پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) : تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه آسمان خورشید و مه را برترازومیزند. مخلص کاشی (آنندراج)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) : تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه آسمان خورشید و مه را برترازومیزند. مخلص کاشی (آنندراج)
ادوارد گرانویل. خاورشناس انگلیسی (تولد1240 هجری شمسی / 1862 میلادی وفات 1304 هجری شمسی / 1926 م.) وی استاد دانشگاه کمبریج بود و بزبانهای فارسی، عربی، ترکی، آشنائی کامل داشت. و به ایران سفر کرده بود.مؤلف آثار معروف: 1- تاریخ ادبیات ایران در چهار جلد (همه بفارسی ترجمه شده) . 2- یکسال در میان ایرانیان (ترجمه شده). 3- انقلاب ایرانیان و غیره و نیز متن چند کتاب مهم فارسی را تصحیح کرده و بطبع رسانیده است. (فرهنگ فارسی معین). برای تفصیل رجوع به مقالۀ قزوینی در بیست مقاله (تهران 1313 هجری شمسی) شود
ادوارد گرانویل. خاورشناس انگلیسی (تولد1240 هجری شمسی / 1862 میلادی وفات 1304 هجری شمسی / 1926 م.) وی استاد دانشگاه کمبریج بود و بزبانهای فارسی، عربی، ترکی، آشنائی کامل داشت. و به ایران سفر کرده بود.مؤلف آثار معروف: 1- تاریخ ادبیات ایران در چهار جلد (همه بفارسی ترجمه شده) . 2- یکسال در میان ایرانیان (ترجمه شده). 3- انقلاب ایرانیان و غیره و نیز متن چند کتاب مهم فارسی را تصحیح کرده و بطبع رسانیده است. (فرهنگ فارسی معین). برای تفصیل رجوع به مقالۀ قزوینی در بیست مقاله (تهران 1313 هجری شمسی) شود
شربین. بمعنی قطران و آن چیزی است بغایت سیاه و هر چیز سیاه را به او نسبت کنند. (برهان). قطران. منداب. چیزی چون نفت سیاه که به شتر مالند. قطران، هرچیز بسیارسیاه. (ناظم الاطباء)
شربین. بمعنی قطران و آن چیزی است بغایت سیاه و هر چیز سیاه را به او نسبت کنند. (برهان). قطران. منداب. چیزی چون نفت سیاه که به شتر مالند. قطران، هرچیز بسیارسیاه. (ناظم الاطباء)
مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامۀ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر: سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. بوشکور. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست پستانی سختست و دراز است و نگونست زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. برون سرمه ای هست بر هاون اما ز سوی درون سرمه سایی نبینم. خاقانی. دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی. تا خود برون پرده حکایت کجا رسد چون از درون پرده چنین پرده میدری. سعدی. - برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد: ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بی خردبخشای. سنائی. - برون دوست، ظاهردوست: چشم وزبانی که برون دوستند از سر، مویند و ز تن، پوستند. نظامی. - بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد: نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندرون. سعدی.
مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامۀ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر: سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. بوشکور. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست پستانی سختست و دراز است و نگونست زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. برون سرمه ای هست بر هاون اما ز سوی درون سرمه سایی نبینم. خاقانی. دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی. تا خود برون پرده حکایت کجا رسد چون از درون پرده چنین پرده میدری. سعدی. - برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد: ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بی خردبخشای. سنائی. - برون دوست، ظاهردوست: چشم وزبانی که برون دوستند از سر، مویند و ز تن، پوستند. نظامی. - بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد: نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندرون. سعدی.
