ابرو، که به عربی حاجب است. (از برهان). ابرو. (اوبهی) (صحاح الفرس). مخفف ابرو: بر من ای سنگدل دروت مکن ناز بر من تو با بروت مکن. بارانی. ببینی بروهای پیچان من فدای تو بادا تن و جان من. فردوسی. ببخشود و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد. فردوسی. سیاوش ز گفت گروی زره برو پر ز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی. بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد از کار اوی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پرتاب او. فردوسی. بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر برو کمان و ببازو درو فکنده کمان. بهرامی سرخسی. شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود. سنائی. چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد. سوزنی. و رجوع به ابرو شود، کوشکها و قلعه ها. (از آنندراج). رجوع به برج شود: أینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده. (قرآن 4 / 78) ، هر جا باشید مرگ شمارا درمی یابد اگرچه در برجهای سخت و استوار باشید. دیار دشمن وی رابه منجنیق چه حاجت که رعب او متزلزل کند بروج حصین را. سعدی. ، منازل آفتاب، که دوازده برج باشند. رجوع به بروج دوازده گانه در ترکیبات ذیل شود. این لفظ در عبری هم به معنی منزلگاه است و ازبرای منازل آفتاب که اشاره به دوازده برج منطقهالبروج می باشد مستعمل است که در حرکت سالیانۀ آفتاب متصور میشود. بروج مذکور در یهودا منظر عبادت بت پرستانه بود. (از قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی قوتی به پیغمبران داده است و قوت دیگر به پادشاهان... و هرکس که آنرا از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). از شکل بروج و از منازل افتاده سپهر در زلازل. نظامی. - بروج آبی، (اصطلاح نجوم) سرطان و عقرب و حوت است. (از یادداشت دهخدا). - بروج آتشی، (اصطلاح نجوم) حمل و اسد و قوس است. (از یادداشت دهخدا). - بروج اثناعشر، بروج دوازده گانه. رجوع به بروج دوازده گانه در همین ترکیبات شود. - بروج بادی، (اصطلاح نجوم) جوزا و میزان و دلو است. (از یادداشت دهخدا). - بروج ثابته، برج ثور، اسد، دلو و عقرب. (یادداشت دهخدا). - بروج خاکی، (اصطلاح نجوم) ثور و سنبله و جدی است. (از یادداشت دهخدا). - بروج دوازده گانه، عبارتند از: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو و حوت. و رجوع به فلک البروج و منطقهالبروج شود. - بروج هوایی، بروج بادی. رجوع به بروج بادی در همین ترکیبات شود. - فلک البروج، فلک ثوابت. منطقهالبروج. رجوع به فلک البروج شود. - منطقهالبروج، دایرۀ فلکی که دوازده برج در آن واقع است. فلک البروج. رجوع به منطقهالبروج شود
ابرو، که به عربی حاجب است. (از برهان). ابرو. (اوبهی) (صحاح الفرس). مخفف ابرو: بر من ای سنگدل دروت مکن ناز بر من تو با بروت مکن. بارانی. ببینی بروهای پیچان من فدای تو بادا تن و جان من. فردوسی. ببخشود و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد. فردوسی. سیاوش ز گفت گروی زره برو پر ز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی. بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد از کار اوی. فردوسی. که دارد گه کینه پایاب او ندیدی بروهای پُرتاب او. فردوسی. بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر برو کمان و ببازو درو فکنده کمان. بهرامی سرخسی. شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود. سنائی. چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد. سوزنی. و رجوع به ابرو شود، کوشکها و قلعه ها. (از آنندراج). رجوع به برج شود: أینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده. (قرآن 4 / 78) ، هر جا باشید مرگ شمارا درمی یابد اگرچه در برجهای سخت و استوار باشید. دیار دشمن وی رابه منجنیق چه حاجت که رعب او متزلزل کند بروج حصین را. سعدی. ، منازل آفتاب، که دوازده برج باشند. رجوع به بروج دوازده گانه در ترکیبات ذیل شود. این لفظ در عبری هم به معنی منزلگاه است و ازبرای منازل آفتاب که اشاره به دوازده برج منطقهالبروج می باشد مستعمل است که در حرکت سالیانۀ آفتاب متصور میشود. بروج مذکور در یهودا منظر عبادت بت پرستانه بود. (از قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی قوتی به پیغمبران داده است و قوت دیگر به پادشاهان... و هرکس که آنرا از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). از شکل بروج و از منازل افتاده سپهر در زلازل. نظامی. - بروج آبی، (اصطلاح نجوم) سرطان و عقرب و حوت است. (از یادداشت دهخدا). - بروج آتشی، (اصطلاح نجوم) حمل و اسد و قوس است. (از یادداشت دهخدا). - بروج اثناعشر، بروج دوازده گانه. رجوع به بروج دوازده گانه در همین ترکیبات شود. - بروج بادی، (اصطلاح نجوم) جوزا و میزان و دلو است. (از یادداشت دهخدا). - بروج ثابته، برج ثور، اسد، دلو و عقرب. (یادداشت دهخدا). - بروج خاکی، (اصطلاح نجوم) ثور و سنبله و جدی است. (از یادداشت دهخدا). - بروج دوازده گانه، عبارتند از: حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو و حوت. و رجوع به فلک البروج و منطقهالبروج شود. - بروج هوایی، بروج بادی. رجوع به بروج بادی در همین ترکیبات شود. - فلک البروج، فلک ثوابت. منطقهالبروج. رجوع به فلک البروج شود. - منطقهالبروج، دایرۀ فلکی که دوازده برج در آن واقع است. فلک البروج. رجوع به منطقهالبروج شود
شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز (از جبال) و اکنون ویران است. (حدود العالم). ابن خلکان (ج 2 ص 40) گوید گمان دارم از نواحی طوس باشد، آنچه منسوب و مربوط به بروجرد باشد چون چیت و برنج و غیره، قسمی قفل پیچ. (یادداشت دهخدا)
شهرکی بود خرم و بسیار کشت و برز (از جبال) و اکنون ویران است. (حدود العالم). ابن خلکان (ج 2 ص 40) گوید گمان دارم از نواحی طوس باشد، آنچه منسوب و مربوط به بروجرد باشد چون چیت و برنج و غیره، قسمی قفل پیچ. (یادداشت دهخدا)
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود اَبرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه اَبرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن اَبرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، اَبرو بالا انداختن اَبرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مِثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷) اَبرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سر پر ز کین ابروان پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو: کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند فروتر است از او ابرو. ناصرخسرو. رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو. حافظ. دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو. حافظ. ابرو بنما که جان دهم جان بی بسمله بسملم مگردان. واله هروی. - ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را: او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم من منتظر آنکه چه دشنام برآید. ابوشکور. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه. کسائی مروزی. سپاهش نشستند بر پشت زین سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین. فردوسی. رزبان را بدو ابروی برافتاده گره گفت لاحول و لاقوه الا بالله. منوچهری. کار ستوراست خور و خفت و خیز شو تو بخور چون کنی ابرو بچین. ناصرخسرو. در آن نیمه زاهد سر پرغرور ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور. سعدی. حرامش بود نان آنکس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید. سعدی. چو فرخنده خوی این حکایت شنید ز گوینده ابرو بهم درکشید. سعدی. طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره بر ابرو نزند. تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم). همیشه بنرمی تو تن درمده بموقع برافکن بر ابرو گره بنرمی چو حاصل نگردد مراد درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ - ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن: ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم. ؟ - ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن. - ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو: کان با کف زربخش تو پهلو نزند با خلق تو لاف، ناف آهو نزند طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر ابرو زند و گره به ابرو نزند. مبارکشاه سیستانی. - چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن: خوبگوئی ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنْت چین. ناصرخسرو. - ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن. - تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن: طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی برهان قاطع است که آن خط سرور است. ظهیرفاریابی. بطاق آن دو ابروی خمیده مثالی رادو طغرا برکشیده. نظامی. با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید. سعدی. به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و بزنار برفت. سعدی. هزار صید دلت بیش در کمند آید بدین صفت که توداری کمان ابرو را. سعدی. سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. تیر مژگان و کمان ابروَش عاشقان را عید، قربان میکند. سعدی. وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری. سعدی. بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن. حافظ. پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود. حافظ. هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟ حافظ. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ. در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی برمی شکند گوشۀ محراب امامت. حافظ. خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آنکس که کمانی دارد. حافظ. در گوشۀ امید چو نظارگان ماه چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم. حافظ. کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم. حافظ. در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر. حافظ. شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید. حافظ. دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود. حافظ. گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو. حافظ. محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت. حافظ. ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او. حافظ. میترسم از خرابی ایمان که میبرد محراب ابروی تو حضور از نماز من. حافظ. و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند: شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم. حافظ. خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است: عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده. خاقانی. ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته. خاقانی (از بهار عجم). - خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: } - امثال: راستی ابرو در کجی آنست. رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد. کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور. سعدی
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
آبروی. آب روی. جاه. اعتبار. شرف. عِرض. ارج. ناموس. قدر. (ربنجنی) : شو این نامۀ خسروی بازگو بدین جوی نزد مهان آبرو. فردوسی. آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم. حافظ. در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش. صائب. - امثال: آبی که آبرو ببرد در گلو مریز. و رجوع به آبروی شود
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
اگر یک ابروی خویش را ریخته دید دیگری راکنده دید، دلیل که در مال و جاه وی نقصان افتد و بعضی گفته اند که دلیل نقصان زینت دین وی کند. جابر مغربی ابروها دیدن به خواب دین بود. اگر بیند که ابروهایش تمام بود و هیچ نقصان در آن نبود، دلیل است که زینت وی تمام و کمال بود. اگر دید که ابروهایش فرو ریخت، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین اگر بیند که ابرو نداشت یا موی ابرویش فرو ریخت، دلیل است که آهنگ چیزی می کند که از آن چیز وی بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند، دلیل می کند که از آن چیز وی را بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند دلیل است قصد چیزی کند، که وی را نیک نامی و صلاح دین حاصل آید. اگر دید که ابروهایش سفید گشته بود، دلیل که علم و آهستگی وی زیاد گردد، ولیکن مالش را نقصان بود.
اگر یک ابروی خویش را ریخته دید دیگری راکنده دید، دلیل که در مال و جاه وی نقصان افتد و بعضی گفته اند که دلیل نقصان زینت دین وی کند. جابر مغربی ابروها دیدن به خواب دین بود. اگر بیند که ابروهایش تمام بود و هیچ نقصان در آن نبود، دلیل است که زینت وی تمام و کمال بود. اگر دید که ابروهایش فرو ریخت، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین اگر بیند که ابرو نداشت یا موی ابرویش فرو ریخت، دلیل است که آهنگ چیزی می کند که از آن چیز وی بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند، دلیل می کند که از آن چیز وی را بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند دلیل است قصد چیزی کند، که وی را نیک نامی و صلاح دین حاصل آید. اگر دید که ابروهایش سفید گشته بود، دلیل که علم و آهستگی وی زیاد گردد، ولیکن مالش را نقصان بود.