
فردوسی.
و رجوع به راز شود.
- برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن:
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
فردوسی.
زبان تیز با گردیه برگشاد
همی کرد کردار بهرام یاد.
فردوسی.
همه یک بیک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد.
فردوسی (ملحقات شاهنامه).
ورجوع به زبان شود.
- برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن:
بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست
بباید سخن برگشادنت راست.
فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست.
فردوسی.
بشد بیژن گیو بر سان باد
سخن بر تهمتن همه برگشاد.
فردوسی.
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
سخن برگشادند بر پیشگاه.
فردوسی.
و رجوع به سخن شود.
- برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن:
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی بخنده دو لب.
فردوسی.
-
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
برگزاردن. به انجام رسانیدن. ترتیب دادن. رجوع به برگذاری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ)
قبول نمودن. اختیار نمودن. انتخاب کردن. (آنندراج). برگزیدن برای خود. مستخلص کردن خود را. استخلاص کردن برای خویش. غث و سمین کردن. نخبه کردن. (یادداشت دهخدا). أثر. اجتباء. (المصادر زوزنی). اجتیال. اختصاص. اختلام. (از منتهی الارب). اختیار. (المصادر زوزنی). ادّخار. اذّخار. (از منتهی الارب). استثناء. استحباب. (دهار). استخلاص. استراء. استصفاء. استنخاب. (منتهی الارب). اصطفاء. اصطناع. (المصادر زوزنی). اًصفاء. (تاج المصادر بیهقی). اعتماء. اعتیام. اقتراح. اقتراع. اقتفاء. اقتیاب. اقتیال. اًقصاء. (از منتهی الارب). اًقفاء. (المصادر زوزنی). انتجاء. انتجاب. (از منتهی الارب). انتخاب. انتخال. انتصاء. (تاج المصادر بیهقی). انتضال. انتقاء. (المصادر زوزنی). انتقار. انتقاش. انتیاق. (تاج المصادر بیهقی). اًنقاء. (از منتهی الارب). ایثار. (المصادر زوزنی). تجسّم. تجوّد. تخلیم. تخیّر. (از منتهی الارب). تخییر. (دهار). تنخّل. (المصادر زوزنی). تنقّی. (تاج المصادر بیهقی). جوله. خیر. هذب. (از منتهی الارب) :
برگزیدم به خانه تنهائی
وز همه کس درم ببستم چست.
شهید.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی.
دقیقی.
هر آن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بر بندگان پادشاست.
فردوسی.
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین وختن لشکری برگزید.
فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.
فردوسی.
به دشت آمد و لشکرش را بدید
ده ودوهزار از یلان برگزید.
فردوسی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد راکه صلاه باد بر او و بر آلش سلام. (تاریخ بیهقی ص 308). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت. (تاریخ بیهقی ص 308).
ز هر یک شنوپس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این.
اسدی.
سبک پهلوان صف کین برکشید
جدا جای هر سرکشی برگزید.
اسدی.
از آن همه شصت و نه مرد برگزیدند که همه شیخ بودند. (قصص الانبیاء ص 110).
همان را که خود خوانده باشی برانی
همان را کنی خوار کش برگزینی.
ناصرخسرو.
زو برگرفت جامۀ پشمینی
زو برگزید کاسۀ سوفارش.
ناصرخسرو.
طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین
گوش چون داری بگفت بوقماش و بوقتب ؟
ناصرخسرو.
در شهنشاهی ترا یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود.
معزی.
از انواع حیوان... آدمی را برگزید. (سندبادنامه ص 3).
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.
نظامی.
بدی دیلم کیائی برگزیدی
تبربفروختی زوبین خریدی.
نظامی.
اجتباء، برگزیدن چیزی را برای خود. ادّثار، برگزیدن مال بسیار را. (از منتهی الارب). استخلاص،برای خویش برگزیدن. اصطناع، کسی را از بهر خویش برگزیدن. (دهار). اًصفاء، برگزیدن و ویژه کردن دوستی. اطّباء، برگزیدن چیزی یا کسی را برای ذات خود. اقتواء، برگزیدن جهت خود چیزی را. اًقفاء، برگزیدن کسی را به کاری. اًلواء، برگزیدن چیزی را برای خود. امتخار، برگزیدن از هر چیزی نیکو آنرا. انتخال، برگزیدن بهترین چیز. تخیّل، برگزیدن کسی را و دریافتن خیر ازاو. تلمّؤ، برگزیدن برای خود چیزی را. تنخّل، برگزیدن بهترین چیز. خشب، برگزیدن و جدا کردن چیزی را از چیزی. مشظ، برگزیدن شهری را. (از منتهی الارب). نبات، نبات برگزیدن. نتف، بهین چیزی برگزیدن. (دهار). نخل، برگزیدن بهترین چیز. (از منتهی الارب). نقد، بهترین چیزی برگزیدن. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(لَ ثَ)
نگزاردن. ادا نکردن
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن: عفو ذنب،درگذاردن گناه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد.