یکی از دهستان های ششگانه بخش حومه شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادۀ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش حومه شهرستان فردوس. سکنۀ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
یکی از دهستان های ششگانه بخش حومه شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادۀ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش حومه شهرستان فردوس. سکنۀ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
برپوز است که پیرامون دهان و منقار پرندگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : آنکه را بد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر برپوسش گفت شکلی چنانکه مضبوط است راست همچون عمود مخروط است. سنایی (آنندراج). کلمه مصحف بدفوز و بتفوز است. رجوع به بتفوز و بدفوز شود
برپوز است که پیرامون دهان و منقار پرندگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : آنکه را بد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر برپوسش گفت شکلی چنانکه مضبوط است راست همچون عمود مخروط است. سنایی (آنندراج). کلمه مصحف بدفوز و بتفوز است. رجوع به بتفوز و بدفوز شود
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب استوخودوس ار خورد کس ز من بشنو حدیث بی ریا را بواسیر و بریون را دهد نفع برد هم علت ماخولیا را. حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب استوخودوس ار خورد کس ز من بشنو حدیث بی ریا را بواسیر و بریون را دهد نفع برد هم علت ماخولیا را. حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
هر چیز میان خالی، مانند هالۀ ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامۀ منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه: ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین و یا روزتو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون. رودکی. چو تازه رو درآید عدل چون مرغ همان ساعت برون پرّد ز برهون. ناصرخسرو. مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود. عمعق. و رجوع به پرهون شود. - برهون بستن، دایره زدن. حلقه زدن: بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون. قطران. - برهون کشیدن، حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
هر چیز میان خالی، مانند هالۀ ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامۀ منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه: ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین و یا روزتو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون. رودکی. چو تازه رو درآید عدل چون مرغ همان ساعت برون پرّد ز برهون. ناصرخسرو. مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود. عمعق. و رجوع به پرهون شود. - برهون بستن، دایره زدن. حلقه زدن: بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون. قطران. - برهون کشیدن، حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازقنات و محصول آن غلات، شلتوک، کنجد، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان عبا و گلیم بافی است. راه مالرو، ساکنین از طایفۀ باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازقنات و محصول آن غلات، شلتوک، کنجد، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان عبا و گلیم بافی است. راه مالرو، ساکنین از طایفۀ باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
دیبای تنک و حریر نازک. (از برهان) (از آنندراج). برنو. پرنو. پرنون. و رجوع به برنو و پرنون شود: از پی طفلان آب وگل صبا فراش وار بالش از بغدادی و بستر ز برنون ساخته. فلکی
دیبای تنک و حریر نازک. (از برهان) (از آنندراج). برنو. پرنو. پرنون. و رجوع به برنو و پرنون شود: از پی طفلان آب وگل صبا فراش وار بالش از بغدادی و بستر ز برنون ساخته. فلکی
ستور و اسب تاتاری. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی است از چارپا از اسب پایین تر و از الاغ تواناتر. (از اقرب الموارد). ج، براذین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). اسب ترکی. (مهذب الاسماء). و در منتخب نوشته برذون اسبی است که مادر و پدرش عربی نباشد یا یکی از آن عربی نباشد و گاهی بمعنی اول استعمال کنند و آنکه مادرش عربی نباشد هجین گویند و آنکه پدرش عربی نباشد معزن گویند، به وزن محسن و عربی را عتیق گویند و بالجمله بمعنی اعم و اخص استعمال یافته اما بمعنی مطلق ستور چنانکه در صحاح هست محل تأمل است و در السامی بمعنی اسبی گفته که مادرش عربی نباشد و بفارسی ماخچی تفسیر آن نموده. (آنندراج)
ستور و اسب تاتاری. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی است از چارپا از اسب پایین تر و از الاغ تواناتر. (از اقرب الموارد). ج، براذین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). اسب ترکی. (مهذب الاسماء). و در منتخب نوشته برذون اسبی است که مادر و پدرش عربی نباشد یا یکی از آن عربی نباشد و گاهی بمعنی اول استعمال کنند و آنکه مادرش عربی نباشد هجین گویند و آنکه پدرش عربی نباشد معزن گویند، به وزن محسن و عربی را عتیق گویند و بالجمله بمعنی اعم و اخص استعمال یافته اما بمعنی مطلق ستور چنانکه در صحاح هست محل تأمل است و در السامی بمعنی اسبی گفته که مادرش عربی نباشد و بفارسی ماخچی تفسیر آن نموده. (آنندراج)