مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مِثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جَلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مِثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سقلاب، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدستر، سگ لاب، قندس، بادستر
سَگِ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گِرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پَهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جندِ بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، سَقلاب، ویدَستَر، هَزَد، سَمورِ آبی، بیدَستَر، سَگ لاب، قُندُس، بادَستَر
گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پژند، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست برغ
گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پَژَند، هَنجَمَک، هَجَند، مُجّه، مُچّه، بَلغَس، بَلغَست، یَبَست، وَرغَست، فَرغَست برغ
بتحقیق. تحقیقاً. بدرستی: و شنودم بدرست که این سرهنگان را سلطان مسعود پوشیده گفته بود که گوش بیوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی) ، کسی که با پیغمبر اسلام در جنگ بدر حاضر بوده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، منسوب به بدریه، محله ای در بغداد. (از انساب سمعانی)
بتحقیق. تحقیقاً. بدرستی: و شنودم بدرست که این سرهنگان را سلطان مسعود پوشیده گفته بود که گوش بیوسف می دارید چنانکه بجایی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی) ، کسی که با پیغمبر اسلام در جنگ بدر حاضر بوده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، منسوب به بدریه، محله ای در بغداد. (از انساب سمعانی)
برگس. پرگس. پرگست. به معنی برگس است که معاذاﷲ و خدا نکند باشد. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). حاشا. حاش. (حبیش تفلیسی). مباد. معاذاﷲ. دور. دور باد. (یادداشت دهخدا). رجوع به برگس شود: رودکی ار قطب شاعران جهان بود سد ز یکی آر، زو کسائی برگست خاک کف پای رودکی نسزی تو هم بشوی کو بشد چه خائی برغست. کسائی. رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از او تویی کسائی ؟ برگست. کسائی. بهمت چون فلک عالی بصورت چون مه رخشا فلک چون او بود برگست و مه چون او بود حاشا. قطران. برگست من نگفتم داءالشیخ من تحت، آن پسر مناذر گفت. (اغانی). کسی چو او بود در ملک ؟ هیهات شهی چون او بودبر تخت ؟ برگست. صاحب فرهنگ منظومه. - برگست باد، حاش ﷲ. (یادداشت دهخدا) : برگست باد بر همه کردارهای بد آنک او به نسبت نبی مصطفی بود. غواص. فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و قلن حاش ﷲ ما هذا بشراً، اًن هذا اًلا ملک کریم. (قرآن 12 / 31) ، پس این زنان گفتند حاش ﷲ برگست باد از این که مردم است مگر فرشته است گرامی بدین نیکوئی. (ترجمه تفسیر طبری). سخنها که گفتی تو برگست باد دل و جان آن بدکنش گست باد. فردوسی
برگس. پرگس. پرگست. به معنی برگس است که معاذاﷲ و خدا نکند باشد. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). حاشا. حاش. (حبیش تفلیسی). مباد. معاذاﷲ. دور. دور باد. (یادداشت دهخدا). رجوع به برگس شود: رودکی ار قطب شاعران جهان بود سد ز یکی آر، زو کسائی برگست خاک کف پای رودکی نسزی تو هم بشوی کو بشد چه خائی برغست. کسائی. رودکی استاد شاعران جهان بود صدیک از او تویی کسائی ؟ برگست. کسائی. بهمت چون فلک عالی بصورت چون مه رخشا فلک چون او بود برگست و مه چون او بود حاشا. قطران. برگست من نگفتم داءالشیخ من تحت، آن پسر مناذر گفت. (اغانی). کسی چو او بود در ملک ؟ هیهات شهی چون او بودبر تخت ؟ برگست. صاحب فرهنگ منظومه. - برگست باد، حاش ﷲ. (یادداشت دهخدا) : برگست باد بر همه کردارهای بد آنک او به نسبت نبی مصطفی بود. غواص. فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و قلن حاش ﷲ ما هذا بشراً، اًن هذا اًلا ملک کریم. (قرآن 12 / 31) ، پس این زنان گفتند حاش ﷲ برگست باد از این که مردم است مگر فرشته است گرامی بدین نیکوئی. (ترجمه تفسیر طبری). سخنها که گفتی تو برگست باد دل و جان آن بدکنش گست باد. فردوسی
راه و روش. (انجمن آرا). طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دستور. (غیاث اللغات). نظم و شیوه. (انجمن آرا). طرز و روش و راه و قاعده وقانون و رسم و نظام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
راه و روش. (انجمن آرا). طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دستور. (غیاث اللغات). نظم و شیوه. (انجمن آرا). طرز و روش و راه و قاعده وقانون و رسم و نظام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
مرکّب از: بی + دست، که دست ندارد. مقطوع الید. مقطوع الیدین: وز آن پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای ببرّید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان. فردوسی. ، ناتوان. غیرتوانا
مُرَکَّب اَز: بی + دست، که دست ندارد. مقطوع الید. مقطوع الیدین: وز آن پس چنین گفت با رهنمای که او را هم اکنون ز تن دست و پای ببرّید تا او بخون کیان چو بیدست باشد نبندد میان. فردوسی. ، ناتوان. غیرتوانا
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
مردم جلد وچست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جَلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست وچالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج) ، غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوِّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مَشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظبر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات) ، شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا. ناصرخسرو. رجوع به تردستی شود. ، ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعۀ مترادفات ص 152). رجوع به مادۀ بعد شود
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
ترۀ بهاری باشد که آن را بپزند و آدمی و چارپایان خورند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی بود که خر خورد بیشتر و زردگلی دارد خرد بسیار گه گاه. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). صاحب منتهی الارب در ذیل تملول می نویسد گیاهی است نبطی و آن را قنابری نیز گویند و به فارسی برغست گویند - انتهی. بجند. (ریاض الادویه). کملول. کر. مچه. (منتهی الارب). قچه. (ناظم الاطباء). شجرهالبهق. (منتهی الارب). سبزه (بزبان شیرازی). (از یادداشت مؤلف). گیاهی که بیشتر خر خورد و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی باشد خودروی شبیه باسفناج که در آشها داخل کنند و آن بیشتر در میان زراعت و کنارهای جوی آب روید و آنرا مچه گویند و بعربی قنابری و غملول وتملول و شجرهالبهق خوانند و بعضی گویند گیاهی است که گل زردی دارد و آنرا بیشتر اوقات بخر و گاو دهند وبعضی دیگر گفته اند تره ایست بهاری و طعم تیزی دارد تازۀ آنرا بپزند و بخورند و چون خشک شود به خر و گاودهند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قنابری. (بحرالجواهر). کرغست. (اسدی). غملول. (مهذب الاسماء). برغشت. ورغست. پزند. بچند. (مهذب الاسماء) : همیشه تا نبود خوید سرخ چون گلنار همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست. ؟ (از فرهنگ اسدی). - برغست خائیدن، جویدن برغست. ژاژ خائیدن: بسان ماده خر خایید برغست. سوزنی. -
ترۀ بهاری باشد که آن را بپزند و آدمی و چارپایان خورند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی بود که خر خورد بیشتر و زردگلی دارد خرد بسیار گه گاه. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). صاحب منتهی الارب در ذیل تُملول می نویسد گیاهی است نبطی و آن را قنابری نیز گویند و به فارسی برغست گویند - انتهی. بجند. (ریاض الادویه). کملول. کر. مچه. (منتهی الارب). قچه. (ناظم الاطباء). شجرهالبهق. (منتهی الارب). سبزه (بزبان شیرازی). (از یادداشت مؤلف). گیاهی که بیشتر خر خورد و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گیاهی باشد خودروی شبیه باسفناج که در آشها داخل کنند و آن بیشتر در میان زراعت و کنارهای جوی آب روید و آنرا مچه گویند و بعربی قنابری و غملول وتملول و شجرهالبهق خوانند و بعضی گویند گیاهی است که گل زردی دارد و آنرا بیشتر اوقات بخر و گاو دهند وبعضی دیگر گفته اند تره ایست بهاری و طعم تیزی دارد تازۀ آنرا بپزند و بخورند و چون خشک شود به خر و گاودهند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قنابری. (بحرالجواهر). کرغست. (اسدی). غملول. (مهذب الاسماء). برغشت. ورغست. پزند. بچند. (مهذب الاسماء) : همیشه تا نبود خوید سرخ چون گلنار همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست. ؟ (از فرهنگ اسدی). - برغست خائیدن، جویدن برغست. ژاژ خائیدن: بسان ماده خر خایید برغست. سوزنی. -