- براق
- درخشان، درخشنده
معنی براق - جستجوی لغت در جدول جو
- براق
- اسب تیزرو، اسب اصیل
- براق
- برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
- براق
- در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
- براق ((بُ))
- خشمگین، عصبانی
- براق ((بَ رَّ))
- درخشان، درخشنده
- براق
- اسب تیزرو، مرکب رسول الله
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زن نیکوکار، زن صاحب جمال
درخش زدگی (درخش برق)، بیم دادن، خود آرایی: زن
پاره پاره چون جامه کهنه و پوسیده کفتگی جاکه، پنام که به گردن اسپ آویزند
چابک، چست و چالاک، کنایه از سرحال
ترکی از پارسی گوبراک چابک چابک چشت چالاک
انگل (آفت)، زردی
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
سریش از گیاهان سریش
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
تف: خیو خدو
رگبار تندابه
آب دهان که از شش غده زیر ربان ترشح میشود
درخشندگی وتابش برق که از ابر جهد
آب دهان
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
آب دهان، آب دهن
تابان، ابر درخشار برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
جمع برصه، دیو جاها ریگستان ها
برازندگی وزیبائی، آراستگی
یخچال
اعمال نیک و خیرات
پاک، بیزار