جدول جو
جدول جو

معنی برغوز - جستجوی لغت در جدول جو

برغوز(بُ)
بچۀ گاو کوهی وحشی یا وقتی که با مادر خود برفتار آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به برغز و برغاز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برغول
تصویر برغول
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، فروشه، فروشک، افشهبرای مثال آسیای صبوریم که مرا / هم به برغول و هم به سرمه کنند (حکاک - شاعران بی دیوان - ۲۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفوز
تصویر برفوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بنفوز، پتفوز، بتپوز، پوز، فرنج، فوز، بتفوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برغو
تصویر برغو
بوق، آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، بوغ، صور برای مثال آه سحر از نایژۀ صبح برآمد / بی جان به هوا چون نفس از لولۀ برغو (آذری- مجمع الفرس - برغو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروز
تصویر بروز
نمایان شدن، پدیدار شدن، آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
آوند گلین بزرگ که شبانان بکار برند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیرون آمدن. (از منتهی الارب) (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خروج. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نزاع و غوغا و همهمه.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ / بُ)
برور، که سجاف جامه است. (از برهان). آرایش پوستین که در پای دامن و سرآستین دوزند. (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری). رجوع به برور شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ظهور. آشکارشدگی. (ناظم الاطباء). پیدایی. پدیداری
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + روز، در روز. (ناظم الاطباء)، روزهنگام.
- بروز آوردن، شب را صبح کردن. از شب برآمدن.
- روزبروز، از روزی به روزی. هرروزه. (ناظم الاطباء)، و رجوع به روز شود، ثابت شدن و اقامت کردن. (ازمنتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی)، ثابت شدن در مکانی. (از اقرب الموارد) ، کوشش کردن، پی هم باریدن آسمان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
بچۀ گاو وحشی یا وقتی که با مادر خود برفتار آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
شاخ حیوان که از میان تهی باشد و آنرا مانند نفیری نوازند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شاخی باشد در میان تهی که آنرا مانند نفیر نوازند. (برهان) (آنندراج). سوزمای برغو. صفاره. شینۀ کلبان. (زمخشری) :
آه سحر از نایژۀ صبح برآمد
پیچان بهوا چون نفس از لولۀبرغو.
آذری (آنندراج).
زآن طرف گر کنند برغو ساز
نشنود زین طرف کسی آواز.
آذری.
صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده:
عاشق ازقاضی نترسد می بیار
بلکه از برغوی سلطان نیز هم.
اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است.
کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده... (ظفرنامۀ علی یزدی).
- برغوچی، آنکه برغو نوازد. ج، برغوچیان:... و برغوچیان رخت قصاره زده. (نظام قاری ص 154) ، برآوردن. بنا کردن:
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
- سر به چرخ فلک برفراختن، به بلندترین پایگاه عزت رسیدن:
همی سر بچرخ فلک برفراخت
همی خویشتن شاه گیتی شناخت.
فردوسی.
- کلاه به گردون برفراختن، از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن:
بدینگونه چون کار لشکر بساخت
بگردون کلاه کیان برفراخت.
فردوسی.
- نشستنگه به ماه برفراختن، جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن:
نشستنگهی برفرازم بماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
و رجوع به نشستنگه شود.
، راست نگاه داشتن، وکنایه از غرّ و تکبر کردن. (از یادداشت مؤلف) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز.
لبیبی.
و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام شهری است در سجستان (سیستان). (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیرامون دهان چرندگان و منقار پرندگان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپوس. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). کلمه مصحف بدپوز، بتفوز است. رجوع به برپوس و بدفوز و بتفوز شود، قدر چیزی دریافتن. (آنندراج) :
تا که سنجد بر متاع حسن او صد سال و ماه
آسمان خورشید و مه را برترازومیزند.
مخلص کاشی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
برغوز. برغز. (منتهی الارب). برغز. بچه گاو وحشی یا وقتی که با مادر خود برفتار آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به برغوز شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کیک. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (غیاث اللغات از شرح نصاب و کنزاللغه). کک. (فرهنگ فارسی معین). ج، براغیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برغول. (فهرست مخزن الادویه). بلغور. حشیش است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به حشیش و بلغور شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
حلوایی را گویند که از آرد پزند و آنرا افروشه نیز خوانند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حلوایی که از گندم و جو درست کنند و آنرا افروشه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 150 تن. آب آن ازقنات و محصول آن غلات، شلتوک، کنجد، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان عبا و گلیم بافی است. راه مالرو، ساکنین از طایفۀ باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
علف دواب. (برهان) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اطراف و پیرامون دهان. (برهان). برفوس. برکاپوز. برکاپوس. بدکافوز. برکافوس. (از انجمن آرا) (از جهانگیری) (آنندراج). گرداگرد دهان. (ناظم الاطباء). بدفوز. بتفوز. پتفوز:
چنین باشد بیان نور ناطق
نه لب باشد نه آواز و نه برفوز.
مولوی.
در برهان مترادفات این لغت در ضمن لغات بیان شده است به همان معنی اطراف دهان، و مصحح برهان در ضمن این لغت نوشته که در فرهنگ شعوری برکاز و غیر آن هر چهار لغت را بمعنی سکاچه که فرنجک و برفنجک که بعربی کابوس و عبدالجنه گویند آورده. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به پتفوز و بدفوز و بتفوز شود، عنز برقاء، بز ماده که بر وی سیاهی و سپیدی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوسپند سیاه وسپید. (مهذب الاسماء). رجوع به ابرق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بتفوز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و ظاهراً به تصحیف چنین خوانده شده است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروز
تصویر بروز
ظهور، آشکار شدگی، پیدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغوث
تصویر برغوث
کک کیک کک، جمع براغیث. یا برغوث البحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغو
تصویر برغو
بوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغول
تصویر برغول
گندم نیم کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغوث
تصویر برغوث
((بُ))
کک، کیک، جمع براغیث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برغول
تصویر برغول
((بَ))
گندم نیم کوفته، آشی که با گندم نیم کوفته درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برغو
تصویر برغو
((بُ))
بوق، شاخ میان تهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوز
تصویر بردوز
((بَ))
اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروز
تصویر بروز
((بُ))
پیدا شدن، برون آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروز
تصویر بروز
نمایش، نشان دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
ابراز، پیدایی، پیدایش، تجلی، ظهور، نمایش، نمود، آشکار شدن، پدیدار شدن، نمایان شدن
متضاد: پنهان شدن، مخفی شدن، نهان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد