جدول جو
جدول جو

معنی بردعه - جستجوی لغت در جدول جو

بردعه(بَ دَ عَ)
گلیم سطبر (ستبر) که در زیر پالان بر پشت ستور نهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، برادع. (منتهی الارب). پشماگند. (نصاب) ، مجذوب. (آنندراج).
- برده دل، عاشق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بردعه(بَ دَ عَ)
برذعه. بردع. ازبلاد اران است. (شرفنامه). شهری است در اقصای آذربایجان معرب برده دان زیرا که پادشاهی اسیران را آنجا گذاشته بود و گاهی بذال منقوطه (برذعه) نیز خوانند. (آنندراج) (قاموس) (ناظم الاطباء). رجوع به بردع شود
لغت نامه دهخدا
بردعه
زیر پالان
تصویری از بردعه
تصویر بردعه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برده
تصویر برده
بندۀ زرخرید، غلام، کنیز
حمل شده، آنچه کسی در قمار به دست آورده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
شهری است بزرگ (در قفقاز) بانعمت بسیار و قصبه ای در آن است و مستقر پادشاه این ناحیت است و او را سوادی است خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و از این شهر ابریشم بسیار خیزد و استران نیک و روناس و شاه بلوط و کرویا. (حدود العالم). ملکی است ازتوابع ایران در آذربایجان به اقلیم پنجم. (غیاث اللغات). شهری است آباد کردۀ نوشابه و نام آن بردم بودکه بجای عین میم باشد و در زمان اسکندر بردع و بردعه نام نهادند. (برهان) (آنندراج). آن قسمت سرزمینی است که باکو و گنجه و حوالی جزء آنست. مارکوارت در کتاب ایرانشهر (ص 117) بردع را شکل عربی پرتو (پهلو) دانسته. در یاقوت برذعه ضبط شده و گفته است اصل آن از برده بمعنی اسیر است که آنجا اسیران را نگه میداشتند. نام شهری است که در اول هروم نام داشت. در عهد اسکندر آمرۀ آن نوشابه بود در شاهنامه است که قیدافه آمرۀ آن بوده است. (شرفنامۀ منیری). بردع معرب برده دان نام شهری است باقصای آذربایجان میان او و گنجه شانزده فرسنگ است. (یادداشت مؤلف). بردع = برذعه معرب پرتو = پهلو، پارت شهری بود در قدیم مرکز اران بوداکنون در آذربایجان شوروی واقع و خرابست. (از فرهنگ فارسی معین). نام کنونی آن باردا شهری است با جمعیت 10700 تن در آذربایجان شوروی. بقول بلاذری قباد اول ساسانی آنرا بنا نهاد. بردع در دوره ساسانی و بعداً در دورۀ اعراب شهری مستحکم در مقابل حملات مهاجمین شمالی و غربی بود. احتمالاً پس از 32 هجری قمری = 652 میلادی بدست اعراب افتاد. در 332 هجری قمری = 943 میلادی روسها آنرا تصرف کردند و چندین ماه در دست آنان بود سپس بتدریج از اعتبار افتاد. ناحیۀ حاصلخیز و مصفای اطراف آن اندرآب نام داشت. (دایره المعارف فارسی) :
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی.
فردوسی.
خوشا ملک بردع که اقصای وی
نه اردیبهشت است بی گل نه دی.
نظامی.
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
بنوشابۀ بردع آورد رای.
نظامی.
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار.
نظامی.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 330 و نزهه القلوب ص 91، 92 و 181 و تذکره الملوک چ 2 ص 77 و تاریخ غازان ص 350 و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دِ عَ)
گردن. گویند: اخذ بقردعه فلان. (منتهی الارب). عنق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام شهری است در آذربایجان و وجه تسمیه آنکه شاهی اسیر و بردۀ بسیار از ملکی دیگر آورده برای آنان شهری ساخته و برده دان نام نهاده و بتدریج دان حذف شده و برده باقی ماند و عربان آنرا معرب کرده بردع گفتند و نوشابۀ بردعی معاصر اسکندر پادشاه آن شهر بوده اکنون جزو گرجستان است. (آنندراج از قاموس). و رجوع به بردع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ناگوارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بنده و غلام. (غیاث اللغات) (آنندراج). کنیزک. (غیاث اللغات). عبد. رقه. مملوک. بردج. (منتهی الارب). و کلمه بردج معرب برده است:
فراوان ورا برده و بدره داد
زدرگاه برگشت پیروز و شاد.
فردوسی.
هم از جامه و برده و تخت عاج
زدیبای پرمایه و طوق و تاج.
فردوسی.
- برده بردن، بنده کردن و با خود حمل کردن.
- برده پرور، بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند:
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده.
نظامی.
- برده خر، خرندۀ برده و عبد:
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند بگوش.
نظامی.
- برده فروش، که غلام و بنده فروشد.
- برده فروشی، شغل برده فروش. کنیزفروشی. (از انجمن آرا). عمل فروختن غلام و کنیز.
