جدول جو
جدول جو

معنی برکینج - جستجوی لغت در جدول جو

برکینج
(بَ نَ)
پرکینج. ناطف. قبیطاء. رجوع به پرکینج و ناطف و قبیطاء شود، بپایان بردن. (فرهنگ فارسی معین). بانجام رسانیدن. ختم کردن. ورگذار کردن. خاتمه بخشیدن: عروسی را با صد تومان برگذار کردند. عزا را با سه نهار و یک هفته و یک چله برگذار کردند. مهمانی را به یک عصرانه برگذار کردند. (از یادداشت دهخدا) ، سپری کردن. سپری ساختن، برپا داشتن. (فرهنگ فارسی معین) ، عرض کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، انعام دادن و بخشش کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به برگزار کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برفین
تصویر برفین
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارکین
تصویر ارکین
(پسرانه)
آزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدکینه
تصویر بدکینه
سخت کینه توز، بسیار کینه جو، کینه کش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نَ)
خشتک که زیر بغل پیراهن و زره میدوزند. (از مجمعالفرس). پارچۀ مثلثی از جامه که چاپق گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ نَ)
معرب وردینه. (کشاف اصطلاحات الفنون). کیموسیس. کیموسیسو. کیموسیسوس. قسمی از رمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و آن آماسی دموی است که اندر پلک چشم آید سبب آن بسیاری ماده است که از دماغ فرودآید و این علت کودکان را بیشتر افتد به سبب بسیاری ماده و ضعیفی و نازکی چشم ایشان و در کتاب قانون بوعلی همی آید که علت وردینج آماس طبقۀ ملتحمه است و عظیمی آماس بدان حد باشد که سپیدۀ چشم چنان بلند شود که حدقه را بپوشد و چشم برهم نتواند نهاد از عظیمی آماس. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و داود ضریر انطاکی و بحرالجواهر و تذکرهالکحالین و قانون بوعلی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نَ / نِ)
معرب شکرینه، که حلواییست. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکرینه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ /نِ)
منسوب به کرک. کرکی:
ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که کرکینه پوشد بجای حریر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آتول غیرمسکون، شامل 36 جزیره کوچک اقیانوس کبیر مرکزی، جزء جزائر مارشال، آزمایشهای بمبهای اتمی کشورهای متحدۀ امریکا در 1946 میلادی در اینجا انجام گرفت، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(چِ نَ)
قسمی انگور. نوعی انگور
لغت نامه دهخدا
(چِ)
کثافت و ناپاکی، بددلی و تکدر. (ناظم الاطباء). دل چرکینی. دل افسردگی. صاف نبودن دل نسبت به کسی یا امری
لغت نامه دهخدا
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
بربانه. ابویموت. بوقشرم. (ابن بیطار). چکانیدن عصارۀ آن بیاض عین (پرده سپید) را سود بخشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نام جایی که در آنجا قابیل هابیل را کشت، نام چاه زمزم است، و بدین معنی بدون الف و لام آید، نام دو قریه است در یمامه، برۀ علیا و برۀ سفلی. (از منتهی الارب) (از مراصد) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جمعکننده و برچیننده. (ناظم الاطباء). فراهم کننده و جمعآورنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
برف به شکر یا شیره آمیخته. برف شیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
چنجولی. تاب. دودأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود:
زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازینج بازیگر.
بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جووانی لورنزو. (1598-1680 میلادی) مشهور به کاوالیه برنن. نقاش، حجار و معمار ایتالیایی. یکی از استادان سبک بی قاعده است. وی رواق کلیسای سن پیر را در شهر رم بنا کرد، و مجسمه ها و نیم تنه های متعدد ساخت که از آن جمله از خلسۀ سنت ترز باید نام برد. لویی چهاردهم او را در سال 1665 میلادی به پاریس دعوت کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پُ نَ / نِ)
پرکین. حقود:
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و گردان پرکینه را.
فردوسی.
وزین روی پرکینه دل سوفرای
بکردار باد اندرآمد ز جای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
معرب بستینه. اخلّه. رجوع به بستیباج یا بستیناج و بستیاج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 170 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه:
ز تن جامه و کدرویی کزی
ز کستونی و برکجین و قزی.
نظام قاری (دیوان ص 182)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ نی ی)
برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
یکی برکان. (منتهی الارب). رجوع به برکان شود، شتربچه که گردنش به زمین نرسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآیند
تصویر برآیند
منتج منتجه نتیجه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریجن
تصویر بریجن
اجاق، فر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروین
تصویر بروین
فرانسوی باران تند و ریز ریز بار
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه ها آله که می پنداشتند حشرات (از جمله بید) از بوی آن گریزانند شقیق ورد الحب آله ایرانی آله شرقی کبیکنج. توضیح: برخی کتب این گونه آله را با گونه دیگری از آله ها که بنام} زرد مرغک {موسوم است یکی دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکینی
تصویر بیکینی
مایو دو تکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکمینه
تصویر برکمینه
((~. کَ نِ))
دست کم، حداقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآیند
تصویر برآیند
نتیجه، سرانجام، محصول
فرهنگ واژه فارسی سره
حاصل، منتج، نتیجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پلیدی، دناست، کثافت
متضاد: پاکیزگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرهای ریزی که پس از پرکندن در بدن مرغ به جا ماند و آن را شعله
فرهنگ گویش مازندرانی