جدول جو
جدول جو

معنی برکوفتن - جستجوی لغت در جدول جو

برکوفتن(مُ ظَ رَ)
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن:
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
به بیچارگی پشت برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند.
فردوسی.
مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود.
- روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن:
که ما را برین گونه بگذاشتند
بخیره چنین روی برگاشتند.
فردوسی.
دل زادفرخ نگه داشت نیز
سپه را همی روی برگاشت نیز.
فردوسی.
جهانی پر از داد شد یک سره
همی روی برگاشت گرگ از بره.
فردوسی.
سپاهش همه روی برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند.
فردوسی.
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
خشمگین شدن، شور و غوغا کردن، برای مثال برآشوبد ایران و توران به هم / ز کینه شود زندگانی دژم (فردوسی - ۲/۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکوفته
تصویر سرکوفته
سرکوبیده، سرکوب شده، جانوری که سرش را کوبیده و شکسته باشند مثلاً مار سرکوفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر رفتن
تصویر بر رفتن
بالا رفتن، به بالا بر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ضَ حَ)
کم شدن. نقصان یافتن. رجوع به کاستن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261).
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده می آید بدین کار.
نظامی.
تشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جحف، برگرفتن آب را. قش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آهنگ صدا و آهنگ و هم آهنگی آلات موسیقی. (ناظم الاطباء). ماه برکوهان. رجوع به ماه برکوهان شود، برگ گل. ورق گل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَلَ)
از: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوردیدن. پیچیدن. تا کردن: فراشان به منزل اندرپیش وی (عبداﷲ، در سفر حج) همی شدندی و نمدها همی افکندی و چون بگذشتی باز برنوشتندی و باز پیش آوردندی تا همه راه همچنین برفت. (ترجمه طبری بلعمی).
- آستین برنوشتن، بالا زدن آستین. برزدن آستین، و کنایه از آمادۀ کاری شدن:
نخستین کسی کو بیفگند کین
به خون ریختن برنوشت آستین.
فردوسی.
فروهشت دامن ز خورشید گرد
بلا برنوشت آستین نبرد.
اسدی.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ صَ)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نوشتن، نوشتن:
برنوشته دبیرپیکر او
نام بهرام گور بر سر او.
نظامی.
زین نمط زین نوع ده طومار و دو
برنوشت آن دین عیسی را عدو.
مولوی.
و رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ذَ)
شکفتن:
شهنشه ز شادی چو گل برشکفت
بخندید در روی درویش و گفت.
سعدی.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت.
سعدی.
و رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَءْ نَ ءَ)
شکافتن:
از دمش برشکافت تا بدمش
بچۀ گوریافت در شکمش.
نظامی.
و رجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ عَ)
بافتن. رجوع به بافتن شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ بَ)
آشفتن. رجوع به آشفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. (یادداشت مؤلف) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت. (ترجمه طبری بلعمی) ... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی.
منوچهری.
و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... (تاریخ بیهقی).
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
ناصرخسرو.
ایشان (فیل گوشان) می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمۀ دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. (مجمل التواریخ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. (تذکرهالاولیاء عطار).
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هرکه حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی.
پایه پایه بر توان رفتن ببام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن:
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن:
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن:
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- چشم برتافتن، برگرداندن آن:
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن، پیچاندن:
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
ترکیدن. کفیدن. چاک شدن. شکافته شدن. تفتیق. (زوزنی). تفلیق. (زوزنی). انشقاق. تشقیق. رجوع بشکافتن شود:
می خورم تا چو مار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
هر آنکس که آواز او (لهراسب) یافتی
به تنش اندرون زهر بشکافتی.
فردوسی.
خروش پیاده فغان سوار
همی سنگ بشکافت در کوهسار.
فردوسی، بازو. (ناظم الاطباء). ساعد. (شعوری ج 1 ورق 154)، دست چپ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 154)
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند (!) به معنی بخشیدن و بخشایش باشد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ خَ)
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رقص کردن. رقصیدن
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
دوختن در تمام معانی.
- چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی:
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی.
مولوی.
- دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن:
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ لَ)
رجوع به کافتن شود
لغت نامه دهخدا
مجددا کوفتن بازکوفتن، یا باهم (بهم) واکوفتن، بروی یکدیگر کوفتن مصادمه، ساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکاشتن
تصویر برکاشتن
پشت کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفتن
تصویر برگرفتن
بر داشتن چیزی، گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
ناراحت شدن، خشمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآشوفتن
تصویر برآشوفتن
خشمگین شدن غضبناک گردیدن، فتنه برپا کردن شور و غوغا بپاکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکافتن
تصویر بشکافتن
شکافته شدن، ترکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
((~. تَ))
برگردیدن، پیچیدن، تحمل کردن، تاب آوردن، توانایی داشتن، توان برابری داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگرفتن
تصویر برگرفتن
((~. گِ رِ تَ))
برداشتن، از جایی به جایی نقل کردن، جدا کردن، منشعب کردن، آغاز کردن، دور کردن، ربودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکفتن
تصویر برشکفتن
((~. ش ِ کُ تَ))
کنایه از شادمان شدن، به هیجان آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
((~. شُ تَ))
خشمگین شدن، غضبناک گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
عصبانی شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
شکفتن
فرهنگ گویش مازندرانی