رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) : بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش. منوچهری، به حد اعتدال: بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن. فردوسی. رجوع به اندازه شود. - براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)