(ویس و رامین).
همی گفت کای دادگر زینهار
ز ما این عذاب و بلا درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
الهی دلم را ز بد پاک دار
وگر زلت آید ز من درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
با عذر ندارم آشنائی
بل جرم به عذر درگذارم.
ناصرخسرو.
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار.
سوزنی.
مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. (سندبادنامه ص 293).
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
یکی را که عادت بود راستی
خطائی کند درگذارند از او.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی.
ز ما هرچه آید نیاید بکار
چنان کز تو آید ز ما درگذار.
نزاری قهستانی.
رجوع به درگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
برگماردن. رجوع به برگماردن و برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ بَ)
پهن کردن. گستردن. رجوع به گستردن شود، وکیل کردن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). توکیل. (ترجمان القرآن جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگزاردن. انجام دادن. فیصله دادن. برگذراندن. و رجوع به برگذاشتن و برگزاردن شود، منتخب. انتخاب شده. (ناظم الاطباء). برتر. مرجح:
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بدیدند آن برگزینان چاج.
فردوسی.
بدست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.
فردوسی.
گرچه زبعد همه آمده ای در جهان
از همه ای برگزین بر همه کس افتخار.
خاقانی.
تخییر، برگزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ حَ)
برگماشتن. برگماریدن:
گمانی مبر کاین ره مردمست
برین کار نیکو خرد برگمار.
ناصرخسرو.
که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست
جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار.
ناصرخسرو.
و رجوع به برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سَ)
برگذار شدن. انجام یافتن. رجوع به برگذار کردن شود، عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب:
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
، عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن:
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
، منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تیاجر. جن ّ. صدود. قذل. لوص:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.
فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.
فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.
نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.
نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچارۀبیگنه کشتن است.
سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.
حافظ.
تدأدؤ، صبینه، برگشتن از چیزی. جیض، صدف، صدوف، برگشتن از چیزی و میل کردن. عرس، عرش، غضر، برگشتن از کسی. کف ء، برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن، شکستن آن:
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن، مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامعالتمثیل).
ارتداد، برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لحد، برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن، واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.
فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت، ادبار آن. روی برتافتن آن: هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار) ، ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
فردوسی.
بسی بی گنه زآن ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی.
- برگشتن کار، بدبخت شدن. (یادداشت دهخدا).
- ، پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن:
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.
فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
فردوسی.
، روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن: چون نزدیک او (بایزید) رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
، موافقت نکردن:
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
سعدی.
، پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن: بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416)، توجه نکردن:
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.
مولوی.
، واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت دهخدا). انقلاب. تقلب. تکنیع. تنکّب. تنکیب:
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
نظامی.
- به خاک برگشتن، کنایه از غلط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
، تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. اًحاله:
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.
فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.
فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع، برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مسخ، برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه، شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونۀ روی، تغییر یافتن رنگ آن: التماء، اًلماع، برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار، تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید، کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن:
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
، بالا آمدن به حالت استفراغ:
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون بادۀ ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده، ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
، سیر کردن. در جهان رفتن.
- گرد جهان (سرتاسرجهان) برگشتن، سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان:
چو ده سال برگشت گرد جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.
فردوسی.
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
، برگشتن لب چیزی، به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کنارۀ چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت دهخدا). انحراف:
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تعص، برگشتن پی پا. معص، برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
گزاردن. عفو کردن. بخشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) رجوع به درگذاردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروزکردن
تصویر بروزکردن
آشکار گشتن، ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
بجای آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار برگزاردن
تصویر کار برگزاردن
انجام دادن کار بسامان رسانیدن امر: (بار خدایا خ... اکنون میخواهم که ایشانرا ازین انتظار و حیرت برهانی و کار برگزاری و حکم کنی) (کشف الاسرار 528: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگماردن
تصویر برگماردن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگذاردن
تصویر درگذاردن
عفو کردن، در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پسندیدن و جدا کردن چیزی یا کسی از میان گروهی و جمعی انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگستردن
تصویر برگستردن
پهن کردن، گستردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگزاری
تصویر برگزاری
برگزار شدن یا برگزار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزیدن
تصویر برگزیدن
((بَ گُ دَ))
انتخاب کردن، ترجیح دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزار
تصویر برگزار
((بَ گُ))
اجرا شده، انجام شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
((گُ رْ دَ))
ادا کردن، انجام دادن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاردن
تصویر گزاردن
ادا کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انجام، اجرا، ادا، به جاآوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادا کردن، بجای آوردن، پرداختن، تادیه، تادیه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتخاب کردن، اختیار کردن، پسند کردن، پسندیدن، گزینش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیرون آوردن
فرهنگ گویش مازندرانی