جدول جو
جدول جو

معنی برپون - جستجوی لغت در جدول جو

برپون
(بَ)
خارش. (آنندراج). حکه و خارش. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهون
تصویر برهون
(دخترانه)
هاله، خرمن ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برذون
تصویر برذون
نوعی اسب باری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برون
تصویر برون
بیرون، خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریون
تصویر بریون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنون
تصویر برنون
پرنیان، نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، برنو، پرنو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهون
تصویر برهون
پرهون، هر چیز دایره مانند، هاله، خرمن ماه، طوق، گردن بند، کمربند، دایره ای که با پرگار کشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) :
تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه
آسمان خورشید و مه را برترازومیزند.
مخلص کاشی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دیباء تنک و برنون و بزیون و پرنو نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(براون)
ادوارد گرانویل. خاورشناس انگلیسی (تولد1240 هجری شمسی / 1862 میلادی وفات 1304 هجری شمسی / 1926 م.) وی استاد دانشگاه کمبریج بود و بزبانهای فارسی، عربی، ترکی، آشنائی کامل داشت. و به ایران سفر کرده بود.مؤلف آثار معروف: 1- تاریخ ادبیات ایران در چهار جلد (همه بفارسی ترجمه شده) . 2- یکسال در میان ایرانیان (ترجمه شده). 3- انقلاب ایرانیان و غیره و نیز متن چند کتاب مهم فارسی را تصحیح کرده و بطبع رسانیده است. (فرهنگ فارسی معین). برای تفصیل رجوع به مقالۀ قزوینی در بیست مقاله (تهران 1313 هجری شمسی) شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شربین. بمعنی قطران و آن چیزی است بغایت سیاه و هر چیز سیاه را به او نسبت کنند. (برهان). قطران. منداب. چیزی چون نفت سیاه که به شتر مالند. قطران، هرچیز بسیارسیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامۀ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر:
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
بوشکور.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست
پستانی سختست و دراز است و نگونست
زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
برون سرمه ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه سایی نبینم.
خاقانی.
دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت
وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامۀ ریا داری.
سعدی.
من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.
سعدی.
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری.
سعدی.
- برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد:
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بی خردبخشای.
سنائی.
- برون دوست، ظاهردوست:
چشم وزبانی که برون دوستند
از سر، مویند و ز تن، پوستند.
نظامی.
- بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد:
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یکی از دهستان های ششگانه بخش حومه شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادۀ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
مرکز دهستان بخش حومه شهرستان فردوس. سکنۀ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامه ای که روی جامه های دیگر پوشند مقابل زیرپوش. (یادداشت بخط مؤلف). بالاپوش. روپوش
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مطلق حلقه عموماً، و حلقۀ بینی شتر خصوصاً. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رو)
به لغت زند و پازند، گوسفندی و بزی که پیشاپیش گله راه رود. (از برهان). نهاز.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برپوز است که پیرامون دهان و منقار پرندگان باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
آنکه را بد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر برپوسش
گفت شکلی چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است.
سنایی (آنندراج).
کلمه مصحف بدفوز و بتفوز است. رجوع به بتفوز و بدفوز شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گرداگرد دهان. (برهان) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ ری وَ / بِرْ یَ / یُو / بِرْ)
علتی است که در بدن آدمی پیدا میشود و هرچند برمی آید پهن میگردد و خارش می کند و آنرا در هندوستان داد میگویند و به عربی قوبا خوانند. (برهان). نام علتی است و سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد در تن و دیگر قوت طبیعت. (از آنندراج) : سوم آفتهائی است که اندر پوست پدید آید و پوست از آن خراشیده شود چون بریون که به تازی قوبا گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون گر و خارش و بریون و آبله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شراب استوخودوس ار خورد کس
ز من بشنو حدیث بی ریا را
بواسیر و بریون را دهد نفع
برد هم علت ماخولیا را.
حکیم یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
هر چیز میان خالی، مانند هالۀ ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامۀ منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه:
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین
و یا روزتو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون.
رودکی.
چو تازه رو درآید عدل چون مرغ
همان ساعت برون پرّد ز برهون.
ناصرخسرو.
مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود
مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود.
عمعق.
و رجوع به پرهون شود.
- برهون بستن، دایره زدن. حلقه زدن:
بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون.
قطران.
- برهون کشیدن، حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازقنات و محصول آن غلات، شلتوک، کنجد، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان عبا و گلیم بافی است. راه مالرو، ساکنین از طایفۀ باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
به هندی الوسن است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، نوچۀ اول عمر، حنای دست و پا. (برهان). برنا. و رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دیبای تنک و حریر نازک. (از برهان) (از آنندراج). برنو. پرنو. پرنون. و رجوع به برنو و پرنون شود:
از پی طفلان آب وگل صبا فراش وار
بالش از بغدادی و بستر ز برنون ساخته.
فلکی
لغت نامه دهخدا
(بِذَ)
ستور و اسب تاتاری. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی است از چارپا از اسب پایین تر و از الاغ تواناتر. (از اقرب الموارد). ج، براذین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). اسب ترکی. (مهذب الاسماء). و در منتخب نوشته برذون اسبی است که مادر و پدرش عربی نباشد یا یکی از آن عربی نباشد و گاهی بمعنی اول استعمال کنند و آنکه مادرش عربی نباشد هجین گویند و آنکه پدرش عربی نباشد معزن گویند، به وزن محسن و عربی را عتیق گویند و بالجمله بمعنی اعم و اخص استعمال یافته اما بمعنی مطلق ستور چنانکه در صحاح هست محل تأمل است و در السامی بمعنی اسبی گفته که مادرش عربی نباشد و بفارسی ماخچی تفسیر آن نموده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (بخوزستان) خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم) ، امعان نظر کردن
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کمرود بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، کنایه از مردم بی ادب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته بردون ستور اسپ تاتاری ماخچی ستور تاتاری، اسب نر جلد و تند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون
تصویر برون
مخفف بیرون، ضد درون، منظر، آشکار، خارج، ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنون
تصویر برنون
دیبای تنک حریر نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون
تصویر برون
((بُ))
برای، به جهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برون
تصویر برون
بیرون، خارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهون
تصویر برهون
((بَ هُ))
حصار، محوطه
فرهنگ فارسی معین
بیرون، خارج
متضاد: درون، ظاهر، برونه
متضاد: باطن، درونه، مستثنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان کمرود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی