مرکّب از: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
مُرَکَّب اَز: بر + واسیدن، لمس نمودن چیزی و سودن دست به چیزی برای ادراک گرمی و سردی و درشتی و نرمی آن. (آنندراج)، برماسیدن. و رجوع به برماس و برماسیدن و واسیدن شود، کدورت و نقار. (ناظم الاطباء)، سردی. بی مهری. ورجوع به کدوره شود
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
تراشیدن قاش از خربزه. از خربزه و هندوانه قاش بریدن. قطع نمودن گریبان پیراهن و مانند آن. (از آنندراج). از پیراهن درزه یقه بریدن. قطعه کردن و بخش کردن خربوزه و بریدن یقۀ قبا و پیراهن. (ناظم الاطباء)
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم در نشستند چون تار و پود. فردوسی. نباید که باشد کسی برفرود توانگر بود تار و درویش پود. فردوسی. ، اختلاف. تمایز: بحکمت است و خرد برفرود مردان را وگرنه ما همه از روی شخص همواریم. ناصرخسرو. جهان جای خلاف و برفرود است جز این مر مردمان را نیست کاری. ناصرخسرو. و رجوع به فرود شود
غیژیدن. رجوع به غیژیدن شود، ممتاز. متمایز: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم در نشستند چون تار و پود. فردوسی. نباید که باشد کسی برفرود توانگر بود تار و درویش پود. فردوسی. ، اختلاف. تمایز: بحکمت است و خرد برفرود مردان را وگرنه ما همه از روی شخص همواریم. ناصرخسرو. جهان جای خلاف و برفرود است جز این مر مردمان را نیست کاری. ناصرخسرو. و رجوع به فرود شود
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن: بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. ، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت: آب را بربست دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا. خاقانی. تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه). - دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست: یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. - بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی: بزد نای روئین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس. فردوسی. ، ساختن. آفریدن: فلک بربستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی. نظامی. ، فراز کردن. مقابل گشودن: زمانی پیش مریم تنگ بنشست در شادی بروی خویش بربست. نظامی. - چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی: جزاول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود. نظامی. چو روز آیینۀ خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست. نظامی. ، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) : برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق بربست هیچ. سعدی. من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال. جمال الدین سلمان (آنندراج). با آنکه در میان تو دل بست عالمی کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست. سلمان. ، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز. - رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود: سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسائی
برانگیختن. (آنندراج) (برهان). نزغ. (منتهی الارب). اغراء. (ترجمان القرآن). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج). اغراء و تحریض. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان القرآن). تحریض کردن شخصی را بر چیزی و کاری. (برهان). تحریش. (المصادر زوزنی). تضریه. اضراء. (تاج المصادر بیهقی) : من ز آغالشت نترسم هیچ ور بمن شیر رابرآغالی. فرالاوی. نصر سیار بفرمود تا سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد و ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هر دو سپاه بیکدیگر فراز شدند. (ترجمه طبری بلعمی). تو لشکر برآغال بر لشکرش ز انبوه ما خیره گردد سرش. فردوسی. می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش می را سببی ساز و براندیش و برآغال. فرخی
برانگیختن. (آنندراج) (برهان). نزغ. (منتهی الارب). اغراء. (ترجمان القرآن). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج). اغراء و تحریض. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان القرآن). تحریض کردن شخصی را بر چیزی و کاری. (برهان). تحریش. (المصادر زوزنی). تضریه. اضراء. (تاج المصادر بیهقی) : من ز آغالشت نترسم هیچ ور بمن شیر رابرآغالی. فرالاوی. نصر سیار بفرمود تا سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد و ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هر دو سپاه بیکدیگر فراز شدند. (ترجمه طبری بلعمی). تو لشکر برآغال بر لشکرش ز انبوه ما خیره گردد سرش. فردوسی. می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش می را سببی ساز و براندیش و برآغال. فرخی