برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مِثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورَد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر همت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
برگشادن. گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به برگشادن و گشادن و گشودن شود. - برگشودن بند، گشودن و باز کردن آن: همه بند از پایشان برگشود ز ساری بیاورد و برگشت زود. فردوسی
برگشادن. گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به برگشادن و گشادن و گشودن شود. - برگشودن بند، گشودن و باز کردن آن: همه بند از پایشان برگشود ز ساری بیاورد و برگشت زود. فردوسی
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود: چو آمد بر کاخ کاوس شاه خروش آمد و برگشادند راه. فردوسی. چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد. فردوسی. نخست از جهان آفرین کرد یاد در دانش و داد را برگشاد. فردوسی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد. ناصرخسرو. به فرمان شه آن در برگشادند درون قفل را بیرون نهادند. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی. بصر بصیرت را برگشائیم. سعدی. - برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن: من نیز چو برگشایم این بند آیم به تو بعد روزکی چند. نظامی. و رجوع به بند شود. - برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف: چون تیغ دورویه برگشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. و رجوع به تیغ شود. - برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن: چو بشنید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر. فردوسی. و رجوع به چهره شود. - برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع: بر ایشان همه داستان برگشاد گذشته سخنها همه کرد یاد. فردوسی. - برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز: همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. چو دیدند بردند پیشش نماز از آن پس همه برگشادند راز. فردوسی. و رجوع به راز شود. - برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن: هر آن کس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان. فردوسی. زبان تیز با گردیه برگشاد همی کرد کردار بهرام یاد. فردوسی. همه یک بیک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد. فردوسی (ملحقات شاهنامه). ورجوع به زبان شود. - برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن: بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست بباید سخن برگشادنت راست. فردوسی. بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست. فردوسی. بشد بیژن گیو بر سان باد سخن بر تهمتن همه برگشاد. فردوسی. بشد طوس و گودرز نزدیک شاه سخن برگشادند بر پیشگاه. فردوسی. و رجوع به سخن شود. - برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن: مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی بخنده دو لب. فردوسی. -
گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود: چو آمد بر کاخ کاوس شاه خروش آمد و برگشادند راه. فردوسی. چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد. فردوسی. نخست از جهان آفرین کرد یاد در دانش و داد را برگشاد. فردوسی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد. ناصرخسرو. به فرمان شه آن در برگشادند درون قفل را بیرون نهادند. نظامی. چو نسرین برگشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می کند. نظامی. چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین. نظامی. رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی. بصر بصیرت را برگشائیم. سعدی. - برگشادن بند، گشودن آن. باز کردن آن: من نیز چو برگشایم این بند آیم به تو بعد روزکی چند. نظامی. و رجوع به بند شود. - برگشادن تیغ، بیرون آوردن آن از غلاف: چون تیغ دورویه برگشاید ده ده سر دشمنان رباید. نظامی. و رجوع به تیغ شود. - برگشادن چهره، چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن. کنایه از بشاش و شادمان شدن: چو بشنید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر. فردوسی. و رجوع به چهره شود. - برگشادن داستان، حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع: بر ایشان همه داستان برگشاد گذشته سخنها همه کرد یاد. فردوسی. - برگشادن راز، بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز: همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت. فردوسی. چو دیدند بردند پیشش نماز از آن پس همه برگشادند راز. فردوسی. و رجوع به راز شود. - برگشادن زبان، سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن: هر آن کس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان. فردوسی. زبان تیز با گردیه برگشاد همی کرد کردار بهرام یاد. فردوسی. همه یک بیک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد. فردوسی (ملحقات شاهنامه). ورجوع به زبان شود. - برگشادن سخن، آغاز سخن کردن. گفتن. به سخن آمدن: بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست بباید سخن برگشادنْت راست. فردوسی. بدو گفت پیمانْت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست. فردوسی. بشد بیژن گیو بر سان باد سخن بر تهمتن همه برگشاد. فردوسی. بشد طوس و گودرز نزدیک شاه سخن برگشادند بر پیشگاه. فردوسی. و رجوع به سخن شود. - برگشادن لب، لبخند زدن. تبسم کردن: مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی بخنده دو لب. فردوسی. -
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن: بفرمان او هدیه ها پیش برد یکایک بگنجوراو برشمرد. فردوسی. برآنسان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد برشمرد. فردوسی. همه جامه های تنش برشمرد نگه کرد و یکسر برستم سپرد. فردوسی. مر نعمت یزدان بی قرین را یک یک بتن خویش برشماری. ناصرخسرو. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی.
شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن: بفرمان او هدیه ها پیش برد یکایک بگنجوراو برشمرد. فردوسی. برآنسان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد برشمرد. فردوسی. همه جامه های تنش برشمرد نگه کرد و یکسر برستم سپرد. فردوسی. مر نعمت یزدان بی قرین را یک یک بتن خویش برشماری. ناصرخسرو. دوستان شهر او را برشمرد بعد از آن شهر دگر را نام برد. مولوی.
افراشتن. بالا بردن: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون در زیر و نه بر سرش بند. رودکی. پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بر برده به ابر اندرا. رودکی. زنی آنگه بشصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار. ناصرخسرو. تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش. ناصرخسرو. تخت پایه چنان توان بر برد که چو افتی ازو نگردی خرد. نظامی. الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام. مولوی.
افراشتن. بالا بردن: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون در زیر و نه بر سرش بند. رودکی. پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بر برده به ابر اندرا. رودکی. زنی آنگه بشصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار. ناصرخسرو. تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش. ناصرخسرو. تخت پایه چنان توان بر برد که چو افتی ازو نگردی خرد. نظامی. الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام. مولوی.
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
افشردن. فشردن. چیزی را محکم در پنجه فشردن: برانگیخت از جای شبرنگ را بیفشرد بر نیزه بر چنگ را. فردوسی. بعضی از آن بخورد و بعضی را ذخیره در جایی نهاد و خوشه ای چند از انگور بیفشرد. (قصص الانبیاء ص 183). رجوع به افشردن شود
افشردن. فشردن. چیزی را محکم در پنجه فشردن: برانگیخت از جای شبرنگ را بیفشرد بر نیزه بر چنگ را. فردوسی. بعضی از آن بخورد و بعضی را ذخیره در جایی نهاد و خوشه ای چند از انگور بیفشرد. (قصص الانبیاء ص 183). رجوع به افشردن شود
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد