جدول جو
جدول جو

معنی برچق - جستجوی لغت در جدول جو

برچق
(بَ چَ)
برچخ. (آنندراج). زوبین:
ز پروانه هرگز نبیند ملال
ز برچق به دامش گشاده ست بال.
وحید، جمله. (یادداشت مؤلف) ، نصیب و قسمت. حظ و نصیب. (شرفنامۀ منیری) :
سرانجامش آمد یکی تیرچرخ
چنین آمده بودش از چرخ برخ.
دقیقی.
بر این نیز چندی بگردید چرخ
سیاووش را بد ز هرکاربرخ.
فردوسی.
چو آگاه گشتم ازین راز چرخ
که ما را ازو نیست جز رنج برخ.
فردوسی.
بدان تا نهند از برچاه چرخ
که لشکر از آن آب یابند برخ.
فردوسی.
که چون گوشت از گفت من یافت برخ
شگفت اندرو مانی از کار چرخ.
فردوسی.
زپیری مرا تنگدل کرد چرخ
بمن باز داد از جوانیش برخ.
فردوسی.
جهان چار طبع و ستاره ست چرخ
پس اینان زدانش ندارند برخ.
اسدی (گرشاسب نامه).
تو ای دانشی چند مانی زچرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
چه عزیزی زعقل و برخ او را
چه بزرگی زنفس و چرخ او را.
سنائی (حدیقه).
می پرستید آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالی برخ را.
مولوی.
، تالاب واستخر. زمین پستی که آب باران در آن جمع شود، برق. درخش، ماهی، سرشک آتش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (ناظم الاطباء) ، شبنم. (انجمن آرا) (برهان). و باین معنی بضم اول نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
برچق
ترکی ک برچخ نیزه کوچک از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش - وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از براق
تصویر براق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچخ
تصویر برچخ
نیزۀ کوچک، برای مثال از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش / وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش (خاقانی۲ - ۷۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروق
تصویر بروق
برق ها، درخشش ها، درخشندگی ها، جمع واژۀ برق
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ)
نباتی است بقول لیث، و مجدالدین گوید صواب بروق است بواو. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درخشیدن چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بروق. و رجوع به بروق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برق. (منتهی الارب). رجوع به برق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام یکی از ممالیک سلطان طغرل بیگ ابی طالب محمد است و او از امرا و اعیان دولت سلجوقیه است. (تاریخ گزیده ص 452 چ اروپا). رجوع به اخبار الدوله السلجوقیه ص 71 شود و طبقات سلاطین اسلام لین پول شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
برنگ. (تحفۀ حکیم مؤمن). برنج. رجوع به برنگ و برنج و برنج کابلی شود، نخل برنی، که بر آن خرمای برنی باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، در لهجۀ اهل عراق، خروسهای کوچک آنگاه که به بلوغ آیند. ج، برانی ّ. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به برنیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَسْوْ)
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
ابن عیاض بن خویلد هذلی. شاعری است از عرب. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیزۀ کوچک. (ناظم الاطباء). برچق. برچخ. برچه. زوبین، عزل نامه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
مرکّب از: بر + حق، براستی و فی الواقع. البته و حقیقتاً. (ناظم الاطباء)،
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بارق. مبرق: ناقه بروق، ناقه که دم بلند کند که آبستنی نماید و آبستن نباشد. (از منتهی الارب). و رجوع به بارق و مبرق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ چِ)
بر + چه، چگونه. به چه منوال:
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان.
فردوسی.
همی بود تا برچه گردد زمان
بدین آشکارا چه دارد نهان.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بَ چِ)
قسمتهای کوچک مادگی که به میوه مبدل شود. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
برچخ. برچق. یک قسم از نیزه. (ناظم الاطباء). ژوبین. زوبین
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل:
ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است.
- براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامۀ منیری) :
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج (انجمن آرا).
- ، پریشان و پراکنده کردن. (آنندراج). پاشیدن. (ناظم الاطباء).
- عرق برانداختن، عرق ریختن:
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.
نظامی.
، ببالاافکندن. بهوا انداختن. بالا زدن:
بخندید بهرام ازین داوری
وزان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندان که این در هوا
بماند شود بنده ای پادشا.
فردوسی.
چون زمین لعنت آدم را شنید در آن حال آن خون را برانداخت تا قیامت فرو نبرد چون آدم... (قصص الانبیاء 27).
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
صادق او را گفت ببندید و در دجله اندازیداو را ببستند و در دجله انداختند آب او را فروبرد باز برانداخت. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برانداختن پرده، پرده بالا زدن:
سعدی از پردۀ عشاق چه خوش مینالید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه.
