جدول جو
جدول جو

معنی برسفتن - جستجوی لغت در جدول جو

برسفتن
(مُ وَ تَ)
سفتن:
برسفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی.
نظامی.
و رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برگشتن
تصویر برگشتن
برگردیدن، واپس آمدن، بازآمدن
واژگون شدن، سرنگون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
سختن، سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، برسختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهختن
تصویر برهختن
برکشیدن، برآوردن
ادب کردن، تربیت کردن
برهیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر رفتن
تصویر بر رفتن
بالا رفتن، به بالا بر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
خشمگین شدن، شور و غوغا کردن، برای مثال برآشوبد ایران و توران به هم / ز کینه شود زندگانی دژم (فردوسی - ۲/۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
رجوع به سفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ شُ دَ)
رستن. روئیدن و سبز شدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
دست دادن. میسر شدن. (یادداشت مؤلف) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی). و رجوع به رفتن شود.
- برفتن کاری، برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. (یادداشت مؤلف) :
گرانمایه کاری بفر و شکوه
برفت و شدند آن بآیین گروه.
عنصری.
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دی دَ)
رستن. رهایی یافتن. رها شدن. خلاص شدن. مستخلص شدن. نجات یافتن. تخلص:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
و رجوع به رستن شود.
- برستن از، رها شدن از. نجات یافتن از. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ لَ)
گفتن. شرح دادن. بازگفتن:
چو برگفت از اینان گو پیلتن
شنیدند گفتار او انجمن.
فردوسی.
چو برگفت این سخن پیر سخن سنج
دل خسرو حصاری شد برین گنج.
نظامی.
چو برگفت این حدیث خوشتر از جان
ز خجلت در زمین شد آب حیوان.
نظامی.
دانندۀ راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت.
نظامی.
گفت برگو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج پر.
مولوی.
قص ّ، قصص، برگفتن قصه. (از دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). و رجوع به گفتن
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ عَ)
سختن. سنجیدن. عیار گرفتن:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز کپان بگسلد ناره ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
ذهن تو و سنگ تو بمقدار حقیقت
برسخت همه فایدۀ روح بمعیار.
سنایی.
چو برسختم اندیشۀ کارخویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش.
نظامی.
و رجوع به سختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدگفتن
تصویر بدگفتن
بهتان زدن، افترا زدن، بدگویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفتن
تصویر برگرفتن
بر داشتن چیزی، گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگسستن
تصویر برگسستن
بریدن، جدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگشتن
تصویر برگشتن
برگردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
ناراحت شدن، خشمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسفتن
تصویر درسفتن
مغز گفتن، دخترکی برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسخته
تصویر برسخته
سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگفتن
تصویر برگفتن
شرح دادن، باز گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسختن
تصویر برسختن
((بَ سَ تَ))
آزمودن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
((فَ تَ))
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برشکفتن
تصویر برشکفتن
((~. ش ِ کُ تَ))
کنایه از شادمان شدن، به هیجان آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
((بَ))
پرشیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشتن
تصویر برگشتن
((~. گَ تَ))
رجعت کردن، منصرف شدن، تغییر یافتن، واژگون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
عصبانی شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی
فرهنگ گویش مازندرانی