- ، ظروفی سنگی. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ دَ)
واحد برد و آن گاهی بمعنی دندان سخت سفید بکار رود. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ دَ)
سحابه...، ابر تگرگ بار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
دهی است در نسف (نخشب) و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم. (منتهی الارب). و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد. (یادداشت مؤلف) :
بشنو الفاظ حکیم برده ای
سر بنه آنجا که باده خورده ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
البردهنام برده ایست که حضرت رسول صلوات الله علیه آنرا به کعب بن زهیر شاعر صلت داد و معاویه از او بخرید و خلفایکی پس از دیگری بارث بردند. (مفاتیح). بردۀ پیغمبر اسلام که آنرا آنحضرت بعنوان صلۀ قصیدۀ مدحیۀ کعب بن زهیر به وی بخشید شهرت خاصی دارد. معاویه آنرا از فرزند کعب خرید و خلفای عباسی آنرا در خزانۀ خودنگاهداری میکردند. هلاکو پس از اشغال بغداد امر بسوزاندن آن داد ولی بعداً جماعتی مدعی شدند که بردۀ واقعی به قسطنطنیه برده شده و در آنجا محفوظ است. (دایره المعارف فارسی). منوچهری در این شعر:
ورعطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمدمرسل ندادی کعب را هدیه ردی.
به این برده اشاره کرده منتها بجای کلمه برده کلمه ’ردی’ یعنی ’ردا’ را بکار برده است. چنانکه در شرح حال کعب آمده وی پیغمبر اکرم را هجو کرد و سپس از در اعتذار درآمد و شعری سرود و در مسجد برای حضرت خواند و از پیغمبر اکرم ردایی هدیه گرفت چون کعب مردمعاویه آن رداء را به سی هزار درم خرید و در خاندان وی بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه بتصاحب ایشان درآمد و در خاندان بنی عباس بود تا قتل مستعصم بدست هلاکو (656 هجری قمری) چون آخرین خلیفۀ عباسی کشته شد کسی ندانست که رداء بدست که افتاد. برخی گفتند چون رابعه خاتون دختر مستعصم زن شرف الدین هارون بن صاحبدیوان جوینی بوده این جامه را پیش شوهر خود برده است و این حدس دور نیست چه ممکن است که در واقعۀ بغداد بدست وی افتاده باشد و یا ممکن است بمادرش که همسرعطاملک برادر صاحبدیوان بود رسیده باشد. (تعلیقات دیوان منوچهری از تجارب السلف چ اقبال ص 6-534)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
یکی برد. و آن جامۀ خطدار است. ج، ابراد، ابرد، برود. (از منتهی الارب). واحد برد به معنی جامۀ مخطط. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ /دِ)
نعت مفعولی است از بردن در تمام معانی. رجوع به بردن شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
هر آنچه اختراع شود نه بر مثالی که قبلاً بوده باشد. (از اقرب الموارد). نوآورد. (مهذب الاسماء). نو. بدیع. بدع. (نصاب الصبیان از یادداشت مؤلف) ، شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، فسق. فجور. زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
بدعت. بدعه:
بقمع کردن فرعون بدعه موسی وار
قلم در آن ید بیضاش مار می سازد.
خاقانی.
نوبتی بدعه را قهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین.
خاقانی.
و رجوع به بدعه و بدعت شود
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ عَ)
خواری. (منتهی الارب). ذل ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
زن درگذشته به جمال و عقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن کامل در فضل و جمال و عقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ ی ی)
منسوب است به بردع و بردعه که نام شهری است در اقصای آذربایجان. (انساب سمعانی) (ناظم الاطباء). رجوع به بردع و بردعه و برذعه شود:
با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی
کز حصیر و بوریایم خارخاری بردلست.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
منسوب است به بردع، پشماگند فروش. (تفلیسی). پالان گر و زین فروش و زین گر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
احمد بن اعین از فقهای حنفی و او از ابوالحسن الکرخی فقه فرا گرفت و در وقعۀ قرامطه در راه مکه کشته شد
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ عَ)
بردعه. (منتهی الارب). ج، براذع. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). و رجوع به بردعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ی یِ)
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان. سکنۀ آن 140 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بریدن. (منتهی الارب). زدن و قطع کردن با شمشیر. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برقع پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوش بر روی فروگذاشتن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدعه
تصویر بدعه
آیین نو نو آوری نو آیینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
بنده زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردعه
تصویر قردعه
گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردعی
تصویر بردعی
پالاندوز زین گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برده
تصویر برده
((بَ دِ))
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برده
تصویر برده
غلام، کنیز، اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، بنده، خادم، زرخرید، عبد، عبید، غلام، کنیز، مملوک
متضاد: آزاد، حر، مطیع، گوش به فرمان، هواخواه افراطی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلدرچین، گذرگاه کم ژرفای رودخانه
فرهنگ گویش مازندرانی