حافظ.
- برانداختن نقاب، بالا زدن نقاب. از رخ افکندن نقاب:
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دوسه را برخ درانداز.
نظامی.
، برجهانیدن. بربردن. بالای چیزی افکندن:
- برانداختن گشن بر ماده، برجهانیدن او را بر ماده. (یادداشت مؤلف).
، فروافکندن. زیر افکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن:
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
- برانداختن پرده، فروهشتن. برداشتن:
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.
سعدی.
، استفراغ. قی ٔ کردن. دفع کردن. بیرون انداختن: قاء قیئاً، برانداخت از گلو. (منتهی الارب) : و بعضی است (از عنبر) که ماهی او را فرو برد و باز براندازد و بوی ماهی گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند این علت را هر بامداد که از خواب برخیزد قی باید فرمود تا خلطی که از سر بمعده فرودآمده باشد براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آنست که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید و گاه گاه خونی رقیق برمی اندازد بی آنکه او را علتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، راندن. تاختن:
چو باد جهنده برانداخت اسب
ببالا برآمد چو آذر گشسب.
فردوسی.
چو نامه بخوانی تو با مهتران
برانداز و برساز و لشکر بران.
فردوسی.
، عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء)، مضمحل کردن. قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. هلاک کردن. نابود کردن. نیست کردن. منهدم کردن. افناء کردن. فانی کردن. محو کردن. تلف کردن. اعدام کردن. از بین برداشتن. از میان بردن. (یادداشت مؤلف). استیصال. مستأصل ساختن. از پای درآوردن: تخم مگس را باید برانداخت، از میان برد:
بسی تخت شاهان برانداختی
سرت را بگردون برافراختی.
فردوسی.
تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی
به تیغ وتیر خان و مان بدخواهان براندازی.
فرخی.
تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه... (تاریخ بیهقی). و فوجی بمکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). جهان می گشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت (تاریخ بیهقی). چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی).
من از بیم تو بر سپه ساختم
همه گاه و گنجت برانداختم.
(گرشاسب نامه).
امور دواوین و قوانین در سلک نظام آورد و رسوم جابره برانداخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
سعدی.
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
سعدی.
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پارسا مرد را برافرازد
زن ناپارسا براندازد.
اوحدی.
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم.
حافظ.
- برانداختن دولتی، منقرض ساختن آن را.
- برانداختن رسمی، محو و نابود و منسوخ کردن آن.
- برانداختن نسلی، تا آخرین فرد آنرا کشتن و نابود کردن.
، برباد دادن. صرف کردن. خرج کردن به شتاب و بی ملاحظه. تبذیر. (یادداشت مؤلف) :
سیم و زر هر دو عزیزند و حریص است امیر
به برانداختن سیم و به بخشیدن زر.
فرخی.
هزار گنج بیک دست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی.
سوزنی.
، فسخ. اقاله. (منتهی الارب). رد خرید یا فروش نمودن. (ناظم الاطباء). قلت البیع، برانداختم بیع را. (منتهی الارب).
- برانداختن بیع (عقد) ، فسخ آن.
، نقض عهد کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ کردن. منسوخ کردن. نسخ، برانداختن آئین و رسمی. منسوخ کردن آن، رفض. (تاج المصادر). ترک کردن. (دستوراللغه)، شکست دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) :
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم
همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش.
منوچهری، به حد اعتدال:
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
رجوع به اندازه شود.
- براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ)
برچق. (آنندراج). ژوپین. زوبین. نیزۀ کوچکی که هندوها در دست گیرند. (ناظم الاطباء). برچه. نیزۀ کوچک که اغلب مردم هندوستان دارند. (آنندراج) (انجمن آرا). ژوبین است و آن نیزه ای است نه دراز و نه کوتاه. (برهان) :
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش.
خاقانی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحق
تصویر برحق
البته وحقیقتاً، براستی، مانند (امام برحق، دین برحق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزق
تصویر برزق
پارسی تازی شده برزک برزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریق
تصویر بریق
درخشندگی وتابش برق که از ابر جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروق
تصویر بروق
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بَ رَّ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بُ))
خشمگین، عصبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برچک
تصویر برچک
((بَ چَ))
تیغه شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برچه
تصویر برچه
((بَ چَ))
نیزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
راستین، حقیقی، به حق، حقه
متضاد: ناحق، محق، حق دار، فی الواقع
فرهنگ واژه مترادف متضاد